The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان ارزش عشق

14 عضو

داستان زندگی خودم رو براتون مینویسم

1401/01/16 19:31

امیدوارم خوشتون بیاد

1401/01/16 19:31

#مقدمه-
خلاصه درمورد دختری به اسم مُهنا و شرایط سخت زندگیشه که باید به تنهایی برادر و مادرش رو بعد مرگ پدرش نگه داری کنه

1400/10/17 04:59

#پارت_اول

_مهدی زود باش من اصلا حوصله ندارم منتظرت وایستم
_ اومدم بابا اومدم نکش خودتو
بدو بدو از اتاق اومد بیرون
_من حاضرم بریم
_زیپتو ببند باز مونده
مهدی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت
_شلوار اسلش که زیپ نداری مُهی جون دست گرفتی مارو
با خشم به طرفش برگشت و گفت
_من با تو شوخی دارم مهدی زیپ کیفت رو ببند
مهدی از این همه عصبانیت خواهرش جا خورد .همونطور که به سر به زیر پشت سر خواهرش به سمت حیاط میرفت با مادرش خداحافظی کرد.
_خداحافظ مامانی
_خداحافظ پسرم خدا پشت و پناهتون
در حال جمع کردن میز صبحانه زیر لب غر میزد
_ من موندم این دختر بعد 5 سال هنوز عادت نکرده وقتی میخواد بیاد سر خاکت اخلاقش سگیه و باهمه لج.خدا بیامرزتت ناصر رفتی و مارو با یه عالمه قرض گذاشتی
_مامان چی داری با خودت پشت سر مرده میگی
_هیع تو کی اومدی پشت سرم مهنا میدونی بدم میاد فال گوش وایستی

_اولش فال گوش واستادن برای حرف زدن با بقیست..دومش تو که خوب میدونی من بیزارم از اینکه کسی پشت سر بابام حرف بزنه ..سومش گوشیمو جا گذاشتم
گوشی رو برداشت و منتظر نشد تا مادرش جوابش رو بده
از همون اول عزیز کرده ی پدر بود .جونشون برای باباش میرفت چه زنده بود چه حالا که زیر خروار ها خاک بود .
توی کوچه مهدی را منتظر کنار ماشین دید..پرایدی که از پدرش به او رسیده بود ...تنها یادگار پدرش بود

_چرا سوار نمیشی
_کلید برلیانس دست شماست خانوم ریموتش رو بردین بدون اون باز نمیشه
_ فعلا همین برای من از صدتا برلیانس و بی ام و بیشتر می ارزه چون هر جا میرم باهام و تورو همه جا این میرسونه.
با خودش گفت..و تنها یادگاری که از بابای قشنگم برام مونده

چشمانش پر از اشک شد .هنوز بعد از 5 سال نتونسته بود غم نبود پدرش رو هضم کنه

1400/10/17 05:30

به فکر فرو رفت
من مهنا عابدی 25 ساله یه دختر با پوست سبزه و چشمای قهوه ای و تقریبا درشت .ابروهای کشیده و لب و بینی متناسب با صورتم ..یه صورت کاملا معمولی ..که هیچ چیز خاصی توش نداشت (نکه زشت ها. معمولی دیگه ) و موهایی با فر درشت ..عاشق موهام بودم بعد از فوت بابا دیگه کوتاه نکردم خیلی بلند شده بود و زورم میومد شونه بزنمشون

_هعی بابای قشنگم کجایی که بیای و مثل همیشه صبح بیدارم کنی و موهامو برام شونه بزنی و ببافی

باز برگشت به عالم خیالات زمانی که پدرش هر صبح برای دانشگاه بردن دردانه اش موهای او را برایش شانه میزد و میبافت ..الحق که دخترش عاشق این کار بود

با لرزیدن گوشی و قطع آهنگ درون هندزفری گوشی را برداشت و نگاهی به صفحه اش کرد
_فقط تو رو کم داشتم تو این گیر و دار
تماس را وصل کرد
_بله
_سلام خانوم زیبا
_ببین سعید اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی یا که مامانم زنگ زده بهت و گفته تو با مهنا حرف بزن و چیکار و فلان قطع کن زنگ هم نزن

_ قبلا وقتی سلام میکردم جواب سلام میدادی بعد شروع میکردی ایندفعه همین اول کاری اتمام حجت کردی

_بفرما دیدی گفتم از طرف مامانمی خداحافظ

_نه نه مهنا بخدا

دیر بود برای ادامه صحبت کردن و مهنا تماس رو قطع کرده بود

سعید پسر داییش بود و به گفته ی پدربزرگشان نامزد مهنا ..پدربزرگش بعد فوت پدر مهنا انها را نشان هم کرده بود اما مهنا هیچ این رابطه را دوست نداشت سعید زیادی خاله زنک بود و مهنا بیزار از این که مردی میان زنان پا به پایشان غیبت کند
اما از حق نگذرند مرد جذابی بود که هر دختری را به خودش جذب میکرد
قد بلند ..هیکل بی نقص ..پوستی مثل برف سفید و لطیف ..ابرو های کمون..چشمای عسلی ..بینی متناسب صورتش و لبای گوشتی ...

گوشی دوباره لرزید و به گمان اینکه دوباره سعید باشد با پرخاش جواب داد
_چیه هی زنگ میزنی سعید نمیخوام حرفای مامانو بکنی تو مغزم همه رو خودم حفظم .زنگ نزن دیگه خاله زنک
_سلام
باشنیدن صدای پشت خط دلش ریخت خودش بود کیان بزرگمهر ..پسر کارخانه دار معروف رضا بزرگمهر .دست راست و همه کاره ی پدرش
شرکتی که مهنا در اون مشغول کار بود
شرکت بزرگمهر شرکت پنبه بود و مهنا برای گذران خرج زندگی و تحصیل برادرش اونجا مشغول به کار بود
اما از همون روز اول وقتی این مرد با سلابت را دید بود دلش لرزیده بود

1400/10/18 03:31

_پس هزینش رو من پرداخت میکنم هم هزینه تاکسی و هم خشکشویی

_ببخشید ها اما درسته که کارمندتونم اما گدا نیستم خودم از پس کارام و هزینه هام برمیام ...

راه افتادم و چند قدم بیشتر نرفته بودم که دستم کشیده شد ..
برگشتم و کیان رو پشت سرم دیدم
که ساعدم رو گرفته بود

_باشه ببخشید قصدم اهانت بهت نبود معذرت میخوام

_مشکل نداره بخشیدم

اومدم که برم دیدم سعید از اونطرف با سرعت داره به سمت ما میاد تا اومدم حرف بزنم بازوی کیان رو گرفت و یه مشت حواله ی بینیش کرد
وای مگه بدتر از اینم میشد
کیان بلند شد و یه مشت خوشگل حواله چشم سعید کرد
و بله من تازه به اوج فاجعه پی بردم و به خودم اومدم
رفتم وسط جفتشون و دستامو گذاشتم روی سینه هاشون و بلند داد زدم

_بسه دیگه ...چتونه چرا بهم افتادین ؟

سعید_ مزاحم زن مردم میشی ؟؟زندت نمیزارم ..

کیان _چی میگی اقا اول قضیه رو بفهم بعد رگ غیرتت باد کنه.ایشون کارمندمه

سعید_تو دست همه کارمنداتو میگیری وقتی داره میره ؟

تا کیان اومد جواب بده داد زدم

_اههههه بسه ..ببندید دهناتونو جفتتون ..سعید به تو چه که این اقا کیه و چیکار من داره یا دستمو گرفته ..تو فضول منی ..برو اینم تو فامیل پر کن که مهنا رو دست تو دست یکی تو خیابون دیدم ..خاله زنک بازیا تو دربیار دیگه..بروو

سعید_مهنا خیلی بی لیاقتی خاک تو سر من که روت غیرت دارم ..
و رفت

کیان _خانم عابدی بیاین تا یه شر دیگه به پا نکردین برسونمتون تا یه جایی

_نیازی نیست شما هم میتونید برید من کمک هیچ *** رو نمیخوام

و راه افتادم و دست تکون دادم برای ماشین کنار خیابون ...نگه داشت و سوار شدم و دیدم که ماشین کیان با سرعت از کنارم رد شد

1400/10/27 07:45

صبح به زور لای چشمامو باز کردم و ساعتو نگاه کردم ...وای الارم هم زده بود و فقط یه ربع وقت داشتم ...سریع پریدم تو سرویس و دست و صورتمو شستم و سر دستی ترین لباسامو پوشیدم و رفتم شرکت با نیم ساعت تاخیر رسیدم ....
کیان با اخمای تو هم اومد سمتم و گفت
_دیر کردین
_خواب موندم
_تکرار نشه و بعد از شرکت منتظر بمون کارت دارم
_چه کاری
_بعد شرکت میفهمی
_بعد شرکت کار دارم ونمیتونم بیام
_باید بیای ?
و رفت...یعنی چی این چه وضعشه
عصر کارم تموم شده بود که از ساختمون شرکت اومدم بیرون ...تا خواستم سوار ماشین بشم یکی دستمو کشید ...کیان بود
_مگه نگفتم بعد شرکت کارت دارم
_منم گفتم کار دارم
_مهنا من این حرفا حالیم نیست در ماشینو ببند بیا بریم وگرنه به زور میبرمت
_اولش که همچین کاری نمیتونی بکنی اگر نخوام بیام ...دومش هم نمیام
دستمو از دستش کشیدم بیرون و در ماشینو باز کردم و سوار شدم هنوز درو نبسته بودم که بازوم کشیده شد و پرت شدم وسط اسفالت ?...زانوم بدجور درد گرفته بود و صورتم از درد مچاله بود که یهو برگشتم و کیانو نگاه کردم ..وقتی چشای بارونیمو دید تازه فهمید چه غلطی کرده ....
_مهنا ..مهنا ببخشید غلط کردم بخدا عمدی نبود فک نمیکردم بیوفتی

_عمدی نبود ..فکر نمیکردی بیوفتم ..تو که دیدی تشک خوشخوابت رو زمین پهن نیس که منو مثل کیسه اشغال پرتم کردی رو زمین
_من بهت گفتم بیا بریم وگرنه با زور میبرمت
_منم گفتم نمیام و برو گمشو
نمیدونم چرا از کیان هم بدم اومده بود ...تا لحظه ای که بهم بی محلی میکرد دنبالش بودم اما حالا که داره بهم توجه میکنه ازش بدم اومده ...چرا اینجوری شده بودم ..یا شاید چون فکر میکردم با پرستو ریخته رو هم از دیروز دیگه جواب پرستو رو هم نداده بودم ...نمیدونم چه مرگم بود ...از جا بلند شدم و تا کیان اومد سمتم گفتم
_کیان فقط گمشو ..یه موقعی برام جذابیت داشتی چون درست نمیشناختمت ‌...اما الان حالم ازت بهم میخوره ..هوس باز
_هوس باز ؟؟ مگه چی ازم دیدی که بهم میگی هوس باز
_دیگه بماند ..فقط بگم با یه نفر هم لقمه شدن و چشم به ناموسش داشتن اوج نامردیه
.سوار شدم و راه افتادم رسیدم خونه دم در اول لباسامو تکوندم بعد رفتم تو خوشبختانه کسی خونه نبود ..اما من فکر کردم کسی خونه نیس ..که یهو یه صداهایی به گوشم رسید ..

1400/11/17 14:15

صبح به زور لای چشمامو باز کردم و ساعتو نگاه کردم ...وای الارم هم زده بود و فقط یه ربع وقت داشتم ...سریع پریدم تو سرویس و دست و صورتمو شستم و سر دستی ترین لباسامو پوشیدم و رفتم شرکت با نیم ساعت تاخیر رسیدم ....
کیان با اخمای تو هم اومد سمتم و گفت
_دیر کردین
_خواب موندم
_تکرار نشه و بعد از شرکت منتظر بمون کارت دارم
_چه کاری
_بعد شرکت میفهمی
_بعد شرکت کار دارم ونمیتونم بیام
_باید بیای ?
و رفت...یعنی چی این چه وضعشه
عصر کارم تموم شده بود که از ساختمون شرکت اومدم بیرون ...تا خواستم سوار ماشین بشم یکی دستمو کشید ...کیان بود
_مگه نگفتم بعد شرکت کارت دارم
_منم گفتم کار دارم
_مهنا من این حرفا حالیم نیست در ماشینو ببند بیا بریم وگرنه به زور میبرمت
_اولش که همچین کاری نمیتونی بکنی اگر نخوام بیام ...دومش هم نمیام
دستمو از دستش کشیدم بیرون و در ماشینو باز کردم و سوار شدم هنوز درو نبسته بودم که بازوم کشیده شد و پرت شدم وسط اسفالت ?...زانوم بدجور درد گرفته بود و صورتم از درد مچاله بود که یهو برگشتم و کیانو نگاه کردم ..وقتی چشای بارونیمو دید تازه فهمید چه غلطی کرده ....
_مهنا ..مهنا ببخشید غلط کردم بخدا عمدی نبود فک نمیکردم بیوفتی

_عمدی نبود ..فکر نمیکردی بیوفتم ..تو که دیدی تشک خوشخوابت رو زمین پهن نیس که منو مثل کیسه اشغال پرتم کردی رو زمین
_من بهت گفتم بیا بریم وگرنه با زور میبرمت
_منم گفتم نمیام و برو گمشو
نمیدونم چرا از کیان هم بدم اومده بود ...تا لحظه ای که بهم بی محلی میکرد دنبالش بودم اما حالا که داره بهم توجه میکنه ازش بدم اومده ...چرا اینجوری شده بودم ..یا شاید چون فکر میکردم با پرستو ریخته رو هم از دیروز دیگه جواب پرستو رو هم نداده بودم ...نمیدونم چه مرگم بود ...از جا بلند شدم و تا کیان اومد سمتم گفتم
_کیان فقط گمشو ..یه موقعی برام جذابیت داشتی چون درست نمیشناختمت ‌...اما الان حالم ازت بهم میخوره ..هوس باز
_هوس باز ؟؟ مگه چی ازم دیدی که بهم میگی هوس باز
_دیگه بماند ..فقط بگم با یه نفر هم لقمه شدن و چشم به ناموسش داشتن اوج نامردیه
.سوار شدم و راه افتادم رسیدم خونه دم در اول لباسامو تکوندم بعد رفتم تو خوشبختانه کسی خونه نبود ..اما من فکر کردم کسی خونه نیس ..که یهو یه صداهایی به گوشم رسید ..

1400/11/17 14:15

دایی بردار بیار

رفتم تو اتاقم یکم خوابیدم ...وقتی بیدار شدم مامان و مهدی اومده بودن ..جفتشونو صدا کردم و گفتم که میخوام باهاشون صحبت کنم..
مهدی خوب میدونست در چ موردیه ولی سکوت کرد
مامان _چیشده مهنا ...اتفاقی افتاده
_مامان من برای مهدی یه تصمیمی گرفتم ...مقدمه چینی نمیکنم چون حوصلشو ندارم ..
مامان_مهدی خیر ندیده باز چیکار کردی با این دختره که انقد جدی شده هان
مهدی _هیچی بخدا مامان
_مامان شلوغش نکن ...تصمیم گرفتم مهدی رو داماد کنم ...و اینکه بخوای بگی سنش کمه و کار نمیکنه و درس میخونه رو بیخیال شو ...کارش با من تا موقعی هم که درسش تموم بشه نامزد میمونن ..خرج مجلس و خرید جهیزیه و اینا هم با من ..تو کاریت نباشع
مامان _مهنا چیشد یهو این تصمیمو گرفتی
_هیچی ...فقط من ک ازدواج نمیکنم ...حداقل اینو سر و سامون بدم کع به راه بد کشیده نشه

مامان _اخه دخترم ..
_مامان اخه و اینا رو جمع کن ...دختره رو هم من انتخاب کردم ...شیرین رو براش میگیریم و تمام
پاشدم و اومدم تو اتاق و دوباره خوابیدم

1400/11/24 17:03

دایی بردار بیار

رفتم تو اتاقم یکم خوابیدم ...وقتی بیدار شدم مامان و مهدی اومده بودن ..جفتشونو صدا کردم و گفتم که میخوام باهاشون صحبت کنم..
مهدی خوب میدونست در چ موردیه ولی سکوت کرد
مامان _چیشده مهنا ...اتفاقی افتاده
_مامان من برای مهدی یه تصمیمی گرفتم ...مقدمه چینی نمیکنم چون حوصلشو ندارم ..
مامان_مهدی خیر ندیده باز چیکار کردی با این دختره که انقد جدی شده هان
مهدی _هیچی بخدا مامان
_مامان شلوغش نکن ...تصمیم گرفتم مهدی رو داماد کنم ...و اینکه بخوای بگی سنش کمه و کار نمیکنه و درس میخونه رو بیخیال شو ...کارش با من تا موقعی هم که درسش تموم بشه نامزد میمونن ..خرج مجلس و خرید جهیزیه و اینا هم با من ..تو کاریت نباشع
مامان _مهنا چیشد یهو این تصمیمو گرفتی
_هیچی ...فقط من ک ازدواج نمیکنم ...حداقل اینو سر و سامون بدم کع به راه بد کشیده نشه

مامان _اخه دخترم ..
_مامان اخه و اینا رو جمع کن ...دختره رو هم من انتخاب کردم ...شیرین رو براش میگیریم و تمام
پاشدم و اومدم تو اتاق و دوباره خوابیدم

1400/11/24 17:03