یکی از دوستام جوری با ی پسری عاشق هم بودن م ما میگفتیم بد از لیلی ومجنون ای دوتان ازبس همومیخاستن براعم گریه میکردن یروز همو نمیدیدن میمردن ب زور خانواده ها ومخالفتا ازدواج کردن اولاش خوب بودن یسال دوسال سه سال ک شد اختلافا شرو شد از ی چی کوچیکی لج میکردن قهرمیکردن بچه اومد بینشون بیشتر فاصله گداشت دختره اونجا سرد شد پسره اونجا دوسال دیگه گذشت دختره ی زنی رودید با مرده هی اوضا بدتر شد وبدتر شد بش میگفتیم شما ک ایقد همومیخاستین چیشد گف اولاش اره عشقمون ایقد اتشین بود و زیاد ک خیلی زود ازهم سیر شدیم براهم عادی شدیم من بهش مدامشک میکردم میگفتم حالا هموطور ک بامن بود باخیلیا دیگم میره اون بمن شک میکرد میگف اره حتمن تویی ک بامن دوست بودی با یکی دیگه عم بودی ایقد ازی اتفاق براشون افتاد ک الان مث دوتا غریبع دارن زندگی میکنن بخاطر بچع عم جدا نمیشن
1399/05/18 12:25