The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان_آنلاین

188 عضو

بلاگ ساخته شد.

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/07/17 21:37

مقدمه:

اِنَ مَعَ العُسرِ يُسرا

مگر ميشود زندگي
مرا بهم ريخته آفريده باشد..
خداي دانه هاي انار!....

1399/07/17 21:37

#پارت_اول
#روزهای_نیمه_ابری?
صدای نعره‌های وحشتناک این مرد قوی هیکل چهارستون دختر به دام افتاده در چنگال‌هایش را به رعشه در می‌آورد.
-چی با خودش فکر کرده که لقمه‌ رو گنده‌تر از دهنش برداشته؟!
فكش منقبض تر و فشار دستش بيشتر ميشود.
-چی تو اون مغز معیوبش می‌گذشت که دست به همچین کثافتكاري زده؟!
بيرحميش با چند برابر كردن فشار دست قفل شده بر گلویش به اوج مي رسد.
-فکر کردین اونقدر بی‌غیرتم که به این راحتی بذارم واسه خودتون راست راست بچرخین و به ریشمون بخندیدن!
از فشار عصبی شدید چشمانش سرخ شده و رگ پیشانیش ورم میکند؛ به طرز عجیبی وحشتناک می‌شود. کاش اندازه دانه‌ی عدسی  دلش برای دختری که زیر دستان قویش جان می‌دهد بسوزد! دختری که تنها گناهش خواهر بودن است.
صدای دورگه‌ای از بین دندان‌های کلید خورده‌اش خارج می‌شود.
-د حرف بزن، کجاست خود نامردش؟
دستهای لرزان دختر چادر گل‌گلی را محکمتر بین انگشتانش میفشارد. سرش را بیشتر به دیوار می‌چسباند تا اگر جای دارد شکافته شود او را در خودش محو کند. دیگر طاقتش طاق شده  و تحمل این‌همه فشار را ندارد.
 این مرد افسار گسیخته چه توقع عجیبی دارد! نطقش را بریده و اصرار به اقرار ندانسته‌ها دارد.
تقلاهایش برای به دام انداختن ذره‌ای از هوا، زمانی پایان میابد که صدای هول شده مرد همراهش او را به خودش می‌آورد.
-پولادخان کشتی دختر مردم رو!
نیم نگاهی به مرد پشت سرش می‌اندازد. فشار دستش بیشتر می‌شود، مثل اینکه می‌خواد ضربه کاری را وارد کند و چه سنگین است ضربه‌ی آخرش برای چنین دختر ظریف و شکننده‌ای!

1399/07/17 21:38

#پارت_دوم
#روزهای_نيمه_ابري?
مانند پر کاهی به گوشه‌ای پرت می‌شود. چه خوش‌شانس است که با فاصله‌ی کمی از لبه‌ی دیوار نقش بر زمین می‌شود.
هنوز از بهت ضربه‌ی کاریش خارج نشده که مثل زنجیرپاره‌ کرده‌ها به سمتش حمله‌ور می‌شود.
خوش‌اقبالیش با وجود مرد پشت سرش کامل می‌شود.
دستش را از پشت محکم میگیرد ولی زور این هیکل ساخته شده کجا و آن مرد لاغر اندام کجا!!
گذشته از آن مگر میشود چنین وحشی شده‌ای را رام کرد؟!
چشمهای لرزان دختر از او می‌ترسد، از مرد وحشی رم کرده مقابلش بیم دارد. سعی میکند بی‌توجه به لرزش بدنش، خودش را کمی عقبتر بکشد تا حداقل فاصله‌اش را با او بیشتر کند.
فکرش را می‌خواند. با لگدی که به ران پایش می‌کوبد، دنیا را مقابل چشمانش تاریک می‌کند. لب فشرده شده بین دندان‌هایش و پلک‌های جمع شده چشمهایش نشان از درد غیرقابل تحملش دارد.
می‌غرد این مردی که گمان میکند غیرتش به بازی گرفته شده است و زیر رو میشود دل دختر از بیدار شدن بیمارش آن هم درست در اتاق کناریش....

1399/07/17 22:07

#پارت_سوم
#روزهای_نيمه_ابري ?

كاش یکی پیدا می‌شد و حرفهای دختر را برای این وحشی ترجمه میکرد! هزار بار «نمی‌دانم» را تکرار کرده ولی هر بار مثل زبان نفهم‌ها سوالش را تکرار می‌کند.
نزدیک میشود و او بیشتر در خود مچاله می‌شود.
-تا اون داداش پوفیوزت رو پیدا نکردم هر روز همین آشه و همین کاسه. بهتره اون زبون واموندت رو بچرخونی و هر چی میدونی بریزی وسط قبل از اینکه خودم وسط این لونه مرغ چالت کنم.
با خودش میگوید واقعا این مرد تحصیلکرده است؟!.. انتظار داشت کمی حداقل ذره‌ای منطقی باشد.
از سکوتش جری تر می‌شود. خم می‌شود گلدان کوچک روی تلویزیون از مد افتاده را برمی‌دارد و با فاصله‌ی اندکی از سرش بر دیوار خرد میکند.
برای هزارمین بار قلبش وحشیانه به دیوار‌های سینه‌اش میکوبد. نگاه ترسیده‌اش را به اتاق بیمارش سوق می‌دهد، حتم دارد این وحش کار خودش را کرده‌است.
به طرفش گام برمی‌دارد؛ مرد پشت سرش سعی میکند جلویش را بگیرد که با خشم می‌توپد.
-کاری باهاش ندارم، عقب وایستا.
کنارش روی نوک کفش مینشیند. چنگالهاي قویش یقه لباسش را نشانه میگیرد. صورت رنگ پریده‌ و پريشانش را به صورت سرخ شده از خشمش نزدیک میکند.
نفس‌های تند و داغی که بر صورت دخترمی‌خورد ترسش را بیشتر میکند. می‌داند که این حالات نشانه‌ی خوبی نیست و احتمال انفجار هر لحظه نزدیک است.
تکان محکمی به هیکلش می‌دهد، مثل اینکه با این حركات، به قول خودش می‌خواهد به مغزش تکانی بدهد تا حرف‌هایش را پشت گوش نیندازد و خوب فکر بکند.
-ببین دختر خوش دارم  دفعه بعد که میام تو این خراب شده عین بلبل برام چهچه بزنی. 
چشمهاي به خون نشسته اش وحشتناكتر ميشود. به نظرش اين نعره هولناك و اين قيافه ي
به اوج رسيده از جوشش، تهديدش را كارساز كند.
-وای به احوالت اگه بخوای بازم مثل گوسفند زل بزنی بهم و هی طوطی وار نمی‌دونم نمی‌دونم تحویلم بدی.
با ضرب، یقه‌ی مچاله‌ شده‌اش را رها می‌کند و به سمت خروجی به راه می‌افتد. قبل از خروج نگاه تندی به دختر ترسیده و جمع شده در خود می‌اندازد.
-این رو بدون که شش دونگ حواسم بهت هست. آب بخوری میدونم تو چی لیوانی خوردی، راه بری میدونم قدمات رو کجاها گذاشتی. وای به احوالت بخوای مثل اون داداش بی‌همه چیزت زیر آبی بری؛ کاری باهات میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگت رو داشته باشی....

1399/07/17 22:11

#پارت_چهارم
#روزهای_نيمه_ابري?

خارج می‌شود و او را با هزاران کاسه‌‌‌ی چه کنم چه کنمی که قرار است بر سرش شکسته شود تنها می‌گذارد.
سرش را عقب کشیده و بر دیوار تکیه می‌دهد. اشک است که از کاسه‌ی چشمانش سرازیر می‌شود. دوران بدی دارد، از یک طرف اوی وحشی که با هیچ زبانی نمی‌تواند بی‌خبربودنش را به او حالي کند و از طرف دیگر مریضش که اوضاعش روزبه‌روز بدتر می‌شود.
بق کرده می‌نالد.
-طاهر چه نونی بود که توی سفره‌مون گذاشتی؟! آخه چطور دلت اومد و من رو میون این آدما و با این همه مشکل تنها بذاری!؟
صدای تحلیل رفته‌ی مریضش او را به خودش می‌آورد. تمامیت مغزش اولویت بودن او را گوشزد می‌کند.
دستی بر دیوار و دست دیگر بر رانی که زير خشم عذاب این روزهایش ناکار شده است میزند و تمام تلاشش را به کار می‌گیرد تا خودش را بالا بکشد. چادرش را همانطور بلاتکلیف وسط حال کوچکشان رها میکند و با قدم‌های که از ناامیدی زار می‌زند به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارد...

1399/07/18 10:13

#پارت_پنجم
#روزهای_نيمه_ابري?

شیر آب را باز میکند، مشتی آب به صورتش می‌پاشد. به گمانش شاید بتواند با خنکاي آب، آتش افتاده به جانش را برای لحظات کوتاهی خاموش و آشفتگی درونش را از فرد خوابیده در اتاق پنهان کند.
نفس عمیقی میگیرد و  روغن مخصوص را از کابینت بیرون می‌کشد تا با  ماساژ دادنش او را آرام کند. لبخند هرچند بی‌جانی را تمرین میکند تا با چهره‌‌ای بشاش به دیدارش برود...
مقابل در می‌ایستاد، تمام تشویشش را با فشار دست، بر شیشه‌ی روغن خالی میکند. لبخند لحظات پیش را دوباره مرور میکند. با همان لب‌های که به واسطه قسم کمی به بالا کش آمده‌اند در را باز میکند. همین که در باز میشود با چهره‌ی همیشه رنگ پریده‌اش مواجه می‌شود. درحالی که سعی در پرنگتر کردن لبخند نیم‌بندش را دارد به سویش پا تند می‌کند...
دستان لرزانش را بین دست‌های سردش میگیرد. صدای ضعیفش به گوشش می‌رسد.
-اون سروصدا‌ها برای چی بود دخترم؟
همانطور که روغن را روی دستش می‌مالد با لبخند جواب می‌دهد.
-چیزی نبود عزیز جون، باز این صابخونه‌ کفگیرش به ته دیگ رسیده اومد اینجا المشنگه به پا کرد.
پتو را از روی پایش کنار میزند و پایش را با ملایمت در دست می‌گیرد.
-آخه یکی نیست بهش بگه مرد حسابی کری، کوری، جونت سلامت نیست؛ پاشو برو برا خودت کاری دست‌وپا کن؛ مگه میشه فقط چشمت دنبال چندرغاز كرايه اين فكستني باشه؟
نگاه خیره‌ای به رویش می‌پاشد، از آن نگاهایی که خوب برای این دختر قابل درک است.
با این نگاهای سنگین میخواهد به اوی که می‌خواهد قضیه را ماستمالی کند بفهماند که خودش او را بزرگ کرده و مانند کف دست خط به خطش را از بر است ولی این نوه‌‌ی عزیزشده پرروتر از این‌ حرف‌هاست که به این راحتی بند را آب دهد و از طوفانی که به جان زندگیشان افتاده کلامی به زبان آورد.

1399/07/18 12:38