دیروز خونه ی بابام اینا بودیم بعد شام شوهرمگفت بریمچایی رو خونه بخوریممنخسته م...گفتم باشه حاضر شدمگفتم مادیگه میریم داداشم از اونور گفت برین دا کی میگهنرین (همیشه اینطوری شوخیاش اذیت میکنه آدمو) شوهرمم بدجور ناراحت شد ولی خودشو نگه داشت چیزینگفت...من دو سه تا حرف گفتم پاشدیم اومدیم خونه ...مامانم هیچ امروز زنگ نزده بگه چه خبر چراناراحت شدین و اینا چون داشت ظرفمیشست اون لحظه حواسش نبود...منم اعصابم خراب شده اصلا دیگهنهمیرم خونشون نه بیاد بیمارستان
1399/03/14 22:01