#پارت_اول
#روزهای_نیمه_ابری?
صدای نعرههای وحشتناک این مرد قوی هیکل چهارستون دختر به دام افتاده در چنگالهایش را به رعشه در میآورد.
-چی با خودش فکر کرده که لقمه رو گندهتر از دهنش برداشته؟!
فكش منقبض تر و فشار دستش بيشتر ميشود.
-چی تو اون مغز معیوبش میگذشت که دست به همچین کثافتكاري زده؟!
بيرحميش با چند برابر كردن فشار دست قفل شده بر گلویش به اوج مي رسد.
-فکر کردین اونقدر بیغیرتم که به این راحتی بذارم واسه خودتون راست راست بچرخین و به ریشمون بخندیدن!
از فشار عصبی شدید چشمانش سرخ شده و رگ پیشانیش ورم میکند؛ به طرز عجیبی وحشتناک میشود. کاش اندازه دانهی عدسی دلش برای دختری که زیر دستان قویش جان میدهد بسوزد! دختری که تنها گناهش خواهر بودن است.
صدای دورگهای از بین دندانهای کلید خوردهاش خارج میشود.
-د حرف بزن، کجاست خود نامردش؟
دستهای لرزان دختر چادر گلگلی را محکمتر بین انگشتانش میفشارد. سرش را بیشتر به دیوار میچسباند تا اگر جای دارد شکافته شود او را در خودش محو کند. دیگر طاقتش طاق شده و تحمل اینهمه فشار را ندارد.
این مرد افسار گسیخته چه توقع عجیبی دارد! نطقش را بریده و اصرار به اقرار ندانستهها دارد.
تقلاهایش برای به دام انداختن ذرهای از هوا، زمانی پایان میابد که صدای هول شده مرد همراهش او را به خودش میآورد.
-پولادخان کشتی دختر مردم رو!
نیم نگاهی به مرد پشت سرش میاندازد. فشار دستش بیشتر میشود، مثل اینکه میخواد ضربه کاری را وارد کند و چه سنگین است ضربهی آخرش برای چنین دختر ظریف و شکنندهای!
1399/07/27 16:31