بیا_اندازه_دردامون_داد_بزنیم
کمی سربهسرت بگذارم؟
خدایا چندسال داری؟!
آهسته در گوشم بگو! دلت برای کودکیَت تنگ نشده؟!
.
من بلند میگویم؛
من دلم برای کوچه ای که دیوار هایش کاهگلی بود تنگ شده! بویِ دَمِ برنجِ مادرم در خانه بپیچد، خواهرِ بزرگترم شادمان آفتابه را آب کند و به من بدهد که کوچه را آب بپاشم ؛ پدر می آید!
و من بیش از آمدنِ پدر از آب_پاشی و آب_بازی خوشحال باشم! چرا که من کودک هستم...
بلند میگویم آی خدا!
من دلم برای بویِ نمِ آن کوچهی خاک آلودِ بعد از آفتابه و آب بازیَم تنگ شده، برایِ بوی عجیب سیب هایِ گلاب_ی که در قابلمهی در بستهی روحی، که زیر لباس ها پنهان میشد که دست ما بچه ها بهشان نرسد ، اما در اتاق میپیچید، تنگ شده!
ترلان، زنِ همسایهی نبشِ کوچهای ، رویِ سکویِ دم خانه اش نشسته که آمدنِ بابا را به مادرم مُشتلق بدهد و مادرم هم طبق عادت ، مشتی پسته در دستانِ ترلان بریزد!
ترلان با اینکه شوهرش تریاکی است و به نانِ شبش محتاج، اما دلش برای آن یک مشت پسته آب نیست! شاد است که مادر را پس از مدتها در لباسی رنگین میبیند که موهای خود و خواهرم را شانه کشیده! انگار که عید آمده باشد؛ تخم مرغ را با پوستِ پیازِ قرمز، رنگ کرده و چراغِ علاءالدینِ وسط حال را پرِ نفت کرده!
خدایا ببخشید میپرسم! متوجهی؟!
من دلم برای خنده های خواهرم تنگ شده!
پدر از پهلویِ راستِ کوچه، تمام_قد و ساک به دوش وارد شود، پا رویِ خاک هایِ خیس خوردهی کوچه بگذارد، حُجب نگذارد مادرم بعد از اسمِ کوچک بابا ، «جان» بگذارد و صدا بزند اما چین های کنارِ چشمش از ذوق و لبخند عمیق تر شود...
.
خدایا من دلم برای نفت تنگ شده ، برای علاءالدین ، برای کوچهی پربرف ، برای درختِ پربرگ ، برای آب پاش بابا که در آن سم بریزد و روی برگها...
ای خدا کجای کاری!؟
الله وکیلی به من بگو کجای کودکیت جا مانده ای؟
تویِ کدام کوچه؟ توی کدام سال؟
مادرت را کجا جا گذاشته ای؟!
ریشت را کدام داغ سفید کرد؟ داغ پدرت یا داغِ...؟
گوشت را بیاور؛
من حواسم به کار بود! تو که حواست به همه جا بود، من کی سی سالم شد؟!
کودکی ام را ندیده ای؟!
.
فندکم را چه؟!
گم کرده ام!
ببخش که حرمتِ ریش سفیدت را نگه نمیدارم! کبریتت را آتش کن،
حالم خوش نیست!
سیگارم نم میکشد بیش ازین...
1398/08/22 15:23