پاسخ به یه چالش هرکس بیاد ازآشناییش با همسرش بگه
من 16 سال داشتم مدرسه میرفتم عشقمم از تهران اومده بود شهرستان بمونه مغازه باز کرده بود اولین بار که دیدمش با خودم گفتم اینو پسرو ببین چقدر پرو وایستاده کنار خیابون مردمو نگاه میکنه بعد یه مدت آقا افتاد دنبالم که من از دوستت خوشم میاد بهش بگو بامن دوست بشه منم هر دفعه میرفتم به دوستم می گفتم نگو آقا میخواسته به بهانه ای با من حرف بزنه که دیگه هر روز مدرسه رفتنی میومد دنبالم بعد یه مدت گفت من تورو میخوام اما میدونم از اون دخترا نیستی ازمن هم خوشت نمیاد منم همش می گفتم دست از سرم بردار ولی دست بردار نبود حتی موقع باشگاه رفتنم باهام تو تاکسی میومد دیگه یه بار عصبانی شدم به مامانم گفتم پرو اومد جلو مامانم باهاش حرف زد بعد یه مدتم منم ازش خوشم اومد و حالا ایندفعه خانواده قبول نمیکردن باهاش ازدواج کنم ولی به هر سختی بود ازدواج کردیم واقعا عاشق هم شده بودیم طوری که رو همه
چی چشم بستیم عشقمم اصلا موقعیت شغلی و مالی خوبی نداشت سال 97 عقد کردیم 98 ازدواج که بعد دوماه حامله شدم و بچم تو سه ماهگی سقط شد سه ماه بعدشم رهام رو حامله شدم چون اومده بودم تهران و تنها بودم زودتر میخواستم بچه دار بشم بنظر من ازدواج با عشق خیلی خوبه چون ما تو این دوسال رو پای خودمون وایستادیم و محتاج کسی نشدیم و زندگیمون عالی شد خانواده شوهر هم که در همه مواقع دخالت دارن تا جایی که پدر شوهرم مهریمو دستکاری کرده بود و ما بعد ازدواج فهمیدیم اوایل هم اختلاف زیاد شد بخاطر خانوادش ولی بعد یه مدت اهمیت ندادیم و الان دوتایی هر چی که اونا بگن اصلا اهمیت نمیدیم انشالله که همه خوشبخت باشن ماهم تو اون همه??
1399/10/22 23:22