خانماهمسایه بغلی ما یک خانم پیره خیلی مهربون دخترپسراش ازدواج کردن هرکدوم1 شهرن فقط 1نوه دخترداره خیلی همدیگه رودوس دارن این دختره بامادربزرگش زندگی میکنه اصلاخونه خودشون نمیره اگه بره مامان بزرگه روهم میبره هواشوداره خیلی.خلاصه امروزعصر خونشون بودیم مادربزرگش خواب بودماهمتوحیاط گیرداده بود بستنی میخوام هرچی میگفتیم هواسرده حالیش نمیشد پاشدرفت که واسمون بستنی بخره یهومادربزرگش بیدارشداومدگفت کجامیری گفت میرم کیم بخرم این بنده خدااشتباه متوجه شد عصاش وبرداشت افتادبه جون نوه ش هی میزدمیگفت چشم سفیدحالااینقدپرروشدی میگی ک...رمیخوام این نوه هی میخندیدمیخواست توضیح بده اماحریف این عزیزجون نمیشد من اینطرف غش کرده بودم نوه اونطرف حرصی شدمنم زدگفت پاشوبروخونتون
برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
http:
1402/08/27 23:47