ولی من گریه میکردم اعصابش خورد میشد میگف مگه من مردم یه اتفاق بوده قرار نیس ک حق زندگی رو از خودمون بگیریم بازم بچه دار میشیم دیگه با همین حرفا خودمو اروم کردم یواش یواش رفتم باشگاه یه خودم میرسیدم دائم شوهرم میبردم اینور اونور بین دوستامون تا من توی خونه نشینم فکر کنم ..مامانمم راهش دوره ده روز اومد پیشم دیگه نتونست بیشتر بمونه چون داداشام مدرسه میرفتن
1401/08/21 19:09