پیدا کرد و نشست. جای مسخره ای را انتخاب کرده بود. البته مهسا با کلی نق و نوق قبول کرده بود. تا شش دانشگاه کلاس داشت و بعد هم می بایست کارهای فردایش را راست و ریست کند. برای همین ماکان اینجا را انتخاب کرده بود که به خوابگاه مهسا هم نزدیکتر باشد. مهسا هم که انگار اینقدر از علاقه ماکان به خودش مطمئن بود که دلیلی نمی دید هر وقت که ماکان قرار گذاشت مهسا هم با سر برود. ماکان با این فکر پوزخند زد و دوباره به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه از هفت گذشته بود. ماکان کلافه دستی توی موهایش کرد و با خودش گفت:
اینم یکی دیگه از اخلاقای گندش. همش عادت داره من و نیم ساعت بکاره. اگه نمی خواستم تموم کن عمرا منتظر می موندم.
برای اینکه وقتش را بگذراند نگاهش را روی مشتری ها چرخاند. یکی دوتا میز را چند تا دختر اشغال کزده بودند و گه گاه نیم نگاهی به ماکان می انداختند. ماکان نگاهش را از آنها گرفت. هیچ حوصله نداشت.نگاهش دور چرخید و ازشیشه سکوریت رد شد و افتاد توی پیاده رو. دختری داشت در را باز می کرد تا وارد شود. ماکان ناخودآگاه داشت نگاهش میکرد. قد بلند و سبزه بود. شاید کمی هم اضافه وزن داشت. ولی لبهای قلوه ای اش قابل توجه بود. هیچ آرایشی نداشت و یک مانتوی ساده مشکی تنش بود. ماکان با خودش گفت:
بد نیست فقط یه کم تپله.
بعد هم سرش را چرخاند و دوباره ساعتش را نگاه کرد.نگاهش را که بالا آورد چشم هایش گرد شد. همان دختر درست مقابلش نشسته بود. نگاهش وحشت زده و نگران بود. ماکان نمی دانست چه بگوید که دختر به حرف امد.
به خدا ببخشید آقا مجبور شدم چند دقیقه می شینم می رم.
و از روی شانه اش به در نگاهی انداخت و سریع رویش را برگرداند. ماکان که انگار شب کسل کننده اش را اتفاق جذابی هیجان زده کرده بود با سرخوشی دستش را زیر چانه اش زد و از روی شانه دختر به در کافی شاپ نگاه کرد.پسر جوانی با اخم های در هم کشیده ایستاده و اطراف را نگاه می کرد. دختر با صدای لرزانی گفت:
هنوز اونجاست؟
ماکان با خونسردی گفت:
آره. داره میاد این طرف.
دختر دستش هایش را در هم قفل کرده و روی میز گذاشت و در حالی که سرش را پائین می انداخت گفت:
خدایا این چرا ول نمی کنه.
ماکان احساس می کرد باید کاری بکند. ولی چکار خودش هم نمی دانست. پسر داشت به میز آنها نزدیک میشد. ماکان در یک لحظه تصمیم گرفت و دست دراز کرد و دستهای دختر را گرفت.دختر با تعجب به ماکان چشم دوخته بود که داشت به او لبخند می زد. مغزش قفل کرده بود. پسری که داشت به آنها نزدیک میشد با دیدن این صحنه ایستاد. ماکان به پسر اخمی کرد و گفت:
مشکلی داری؟
پسر نگاه سردی به ماکان انداخت و رو برگرداند و بعد از
1399/07/10 09:51