اونشب مادرشوهرم وخواهرشوهرم اومدن خونمون دیدن شاهان بعد بچه خواهرشوهرم گهواره خالیه بچه رو تکون داد مامانم گفت خاله جون تکون نده ما بدمیدونیم نه از رو رختخواب میپریم نه گهواره خالی تکون میدیم بچه یجاییش درد میگیره... سر این حرف مامانم رفتن دیگه پیداشون نشد حتی مادرشوهرم زنگم نزد حالمونو بپرسه حال من هیچ حال نوه اشو...خیلی دلم گرفت یهو بعد سه روز پیاد داد حدیث خوبی بچه خوبه چند تا عکس بفرست منم شاهان گوش درد داشت گفتم دوشبه از گوش درد نخابیده گفت چون حلما گهواره رو تکون داد؟بعد حرفای مامانمو به امیر گفته بود الان امیر همش از خرافات واین چیزا داره حرف میزنه...بخاطر کار یدونه بچه دلخوریا پیش اومد من انقد گریه کردم و ناراحت شدم یباربا ناراحتی به شاهان شیردادم بابغض وحرص بدنم میلرزید بچه اونروز کلا سینه نمیگرفت
1399/09/18 10:39