فردای عروسیمون بود که مثل بقیه عروس دوماد ها توقع داشتیم همه زنگ بزنن حال بپرسن دعوت کنن منتها از منو شوهرم سوت کور بود ظهر هم همینطورگذشت رفتیم بیرون دور بزنیم برادرهمسرمو دیدیم که فقط دستی تکون داد فوری رفت تو خونه اش برامون تعجب داشت که تحویل نگرفت ب پدر مادرم زنگ زدم یه احوال پرسی ساده ایی کردن قطع کردن و خانواده همسرم هم ب همین طریق شب شد خبری از هیچکس نبود انگار ن انگار ما دیشب عروسیمون بود همه دور هم بودن ولی امروز اصلا هیچکس توجه نمیکرد احساس خستگی فراوان می کردیم که میگفتیم طبیعیه ولی انگاررداشت خیلی بدتر میشد ساعت 12 شب اینا بود که تو تب داشتیم میسوختیم عرق سرد میکردیم کارمون کشید ب بیمارستان رفتیم بیمارستان بله کرونا گرفتیم تو همون زمانی که بیمارستان بودیم داییمو دیدیم نرفتیم پیشش که یوقت مبتلا نشه و رفتیم خونه اونم با سرم ک بهمون وصل بود فردا شد ب همین طریق گذشت ما هم اصلا حال خوشی نداشتیم و ناراحت از اینکه چرا بقیع خبری نمیگیرن البته ماهم بدمون نمی اومد که خبر نمیگیرن که یه وقت اونا مبتلا نشن که مامانم زنگ زد گفت کرونا گرفتیم خواهرزادم همون شب بستریش کردن درگیر بودن و نخواستن ناراحت بشم خانواده همسرم پدرشوهرم ریه هاشو درگیر کرده بود و تمام کسایی ک عروسیمون اومدن کرونا گرفتن و نمیخواستن بگن و همه درگیرن بودن برادرشوهرم هم بخاطر همین تندی رف تو خونه اش مارو تحویل نگرفت داییم بخاطر کرونا اومده بود بیمارستان و خدا رو شکر بخیر گذشت ..نمیشد گفت خاطره ی شیرینی هس ولی اگرم تلخه یه شیرینی خاص توشه
خانوما سازمان شوهرم گفته خاطر از دوران عروسیتونو بگید این خوبه نوشتم جایی غلط داشت بگین یا بهتر میشد توضیح داد بگه
1403/11/01 22:15