پاسخ به مامان من خیلی بهم گیر میداد.صبح ساعت8 تیوی روشن میکرد.فیلم میدید.از اون طرف گوشیش زنگ میخورد با فامی...
مادرمن چیزی بهم نمیگفتافقط یجاش ناراحت شدم طرفدارعروسش درامدگفتم خورشت فلفلی کرده نمیتونم بخورم با عصبانیت بهم گفت ماست میخوای بیارم برات گفتم مامان سنی بزرگ کردیاهنوزنمیدونی من تازه دوسه روزه زایمان کردم جوابم دادخواستی بخوردیگه چیزی نیست بخوری انقدداغ شدم ازحرفش??وتواون موقعیت خواهرم صاحب بچم نبودم شیرخشک اضافی میدادبچم بخاطرهمی بچم رفلاکسی شدمیگفتم زیادمیدیش میگفت بچه داداشمون خودم بزرگش کردم ?بعدسوال زن داداشم کردم گفت اندازه بچه یکساله به پسرت میداده یروزدیدم زیادبهش داده شیرخشک انقدبالاآوردازبینیش درآمدعصابمم بهم ریخت دادزدم گفتم دیگه حق نداری به بچم شیرخشک بدی بچه مال من نیست مال باباشه چیزی شدچ جوابش بدم
وای یادم میادحالم خراب میشه
جداازاون بچمم پیشم نمیموندمیگفت بابام بیشتر منودوست داره همچی برام میخره
وقتی این حرفامیشنیدم داغون میشدم دیگه باالتماس به شوهرم گفتم بیادنبالم 17روزشدگفتم نیای منوتودیونه خونه ببین??
1402/03/09 22:14