اقا نظرتون رو میخوام بدونم
فقط خواهشا الکی مثبت نظر ندید
فکر کنید برای خودتون همچین روندی بوده
من اولین بارداریم اواخر خرداد تو 11 هفته سقط شد
خیییلی بهم ریختم
از همون ی هفته بعدش هی به شوهرم میگفتم کاش ی جا بریم، میگفت فعلا هوا بد و...
تا ی هفته پیش که خواهرش گفت من بخاطر درسام نمیتونم بیام مسافرت
گفتم خب چیکار میکنی؟ گفت خواهرم نیاد که مامان اینام نمیان(ما تو این 8سال شاااید 5تا سفر دونفری رفتیم فقط. شوهرم کلا خیلی حامی مادرش هست)
جریان باردار شدن و سقطم رو گفتم به کسی نگن پدر مادرامون، که پدر شوهر در جواب سوالی که عطیه خبریشه؟ به عمش گفته بود بوده ولی سقط شد
که من تو ی مهمونی یهو با مورد خطاب قرار گرفتن که اره شمام تلفات داشتید متوجه شدم اقا چ گندی زده و به شدت عصبانی شدم
فقط ی شب شوهرم همراهم بود و فرداش گفت خب نه بابام مجبور شده بگه!(اره لابد چاقو زیر گلوش بوده)
گذشت و من دیدم حالم خوب نمشه رفتم مشاوره و مشاور باز هم به همسر گفت باید همراهش باشی تو این حال تا بهتر بشه
22شهریور تولدم بود و از شب قبلش قرار شد ناهار بریم بیرون
ظهرش از 12تا1ونیم 3بار صداش کردم که بیدار نشد
مامانش 2زنگ زد که من گفتم خوابه
یهو پاشده با خنده که گفتی خوابم؟
منم جوری که از لحنم معلوم باشه گفتم لابد خواب نبودی
اومده بازم با خنده و نمک سلام متولد
من محل نذاشتم و گفتم خوبه یکم برات اهمیت داشت و واسه کوچکترین مسائل ساعت میذاری و.. و انگار واقعا نمیفهمید منم رفتم 3ونیم خوابیدم
عصر به بهونه رفت بیرون کیک خریده برده خونه مامانش مثلا به خیال خودش نمیدونم برای چی
رفتیم اونجا و دیدم هی پچ پچ میکنن مادرشوهرم(عمم) اومد لامپ رو خاموش کنه کیک بیارن گفتم ببخشید من حوصله ندارم میشه الکی لامپو خاموش نکنید
کیک رو خوردیم و اومدیم خونه
اقا خیلی طولانی شد
ولی میشه بگید من حق دارم دلخور باشم؟ از اون روزم سر و سنگینیم به زور سلام میکنیم فقط
1403/06/27 16:11