عزیزمی من همیشه درگیر بودم با این هیچی دعوامون به خاطر یه خواب بود ازپسرش دیده بود. شب ازخواب بیدار شد شوهرم داشت فین فین میکرد منم نصف شب داشتم یه تیکه نون لواش مونده بود میخوردم پرسیدم چیشده تو خونه باغمون هستیم فکرکردم الرژیش. گرفته گفت خواب پسرمو دیدم و منم سرم انداختم پایین ناراحت شدم دلم سوخت گفتم خدا رحمتش. کنه درحد یه دقیقه نشده گریه کردو خوابید. منم رفتم تو جام خوابیدم گفتم صبح ازش بپرسم چی خواب دیده انقدر منتظر خواب پسرش بود بعد فرداش از سر کاراومد پرسیدم چه خوابی دیدی گفت ولش کن گفتم تعریف کن بدونم منم این همه منتظر بودی. یخورده اولشو گفت و. بعد شروع کرد به فحش دادن به من که دوست داری. یاد آوری کنی. و ناراحتم کنی. منم گفتم چه ربطی داره البته فردا سالگرد دوم هس
1403/06/02 20:56