پیاماتون خوندم چقدر یاد خودم افتادم
من بارداری اولمه تازه شدم هفت ماه
چه شبایی ک نگذروندم...
چهارماه اول غروباش ک پاییز بود وای دیوونه میشدم گریع میکردم حالم خراب فقط لحظه شماری میکردم بگذره از بچه از خودم از حاملگی بیزار بودم فقط میگفتم خدایا بگذره پشیمون بودم خدایا منو ببخش ناشکری کردم اما دس خودم نبود دکتر بهم کلومپرامین و فلوپرازین داد وسواسم بهتر شد ترس شدید از زایمان داشتم اما گریه های هرشبم بود....یروز ظهر شوهرم از سرکار میومد نمیشد من نزنم زیر گریه هرروزم گریه بود...الان هفت ماه گذشته دکترم اسنترا داده هنوزم غروبا نمیتونم خونه بمونم منی ک هفته ای یکی دوبار بزور میرفتم خونه مادرشوهرم الان فقط میگم شبا خونه نمونم دارو بهترم کرده اما بازم دلم میگیره غروبا گریمو دارم...بدتر از همه هیچکس درکمون نمیکنه بارداری ماها با ادمای دیگ فرق میکنه تغییرات هورمونی شدید داشتیم خودمونم از قبل زمینش داشتیم دیگ بدترمون کردع
1402/01/21 14:35