داستان غم انگیز 3 پسر
یه روز من با 2تا از دوستام (امید و ممد)رفته بودیم یه جزیره واس تفریح
یهو گیر آدمخورا افتادیم ما رو گرفتن و بردن تو قبیله . . . ?
بهمون گفتن میفرستیم برید توی جنگل و نفری 10تا میوه بیارید شاید آزادتون کنیم...?
رفتیم و مشغول جمع آوری میوه شدیم
نفر اول امید اومد با 10تا خیار...
بهش گفتن 10تا خیار رو بکن تو باسنت و کوچکترین صدایی ازت در نیاد وگرنه میکشیمت
خیار اول رو کرد تو باسنش...
خیار دوم رو هم بسختی فرو کرد تو ولی خیار سوم گفت آخ و درجا گردنشو زدن! ?
من هم با 10تا تمشک برگشتم و شروع کردم دونه دونه کردم تو باسنم
یهو رسیدم به تمشک نهمی زدم زیر خنده دیوسا منم کشتن ?
رفتم اون دنیا امید گفت: اصغر تو که داشتی خوب پیش میرفتی فقط 1دونه تمشک مونده بود چرا خندیدی؟ ?
گفتم: من یهو ممدو دیدم داره با 10تا
هندونه میاد??
?Join???
@Jaffar_Abaad
?????
1398/09/23 23:09