The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان ارزش عشق

14 عضو

وقتی رسیدم کلی گریه کردم و کلی گلایه از خدا که چرا بابامو ازم گرفتی بلند شدم و نشستم تو ماشین ..ساعتو نگاه کردم اوووووهیییی 11 شب بود ..فردا رو برا شرکت خواب نمونم اسمم رو عوض میکنم ...داشتم دنبال گوشیم میگشتم که دیدم کنار صندلیم افتاده وقتی دویدم و یهو نشستم تو ماشین باطریش در اومده ...
سریع روشنش کردمو اول زنگ زدم مامان بلافاصله جواب داد
_مهنا کجایی تو
_همینجام ..اومدم پیش بابا ساعت از دستم در رفت ببخشید
_کشتی منو مادر ..سکته کردم گفتم خدایا چیشده ...
_هیچی مامان میام خونه حرف میزنیم باشه؟
_باشه مادر مراقب خودت باش
_فداتشم همچنین فعلا
و قطع کردم
راه افتادم سمت خونه یه ساعتی شد تا رسیدم خونه و سریع خوابیدم به اس و زنگ های پری و کیان هم محل ندادم

1400/11/08 09:08

صبح به زور لای چشمامو باز کردم و ساعتو نگاه کردم ...وای الارم هم زده بود و فقط یه ربع وقت داشتم ...سریع پریدم تو سرویس و دست و صورتمو شستم و سر دستی ترین لباسامو پوشیدم و رفتم شرکت با نیم ساعت تاخیر رسیدم ....
کیان با اخمای تو هم اومد سمتم و گفت
_دیر کردین
_خواب موندم
_تکرار نشه و بعد از شرکت منتظر بمون کارت دارم
_چه کاری
_بعد شرکت میفهمی
_بعد شرکت کار دارم ونمیتونم بیام
_باید بیای ?
و رفت...یعنی چی این چه وضعشه
عصر کارم تموم شده بود که از ساختمون شرکت اومدم بیرون ...تا خواستم سوار ماشین بشم یکی دستمو کشید ...کیان بود
_مگه نگفتم بعد شرکت کارت دارم
_منم گفتم کار دارم
_مهنا من این حرفا حالیم نیست در ماشینو ببند بیا بریم وگرنه به زور میبرمت
_اولش که همچین کاری نمیتونی بکنی اگر نخوام بیام ...دومش هم نمیام
دستمو از دستش کشیدم بیرون و در ماشینو باز کردم و سوار شدم هنوز درو نبسته بودم که بازوم کشیده شد و پرت شدم وسط اسفالت ?...زانوم بدجور درد گرفته بود و صورتم از درد مچاله بود که یهو برگشتم و کیانو نگاه کردم ..وقتی چشای بارونیمو دید تازه فهمید چه غلطی کرده ....
_مهنا ..مهنا ببخشید غلط کردم بخدا عمدی نبود فک نمیکردم بیوفتی

_عمدی نبود ..فکر نمیکردی بیوفتم ..تو که دیدی تشک خوشخوابت رو زمین پهن نیس که منو مثل کیسه اشغال پرتم کردی رو زمین
_من بهت گفتم بیا بریم وگرنه با زور میبرمت
_منم گفتم نمیام و برو گمشو
نمیدونم چرا از کیان هم بدم اومده بود ...تا لحظه ای که بهم بی محلی میکرد دنبالش بودم اما حالا که داره بهم توجه میکنه ازش بدم اومده ...چرا اینجوری شده بودم ..یا شاید چون فکر میکردم با پرستو ریخته رو هم از دیروز دیگه جواب پرستو رو هم نداده بودم ...نمیدونم چه مرگم بود ...از جا بلند شدم و تا کیان اومد سمتم گفتم
_کیان فقط گمشو ..یه موقعی برام جذابیت داشتی چون درست نمیشناختمت ‌...اما الان حالم ازت بهم میخوره ..هوس باز
_هوس باز ؟؟ مگه چی ازم دیدی که بهم میگی هوس باز
_دیگه بماند ..فقط بگم با یه نفر هم لقمه شدن و چشم به ناموسش داشتن اوج نامردیه
.سوار شدم و راه افتادم رسیدم خونه دم در اول لباسامو تکوندم بعد رفتم تو خوشبختانه کسی خونه نبود ..اما من فکر کردم کسی خونه نیس ..که یهو یه صداهایی به گوشم رسید ..

1400/11/17 14:15

صبح به زور لای چشمامو باز کردم و ساعتو نگاه کردم ...وای الارم هم زده بود و فقط یه ربع وقت داشتم ...سریع پریدم تو سرویس و دست و صورتمو شستم و سر دستی ترین لباسامو پوشیدم و رفتم شرکت با نیم ساعت تاخیر رسیدم ....
کیان با اخمای تو هم اومد سمتم و گفت
_دیر کردین
_خواب موندم
_تکرار نشه و بعد از شرکت منتظر بمون کارت دارم
_چه کاری
_بعد شرکت میفهمی
_بعد شرکت کار دارم ونمیتونم بیام
_باید بیای ?
و رفت...یعنی چی این چه وضعشه
عصر کارم تموم شده بود که از ساختمون شرکت اومدم بیرون ...تا خواستم سوار ماشین بشم یکی دستمو کشید ...کیان بود
_مگه نگفتم بعد شرکت کارت دارم
_منم گفتم کار دارم
_مهنا من این حرفا حالیم نیست در ماشینو ببند بیا بریم وگرنه به زور میبرمت
_اولش که همچین کاری نمیتونی بکنی اگر نخوام بیام ...دومش هم نمیام
دستمو از دستش کشیدم بیرون و در ماشینو باز کردم و سوار شدم هنوز درو نبسته بودم که بازوم کشیده شد و پرت شدم وسط اسفالت ?...زانوم بدجور درد گرفته بود و صورتم از درد مچاله بود که یهو برگشتم و کیانو نگاه کردم ..وقتی چشای بارونیمو دید تازه فهمید چه غلطی کرده ....
_مهنا ..مهنا ببخشید غلط کردم بخدا عمدی نبود فک نمیکردم بیوفتی

_عمدی نبود ..فکر نمیکردی بیوفتم ..تو که دیدی تشک خوشخوابت رو زمین پهن نیس که منو مثل کیسه اشغال پرتم کردی رو زمین
_من بهت گفتم بیا بریم وگرنه با زور میبرمت
_منم گفتم نمیام و برو گمشو
نمیدونم چرا از کیان هم بدم اومده بود ...تا لحظه ای که بهم بی محلی میکرد دنبالش بودم اما حالا که داره بهم توجه میکنه ازش بدم اومده ...چرا اینجوری شده بودم ..یا شاید چون فکر میکردم با پرستو ریخته رو هم از دیروز دیگه جواب پرستو رو هم نداده بودم ...نمیدونم چه مرگم بود ...از جا بلند شدم و تا کیان اومد سمتم گفتم
_کیان فقط گمشو ..یه موقعی برام جذابیت داشتی چون درست نمیشناختمت ‌...اما الان حالم ازت بهم میخوره ..هوس باز
_هوس باز ؟؟ مگه چی ازم دیدی که بهم میگی هوس باز
_دیگه بماند ..فقط بگم با یه نفر هم لقمه شدن و چشم به ناموسش داشتن اوج نامردیه
.سوار شدم و راه افتادم رسیدم خونه دم در اول لباسامو تکوندم بعد رفتم تو خوشبختانه کسی خونه نبود ..اما من فکر کردم کسی خونه نیس ..که یهو یه صداهایی به گوشم رسید ..

1400/11/17 14:15

یواش بلند شدم و به سمت صدا رفتم از اتاق من میومد..واه یعنی کیه این ساعت روز تو خونه و تو اتاق من ...مامان که صبح گفت میره خونه دایی ...مهدی هم که کلاس موسیقی داره این ساعت کی میتونه باشه ...
یهو در اتاقمو باز کردم و با چیزی که دیدم یه جیغ کشیدم و درو بستم ...
مهدی و شیرین تو اتاق در حال .ل*ب*
گرفتن بودن ..خب از نظر همه این یه چیزه طبیعیه ولی نه برای من ...
مهدی عادت داشت با شلوارک و بالاتنه لخت تو خونه بگرده ..شیرین هم مثل من دختر بود و اندام هاش جوری نبود که بگم خودم ندارم یا چیزی ...اما کارشون برام قابل هضم نبود ...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو مهدی اومد از اتاق بیرون و شیرین هم با سر پایین به دنبالش تا مهدی گفت ابجی یکی خوابوندم زیر گوشش
_ابجی و مرگ ..ابجی و درد ...مهدی من مگه بهت نگفتم کاری با اون دختر نداشته باش ‌..مگه نگفتم با احساسات خودت و اون بازی نکن ...مگه نگفتم یه رو از هم دلزده بشین جفتتون میشکنید ...مهدی خدا لعنتت کنه ...اگه من دیر میرسیدم و تو فراتر رفته بودی جواب پدر شیرین رو چی میدادی ...
_ابجی بسه ..شیرین هم مثل منو توعه ..پدری بالا سرش نیس ...برادر نداره ..فقط خودشه و مادرش ..مردی بالا سرش نیس ...چرا نمیزاری من بشم مرد بالاسرش
دوباره خوابوندم زیر گوشش
_اینو زدم که بفهمی ..اگه دختری بالا سرش مرد نداره ‌.با حیله و رابطه و دَم از عشق و عاشقی زدن اونو از راه به در نکنی ...تو فکر کن الان یکی با من اینکارو میکرد ...چیکار میکردی ...هان جواب بده دیگه چرا دهنتو بستی زر نمیزنی ...بگو دیگه
_ابجی من با مادر شیرین حرف زدم ...من از مادرش خاستگاری کردمش ...مادرش قبول کرده ..امروز اومدیم که به شما بگیم ....بعدم مگه من باهاش زوری کاری کردم ...خودشم رضایت داشت برای اون کار ....
اینبار تا اومدم دوباره بزنم زیر گوشش شیرین دستمو گرفت ...
شیرین_ ابجی مهنا ...میدونم ماخریت کردیم بچگی کردیم ...میدونم مهدی احمقه با کار اشتباهی که کرده وایستاده و داره پرو پرو جواب میده شما ببخشش ...من میرم شما هر وقت صلاح دیدی بگو ماهمو ببینیم ...اگرم نه که دیگه نمیبینمش قول میدم ...
_ببین شیرین من نمیگم همو نبینید ..میگم کار اشتباهی ازتون سر نزنع..وگرنه فکر میکنی دلم نمیخواد برادرم سرو سامون بگیره ...عاشق بشه ..از زندگیش لذت ببره
_شما درست میگید ..من الان میرم شما هرجور صلاح دیدین تنبیه کنیدش ..
کیفش رو برداشت و داشت به سمت در میرفت که گفتم
_شیرین صبر کن مهدی میرسونتت هوا تاریک شده خوب نیس تنها بری
بهم لبخندی زد و گفت ..
_ممنون ابجی ?
_مهدی تو هم برو اماده شو سوییچ رو اپنه بردارش شیرین رو برسون و سر راهت هم مامانو از خونه

1400/11/24 16:56

دایی بردار بیار

رفتم تو اتاقم یکم خوابیدم ...وقتی بیدار شدم مامان و مهدی اومده بودن ..جفتشونو صدا کردم و گفتم که میخوام باهاشون صحبت کنم..
مهدی خوب میدونست در چ موردیه ولی سکوت کرد
مامان _چیشده مهنا ...اتفاقی افتاده
_مامان من برای مهدی یه تصمیمی گرفتم ...مقدمه چینی نمیکنم چون حوصلشو ندارم ..
مامان_مهدی خیر ندیده باز چیکار کردی با این دختره که انقد جدی شده هان
مهدی _هیچی بخدا مامان
_مامان شلوغش نکن ...تصمیم گرفتم مهدی رو داماد کنم ...و اینکه بخوای بگی سنش کمه و کار نمیکنه و درس میخونه رو بیخیال شو ...کارش با من تا موقعی هم که درسش تموم بشه نامزد میمونن ..خرج مجلس و خرید جهیزیه و اینا هم با من ..تو کاریت نباشع
مامان _مهنا چیشد یهو این تصمیمو گرفتی
_هیچی ...فقط من ک ازدواج نمیکنم ...حداقل اینو سر و سامون بدم کع به راه بد کشیده نشه

مامان _اخه دخترم ..
_مامان اخه و اینا رو جمع کن ...دختره رو هم من انتخاب کردم ...شیرین رو براش میگیریم و تمام
پاشدم و اومدم تو اتاق و دوباره خوابیدم

1400/11/24 17:03

یواش بلند شدم و به سمت صدا رفتم از اتاق من میومد..واه یعنی کیه این ساعت روز تو خونه و تو اتاق من ...مامان که صبح گفت میره خونه دایی ...مهدی هم که کلاس موسیقی داره این ساعت کی میتونه باشه ...
یهو در اتاقمو باز کردم و با چیزی که دیدم یه جیغ کشیدم و درو بستم ...
مهدی و شیرین تو اتاق در حال .ل*ب*
گرفتن بودن ..خب از نظر همه این یه چیزه طبیعیه ولی نه برای من ...
مهدی عادت داشت با شلوارک و بالاتنه لخت تو خونه بگرده ..شیرین هم مثل من دختر بود و اندام هاش جوری نبود که بگم خودم ندارم یا چیزی ...اما کارشون برام قابل هضم نبود ...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو مهدی اومد از اتاق بیرون و شیرین هم با سر پایین به دنبالش تا مهدی گفت ابجی یکی خوابوندم زیر گوشش
_ابجی و مرگ ..ابجی و درد ...مهدی من مگه بهت نگفتم کاری با اون دختر نداشته باش ‌..مگه نگفتم با احساسات خودت و اون بازی نکن ...مگه نگفتم یه رو از هم دلزده بشین جفتتون میشکنید ...مهدی خدا لعنتت کنه ...اگه من دیر میرسیدم و تو فراتر رفته بودی جواب پدر شیرین رو چی میدادی ...
_ابجی بسه ..شیرین هم مثل منو توعه ..پدری بالا سرش نیس ...برادر نداره ..فقط خودشه و مادرش ..مردی بالا سرش نیس ...چرا نمیزاری من بشم مرد بالاسرش
دوباره خوابوندم زیر گوشش
_اینو زدم که بفهمی ..اگه دختری بالا سرش مرد نداره ‌.با حیله و رابطه و دَم از عشق و عاشقی زدن اونو از راه به در نکنی ...تو فکر کن الان یکی با من اینکارو میکرد ...چیکار میکردی ...هان جواب بده دیگه چرا دهنتو بستی زر نمیزنی ...بگو دیگه
_ابجی من با مادر شیرین حرف زدم ...من از مادرش خاستگاری کردمش ...مادرش قبول کرده ..امروز اومدیم که به شما بگیم ....بعدم مگه من باهاش زوری کاری کردم ...خودشم رضایت داشت برای اون کار ....
اینبار تا اومدم دوباره بزنم زیر گوشش شیرین دستمو گرفت ...
شیرین_ ابجی مهنا ...میدونم ماخریت کردیم بچگی کردیم ...میدونم مهدی احمقه با کار اشتباهی که کرده وایستاده و داره پرو پرو جواب میده شما ببخشش ...من میرم شما هر وقت صلاح دیدی بگو ماهمو ببینیم ...اگرم نه که دیگه نمیبینمش قول میدم ...
_ببین شیرین من نمیگم همو نبینید ..میگم کار اشتباهی ازتون سر نزنع..وگرنه فکر میکنی دلم نمیخواد برادرم سرو سامون بگیره ...عاشق بشه ..از زندگیش لذت ببره
_شما درست میگید ..من الان میرم شما هرجور صلاح دیدین تنبیه کنیدش ..
کیفش رو برداشت و داشت به سمت در میرفت که گفتم
_شیرین صبر کن مهدی میرسونتت هوا تاریک شده خوب نیس تنها بری
بهم لبخندی زد و گفت ..
_ممنون ابجی ?
_مهدی تو هم برو اماده شو سوییچ رو اپنه بردارش شیرین رو برسون و سر راهت هم مامانو از خونه

1400/11/24 16:56

دایی بردار بیار

رفتم تو اتاقم یکم خوابیدم ...وقتی بیدار شدم مامان و مهدی اومده بودن ..جفتشونو صدا کردم و گفتم که میخوام باهاشون صحبت کنم..
مهدی خوب میدونست در چ موردیه ولی سکوت کرد
مامان _چیشده مهنا ...اتفاقی افتاده
_مامان من برای مهدی یه تصمیمی گرفتم ...مقدمه چینی نمیکنم چون حوصلشو ندارم ..
مامان_مهدی خیر ندیده باز چیکار کردی با این دختره که انقد جدی شده هان
مهدی _هیچی بخدا مامان
_مامان شلوغش نکن ...تصمیم گرفتم مهدی رو داماد کنم ...و اینکه بخوای بگی سنش کمه و کار نمیکنه و درس میخونه رو بیخیال شو ...کارش با من تا موقعی هم که درسش تموم بشه نامزد میمونن ..خرج مجلس و خرید جهیزیه و اینا هم با من ..تو کاریت نباشع
مامان _مهنا چیشد یهو این تصمیمو گرفتی
_هیچی ...فقط من ک ازدواج نمیکنم ...حداقل اینو سر و سامون بدم کع به راه بد کشیده نشه

مامان _اخه دخترم ..
_مامان اخه و اینا رو جمع کن ...دختره رو هم من انتخاب کردم ...شیرین رو براش میگیریم و تمام
پاشدم و اومدم تو اتاق و دوباره خوابیدم

1400/11/24 17:03

باسلام خدمت همه

1401/01/16 19:30

داستان زندگی خودم رو براتون مینویسم

1401/01/16 19:31

امیدوارم خوشتون بیاد

1401/01/16 19:31