The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ندا

46 عضو

#پارت_1
لایک و کامنت فراموش نشه
ازباشگاه‌خارج‌شدم‌وبه‌سمت‌ماشینم‌قدم‌برداشتم‌که‌یکی‌ازبچه‌های‌باشگاه‌به‌سمتم‌اومدوگفت:استاد،اخرهفته‌مسابقه‌داریم‌وبچه‌های‌تیم‌حریف‌خیلی‌قوی‌هستن‌،میشه‌این‌هفته‌ سخت‌تمرین‌کنیم.
اصلاحال‌نداشتم‌وخیلی‌خسته‌بودم‌ولی‌بر خلاف‌میل‌باطنیم‌گفتم :باشه‌به‌بچه‌ها‌بگو‌ این‌هفته‌هروزبیان‌باشگاه‌برای‌تمرین‌وبدون‌ ‌حرف‌دیگه‌ای‌سوارماشین‌شدم‌وراهی خونه شدم
من نفس‌سعادت،17ساله،فرزند ارشد خانواده‌باوضع‌مالی‌خوب،پدرم‌کارمند بازنشسته بانک‌بودوالان‌کارخونه‌دار ومادرم‌خانه‌دار،دوتا‌خواهر‌کوچیک‌تراز‌خودم‌دارم‌وخودمم‌بدلیل‌علاقه‌زیادم‌به‌ورزش‌تو بیشتر‌رشته‌های‌ورزشی‌فعالیت‌داشتم‌وبه همراه‌دختر‌عموم‌یه‌باشگاه‌بزرگ‌داریم

1400/03/18 22:30

#پارت_2
لایک و کامنت یادتون نره❤
به‌خونه‌رسیدم‌.مامان،مامان،خاله منیره
مامانم باعصبانیت‌از‌پله‌هااومد‌پاین‌و‌گفت:چیه‌ خونه‌رو‌گذاشتی‌روسرت‌
نفس_خوب گرسنمه
مامان_تابری‌لباساتو‌عوض‌کنی‌غذارو‌اماده‌میکنم
رفتم‌تواتاقم‌وروبه‌روآینه قدی‌ایستادم‌وبه‌خودم‌نگاه‌کردم،چشمای‌ بزرگ‌‌ومشکی‌رنگ،ابروهای‌کشیده،بینیمم‌که‌به‌تازگی‌عمل‌کرده‌بودم‌،لب‌هامم‌‌که‌خدادادی بزرگ‌بود‌‌،موهام تازیر باسنم‌میرسیدواندامم خوب بود.
مامان_نفس‌بیا‌غذا‌بخور
سریع لباسامو‌با‌ لباس‌راحتی‌هام‌‌عوض‌کردم‌ وراهی سالن‌غذا‌خوری‌شدم‌‌وباخانواده غذا خوردیم.
شب بخیری گفتم‌ورفتم‌تو‌اتاقم‌،زنگ به دنیا(دختر عموم)زدم
نفس_الو
دنیا_جانم نفس
نفس_چطوری خواهری
دنیا_خوبم ،توخوبی‌گلم
نفس_منم خوبم ،کجایی؟
دنیا_خونه
نفس_خب‌بیا‌اینور‌کارت‌دارم(خونه‌ماوعموم‌جفت‌هم‌بود)
دنیا_باشه الان میام‌و قطع‌ کرد
این‌مدت‌زیادی‌کار‌ریخته‌بود‌تو‌سرم‌‌باید‌با‌ کمک‌دنیا‌کارهارو‌جمع‌جور‌میکردم.
دنیا_نفس
نفس_چه زود اومدی
دنیا_اره کاری داشتی؟
نفس_ببین دنیا خیلی کار‌داریم‌‌باشگاه یجا،کارخونه وشرکتم‌یجا،میتونی کمکم کنی‌گلم
دنیا_حتما‌،فقط‌توکه‌تو‌کارای‌شرکت‌‌‌بابات‌دخالت‌نمی‌کردی

1400/03/18 22:30

#پارت_3
لایک‌و‌کامنت‌یادتون‌نره❤
نفس_ببین دنیاجدیدا‌احساس میکنم‌داره‌یه‌اتفاقاتی میوفته ،باباهم‌هیچ‌چیز‌ی‌نمیگه‌میشناسیش‌که‌نمیدونم چرا‌ولی‌خیلی‌به‌بابا‌شک‌کردم‌
دنیا_نگران نباش گلم‌ایشالله که خبری‌نیس‌ولی‌بازم‌هر‌کمکی‌ازمن‌بربیاد‌ کوتاهی‌نمیکنم،حالانقشت چیه؟
نفس_میخوام‌به‌سامان‌بگم یه‌مدت‌بابارو‌تعقیب‌کنه‌وسالارم یه‌مدت‌جاسوس‌بزارم‌تو‌شرکت‌ببینم داره‌چه‌اتفاقی‌میوفته،ولی دنیا حواست باشه به کسی چیزی نمیگی هااا
دنیا_باشه خواهری
نفس_درضمن‌فرداصبح‌پاشو،تابریم‌کارخونه‌یه‌سری‌هم‌به‌ اونجا‌بزنیم
دنیا_باشه عزیزم ،فعلا کار نداری‌من‌برم‌خیلی‌خسته‌ام
نفس_نه گلم‌،فرداساعت9منتظرتم هاا
دنیا_باشه شب بخیر
نفس_شب توهم بخیر
بعدازرفتن‌دنیا یه‌سر‌به‌پیجم‌تو‌اینستا‌زدم‌،پیامارو‌چک‌کردم‌،جواب‌بعضیاشونو‌دادم‌و ساعتو روهشت گذاشتم و‌خوابیدم

1400/03/18 22:31

#پارت_4
لایک وکامنت یادتون نره❤
با‌صدای‌آلارم‌گوشی‌‌ازخواب‌بیدار‌شدم‌‌ورفتم‌دستشویی‌وبعداز‌کارهای‌مربوطه‌به‌سمت‌ آشپز‌خونه‌رفتم‌خاله‌منیره‌صبحانه‌رو‌اماده‌ کرده‌بود(خدمتکارخونه)سلامی‌دادم‌چند لقمه‌‌ خوردم‌‌ وبه اتاقم رفتم‌
یه‌مانتو‌جلو‌بازخاکستری‌باشومیز‌سفید‌کوتاه‌ بایه شلوارراسته قدنود‌خاکستری آرایش مختصری‌هم‌کردم‌وشال هم رنگ‌لباسامو‌انداختم‌‌روسرم‌‌وبعداز‌برداشتن‌ وسایلم‌یه‌تک‌‌ به‌دنیا‌ زدم‌حرکت‌کردیم به سمت کارخونه دنیاهم مثل لباسای من اما رنگ نک مدادی پوشیده بود خیلی بهش میومد
باهمون غرور همیشگیمون ازماشینم پیاده شدیدم وبه سمت اتاق بابا حرکت کردیم
خانم امینی(منشی بابام) دختری بدقیافه ک اصلا ازش خوشم نمیومد به احتراممون بلند شد وبا لبخندی زورکی سلامی کردجوابشو دادیم

1400/03/18 22:33

پارت_5
لایک وکامنت یادتون نره ❤
نفس_پدرم تو اتاقشه امینی _بله خانوم سعادت ولی مهمون دارن
نفس _کی هست
امینی _ شریک پدرتون با پسرشون
یهو بابا در اتاقو باز کردو گفت:مهناز اون... بعد یهو مارو که دید حرفشو خورد و گفت:سلام عزیزای دلم اینجا چکار میکنید ماهم سلامی کردیم ومن گفتم:کمک لازم نداری تو کار ها بابایی جونم
لبخندی زد و گفت برید تو اتاق الان من میام وبعد رفت پیش امینی ماهم رفتیم تو اتاق سلامی به اقای اریانمهرو پسرشون کردیمو اوناهم جواب مارودادن و نشستیم .دنیا اروم زیر گوشم گفت
دنیا _ نفس احساس میکنم بابات حول شد بود
راست میگفت خیلی وقته که بهش شک کرده بودم
همینطور تو فکر بودم سرمو گرفتم بالا پسراقای اریانمهر(امیر)با پوزخند داشت نگاهم میکرد،منم نگاهش کردم ک خجالت بکشه ولی اصلا عین خیالشم نبود
بااومدن بابا این نگاها خاتمه یافت و شروع کردن به حرف زدن در روابطه کارخونه،وگاهی من و دنیا هم تو گفت وگوشون دخالت میکردیم
بالاخره این گفتگوهای کسل کننده تموم شد ،بلند شدیم و بعد از خداحافظی کوتاه من ودنیا هم تصمیم گرفتیم یه سر به کارگراوکارها بزنیم

1400/03/18 22:34

پارت_6
لایک وکامنت یادتون نره❤
کارگرا حقوق دوماهشون رو نگرفته بودن وهمه شون شاکی بودن واین خیلی عجیب بود چون حقوق کارگرا با پدر بود توهمین فکر بودم ک امیرو دیدم سریع رفتم پیشش و ماجرا رو براش تعریف کردم اونم شکه شد باهم به سمت کارگرا رفتیم و باهاشون حرف زدیم و قرار شد من خودم پول کارگرا رو بریزم تو حساب امیر تا حقوق کارگرا رو بده
امیر_خانوم سعادت میشه چندلحضه وقتتونو بگیرم
نفس_بله مشکلی نیست وراهی اتاقش شدیم
نفس_اقا امیر چطور بابا حقوق کارگرارو نداده؟ بهتر نیس بریم واز پدرم سوال کنیم؟
امیر_اولا پدر شماس من چه میدونم دوما پدرتون رفتن جایی کار داشتن الان کارخونه نیستن یه نگاهی بهم انداخت وادامه داد پدرتون جدیدا خیلی مشکوک شدن ک این منو به شدت نگران کرده

1400/03/18 22:35

#پارت_7
لایک و کامنت یادتون نره❤
خیلی خجالت کشیدم سرم رو پایین بردم و با لحنی ک نگرانی توش موج میزد گفتم :مشکلی نیست گفتم که خودم حقوق کار گرا رو میدم و پیگیر کار های پدرم میشم
امیر_اصلا منظورم حقوق کار گرا نبود من نگران پدرتون وزندگیتون هستم باید بیشتر حواستون به پدرتون باشه هرچند اقای سعادت اجازه دخالت تو کارهاشو به هیچ *** نمیده
نفس_باشه سعی خودمو میکنم
امیر یه کارت جلوم گرفت و گفت: این شماره منه اگه به چیزه مشکوکی درروابط کارخونه برخوردین به من اطلاع بدید
نفس_چشم حتمافعلا بااجازه
امیر _یاعلی
از اتاق امیر اومدم بیرون و شماره امیرو توی کیفم گذاشتم و به سمت اتاق بابا رفتم خواستم در اتاقو باز کنم ک امینی گفت :پدرتون اینجا نیست ?

1400/03/18 22:36

پارت_8
لایک وکامنت یادتون نره❤
نفس_ میدونم خواستم درو باز کنم اما انگار قفل بود ک دوباره امینی گفت:پدرتون همیشه درو قفل میکنن و کلیدم پیشه خودشونه
اوفی گفتم و بیخیال شدم تازه یادم افتاد که دنیا رو نیست واز اونجایی که با پسر داییم ک تو شرکتمون کار میکرد دوست بود حتما تو اتاقش بود به سمت اتاق آرشام رفتم اول خاستم در بزنم ولی حس کنجکاویم این اجازه رو بهم نمیداد پس بدون در زدن وارد اتاق شدم
بادیدن صحنه روبه روم قفل کردم و با جیغ دنیا به خودم اومدم و زود از اتاق اومدم بیرون و درو بستم *قسمت های جذاب در راه*?

1400/03/18 22:37

پارت_9
لایک و کامنت یادتون نره❤
ارشام و دنیا درحال کارای خاک بر سری بودن وخلاصه نگم براتون داشتن کارای خاک برسری میکردن
دنیااومد بیرون با لپ های قرمز داشتم نگاش میکردم که گفت :مرض زدی تو حالم ***
نفس_ خندیدم و پرویی نسارش کردمو گفتم زود باش بریم خونه بعدازظهر باید بریم باشگاه
بعداز خوردن غذا واستراحت کوتاهی دوش گرفتم و لباس های اسپرت ورزشیمو کردمو وبعداز ارایش ملایمی با دنیا به طرف باشگاه حرکت کردیم
امروز خیلی خسته شده بودیم بعداز باشگاه به همراه دنیا به کافی شاپ کنار باشگاهمون رفتیم نشستیم وسفارشامونو دادیم
سه تا پسرمیز جلوییمون بودنند که یکیشون توی دید نبود ویکیش خیلی شوخی میکردو بقیه هم میخندیدند (ازحق نگذریم خیلی خوشگل بودن ولی خب من دختری نبودم که احساساتمو بروز بدم )

1400/03/18 22:37

#پارت_10
لایک و کامنت یادتون نره❤
دنیا_ میگماا نفس چه جیگرایین هاا
نفس_خب حالا چیکار کنم
دنیا_ایشششش برو بابا شیطونه میگه برم شماره بدم بهشون
یه چشم غره بهش رفتم و گارسون اومد و سفارشامونو اورد وبعداز خوردن سفارشاتمون رفتم حساب کنم
دنیا_بزار خودم حساب می کنم
نفس_ خب حساب کنم چند لحضه نگام کردو گفت تعارف حالیت نمیشه خودت حساب کن بابا پول همرام نیس و نگاه پسرا کرد
بعداز دادن پول دنیا گفت :ااا نفس این همون پسر اقای اریانمهر نیست؟
نگاهی بهش کردم اره خودش بود چقدر جذاب بود تو لباس اسپرت کنارهمون پسرای میز جلوییمون نشسته بود چون پشتش ب من بود ندیده بودمش همینجوری داشتم نگاهش میکروم یلحضه دلم یجوری شد که دنیانیشکونی ازم گرفت اخی گفتمو
نفس_چته وحشی
دنیا_خوردیش بابا خجالتم نمیکشه

1400/03/18 22:37