"گروه خودمونی" مادران مرداد شهریور ۹۷

1 عضو

پاسخ به

انقدرعذاب میکشم باورمیکنی بخاطرهمین استرس گرفتم

بذارش عقب تو صندلی کودک ک دگ تقلا نکنه تو بغلت ک خسته شی

1398/04/07 17:30

پاسخ به

الانم گیرداده شوهرم ببریمش شمال کناردریا بره

شمال خیلی خوبه ببر هم خودت هم بچه حال و هواتون عوض میشه

1398/04/07 17:30

خدالعنتش کنه ازهمون اول زندگی ترس تووجودم گداشتن ازاول همش منومیترسوندن پسرشون چیزیش نشه حالا بچمومیترسونن همش منوتواسترس میذارن

1398/04/07 17:30

پاسخ به

چه جالب منم بیمارستان مردم بودم

خخخخ دکترت کی بود

1398/04/07 17:30

البته بچمه خودم بیشترمواظبشم ولی فکرمومشغول میکنن

1398/04/07 17:31

پاسخ به

خخخخ دکترت کی بود

نرگس مقدسی

1398/04/07 17:31

پاسخ به

نرگس مقدسی

من فرناز بیگی شاه

1398/04/07 17:31

پاسخ به

خدالعنتش کنه ازهمون اول زندگی ترس تووجودم گداشتن ازاول همش منومیترسوندن پسرشون چیزیش نشه حالا بچمومی...

بخوایی اینجوری فکر کنی داغون میشی که

1398/04/07 17:32

شدم

1398/04/07 17:32

پاسخ به

خدالعنتش کنه ازهمون اول زندگی ترس تووجودم گداشتن ازاول همش منومیترسوندن پسرشون چیزیش نشه حالا بچمومی...

چه ادمای بیخودی هستن واقعا اتفاقه دگ ممکنه ی وقتی بچه ی چیزیش بشه

1398/04/07 17:32

پاسخ به

من فرناز بیگی شاه

بیمارستانش از نظر شما چطور بود

1398/04/07 17:32

پاسخ به

بیمارستانش از نظر شما چطور بود

عالی بود از خدمه تا پرسنل پرستاری و کشیک شب و ...

1398/04/07 17:33

پاسخ به

شدم

این حرفا رو بزار کنار تفریح کن گردش برو حالا که شوهرت پایه اس ..توکل کن به خدا هیچ اتفاقی ام نمیوفته واسه بچت

1398/04/07 17:34

من بهمن بودم خیلی پارتی بازی میشدالبته خداروشکرازمن خوب بود

1398/04/07 17:34

پاسخ به

عالی بود از خدمه تا پرسنل پرستاری و کشیک شب و ...

از نظر منم عالی بود خداییش خیلی تمیز بود و رسیدگیشون هم خیلی خوب بود

1398/04/07 17:34

همش میبرم خونه مامانم انقدرمیترسم بچم چیزیش نشه همه میگن چقدرحساسی درصورتی که میترسم حساس نیستم

1398/04/07 17:35

پاسخ به

من بهمن بودم خیلی پارتی بازی میشدالبته خداروشکرازمن خوب بود

منم شنیدم بهمن خوبه

1398/04/07 17:35

همه باهام مهربون بودن تکنسین بیهوشی دکترم حتی بیمارای دیگه تو اطاق بهم دلداری و امید میدادن میگفتن از جات پاشو برو دستشویی اخه خیلی خیلی شکمم درد میکرد بعد اینک سریم رفت

1398/04/07 17:35

جدی

1398/04/07 17:35

پاسخ به

همش میبرم خونه مامانم انقدرمیترسم بچم چیزیش نشه همه میگن چقدرحساسی درصورتی که میترسم حساس نیستم

منم حساس نیستم ولی خوب گاهی میترسم ولی نه اونقدر که عذاب بکشم

1398/04/07 17:35

پاسخ به

همش میبرم خونه مامانم انقدرمیترسم بچم چیزیش نشه همه میگن چقدرحساسی درصورتی که میترسم حساس نیستم

چرا میترسی خب

1398/04/07 17:35

پاسخ به

همه باهام مهربون بودن تکنسین بیهوشی دکترم حتی بیمارای دیگه تو اطاق بهم دلداری و امید میدادن میگفتن ا...

اره همه خوب بودن خدایی

1398/04/07 17:36

من اصلااااا دردنداشتم همم تعجب میکردن همون شب راه رفتم فرداش مثه یه ادم معمولی راه میرفتم خداروشکرازهمون روزبقول یه نفرچشم زدن کارم همش گریه وناراحتی شد

1398/04/07 17:36

پاسخ به

اره همه خوب بودن خدایی

اوهوم من زایمان دومم هم میرم همونجا همون دکتر

1398/04/07 17:36

چطور مطورین???

1398/04/07 17:37