ارسال شده از یه روز منومحمد بردخونشون که بمونم شب رو رفتیم خوردیم فیلم نگا کردیم باخواهرش ومادرش بعد نمیدونم چیشدکه من خوابم برد رومبل اینا هم نمیدونن که من بخوابم دیگه بیدارنمیشم اینا منو صدام میزنن من جواب نمیدم بعداینا منو بااپاش میزنن به صورتم که بیدارشدم بازم نمیشم یکیش میگه حتما مرده یکیش میگه حتما بیماره بعد محمد منو بغلم میکنه میبره باخواهرش حموم ابو که باز کردن من دیگه رح از تنم انگار خارج شدواومد
1398/10/18 19:38