ارسال شده از من هم شوهرم که پسرعمومه خواستگارم بود هم پسرداییم من زنداییم دعانویس. بود منم اصلا دوست نداشتم با پسر داییم ازدواج کنم چون میدونستم بدبخت میشم اخرشم طلاقم میده من جواب رد دادم وقتي به پسرعموم جواب بله دادم زنداییم هرروز براي شوهرم کارش زنگیمون اینکه من حامله نشم دعا میگرفت حتي یکبار براي شوهرم دعاي مرگ گرفت که شوهرم بمیره زودتر پسرش بیاد منو بگیره ما هرجور شد اینارو باطل کردیم وقتي ما عقد بودیم مامانم اعصابش خرد بود همش غر میزد حالا غرش سر چي بود سر این بودکه که به بچه برادرمن جواب بله ندادي اونکه همه چي داشت در صورتي که پسر دایي من هیچي نداشت نه کارداشت نه خونه داشت نه ماشین داشت نه پول داشت ولي شوهرم خداروشکر همه چي داشت منم اصلا از پسر داییم خوشم نمیومد ولي مامانم همش زور میگفت
1399/12/20 23:37