The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عروس ۱۳ ساله ارباب

38 عضو

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_23
_ من با سیاوش بزرگ شدم واسم مثل داداش هستش ، وقتی از اون عمارت من رو مثل یه تیکه آشغال انداختند بیرون من پیش خانواده عمو فرشید بزرگ شدم ، سیاوش و سیامک واسم داداش هستند کسایی که همیشه از من حمایت کردند فقط همین نه بیشتر من هیچوقت به شما خیانت نکردم حتی با اینکه شما قصد داشتید من رو طلاق بدید .
حالا نگاهش آرومتر شده بود انگار متوجه بود من هیچ احساس خاصی نسبت به کسی ندارم ، حلقه اش رو شل تر کرد اما اجازه نداد جایی برم معذب بودم و این دست خودم نبود
_ به من نگاه کن
خیلی محکم گفته بود واسه ی همین سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی شده ؟
_ دارم به زن سیزده ساله ام ک حالا حسابی بزرگ شده نگاه میکنم هم چهره ات هم ...
نگاهی به اندامم انداخت و با لحن خاصی ادامه داد :
_ اندامت تغیر کرده دیگه هیچ چیزی مثل سابق نیست اما امیدوارم ذهنت منحرف نشده باشه جایی
میدونستم منظورش چیه نمیدونستم چرا وقتی انقدر نسبت به من اعتماد هستش اجازه داده بیام پیشش خوب طلاقم میدادی ک بهتر بود
_ شنیدی ؟
_ آره
بعدش یهو خم شد کنار گردنم رو بوسید ک باعث شد چشمهام بسته بشه
با لذت خیلی آهسته جوری که صداش رو نشنوم گفت ؛
_ هنوزم خوشگل هستی توله سگ
با شنیدن حرفاش گر گرفتم هر چی باشه من زنش هستم و آریان یه سری نیاز هایی داشت ک باید تمکین میکردم ولی واقعا الان شرایطش رو نداشتم هم خجالت میکشیدم بخوام باهاش باشم ...
یهو دستش رو برداشت و مثل برق گرفته ها گذاشت رفت و من بهت زده سرجام ایستاده بودم به جای خالیش داشتم نگاه میکردم آریان واقعا عجیب بود
با شنیدن صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم :
_ بله
صدای سرد و عصبی لادن پیچید :
_ تو رو طلاقت میده نمیتونی پیش نامزد من باشی و عشق و حال کنی شنیدی ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
?✨〗

1400/10/29 18:39

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_24

با خشم تو گوشی داشت داد میکشید :
_ میکشمت تو نمیتونی پیش عشق من باشی تو یه هرزه عوضی هستی ...
با عصبانیت حرفش رو قطع کردم :
_ کسی که هرزه هستش من نیستم پس بهتره‌ متوجه حرفای زشتی که داری میزنی باشی چون داری صبر من رو لبریز میکنی
قهقه ای زد :
_ مثلا میخوای چ غلطی بکنی هان ؟
قصد داشت عصبیم کنه مشخص بود هدفش همین بود اما بهش همچین اجازه ای نمیدادم ، گوشی رو قطع کردم ، صحبت کردن باهاش هیچ ارزشی واسه ی من نداشت جز اینکه بخواد اذیتم کنه
* * *
خیره به من شد و گفت :
_ کجا بسلامتی ؟
_ میرم خونه عمو فرشید
گوشه ی لبش کج شد :
_ از شوهرت اجازه گرفتی میخوای بری ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم اما حسابی استرس داشتم و همین داشت بهم فشار میاورد
_ ببخشید
_ صبر کن خودم میرسونمت
بلند شد رفت سمت اتاقش بعد گذشت چند دقیقه ازش خارج شد
راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم سوار ماشین شدیم ک حرکت کرد
_ دوست ندارم با سیامک و سیاوش گرم بگیری شنیدی ؟
_ اما اونا ...
وسط حرف من پرید :
_ هر خری که میخوان باشند من دوست ندارم زنم باهاشون صحبت کنه حالیت شد ؟
_ آره
_ خوبه
مگه قهر بودم که باهاشون صحبت نکنم یه کار هایی میکرد ک باعث میشد شاخ دربیارم خوب بود شاید خودش نمیومد پایین که ببینه و این خیالم رو راحت تر میکرد
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم خواستم پیاده بشم که صداش بلند شد :
_ شب میام دنبالت پس به هیچ عنوان جایی نمیری شنیدی ؟
_ آره

‌✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅ll_?✨〗

1400/10/29 18:39

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_25
همه نشسته بودیم مشغول صحبت و شوخی بودیم ، سیاوش مثل همیشه داشت شوخی میکرد و پیشم نشسته بود اصلا حواسم به ساعت و اومدن آریان نبود انقدر ک بهم خوش گذشته بود
_ میبینم ک حسابی داره بهت خوش میگذره !
با شنیدن صدای آریان به سمتش برگشتم اصلا نمیدونستم کی اومده با دیدن نگاه اخمالودش لبخند از روی لبم ماسید نگاهش به سیاوش بود ک پیشم نشسته بود
_ آهو
خیره بهش شدم و با صدایی ک داشت میلرزید گفتم :
_ بله
_ پاشو بریم
عمو فرشید بلند شد و گفت :
_ آریان وایستا باهات صحبت دارم بریم اتاقم
_ باشه واسه ی یه وقت دیگه
_ مهمه
آریان بدون اینکه خجالت بکشه خیلی سرد خطاب به سیاوش گفت :
_ پاشو برو اونور بشین
سیاوش شوکه شده لب زد :
_ چی ؟
_ کر ک نیستی شنیدی چی گفتم بهت خوشم نمیاد کنار زن من بشینی
خجالت زده سرم رو پایین انداختم حسابی هم ترسیده بودم ، میدونستم بریم خونه حسابم رو میرسه ، عمو فرشید با تشر اسمش رو صدا زد :
_ سیاوش
سیاوش با اخم بلند شد رفت اونور نشست بعدش جفتشون رفتند سمت اتاق کار عمو فرشید
_ سیاوش
با شنیدن صدام بهم چشم دوخت :
_ جان
_ ببخشید ، آریان یکم حساس هستش وگرنه ...
وسط حرف من پرید :
_ نیاز نیست ازش دفاع کنی من خیلی خوب میشناسمش میدونم چ عجوبه ای هستش اون کوه یخ
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝?✨〗

1400/10/29 18:39

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب
#ᑭᗩᖇT_28
_ آهو
با شنیدن صدای آریان که داشت با داد اسمم رو صدا میزد سریع از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم ، ایستاده بود حسابی قیافه اش خشمگین بود ، با صدایی ترسیده و لرزون بخاطر داد هایی که زده بود گفتم :
_ بله
به سمتم برگشت با دیدن من سریع با چند قدم خودش رو به من رسوند و گفت :
_ امروز یه پسره اومده بود شرکت میگفت با زنت تیک و تاک دارم ، ببینم تو این مدت چ غلطایی کردی هان ؟
چشمهام گرد شد چی داشت میگفت من اصلا تو این مدت جایی نرفته بودم که داشت همچین چیزی میگفت
_ قسم میخورم من جایی نرفتم و با هیچکس دوست نبودم میتونی از عمو بپرسی .
_ وای به حالت اگه کاری کرده باشی .
اشک تو چشمهام جمع شد چرا بیگناه داشت من رو مقصر میکرد
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ با این رفتارت نمیتونی واسه ی من مظلوم نمایی کنی حالیت شد
میدونستم چی داره میگه و کاملا واسم روشن و واضح شده بود
_ بله
سرجام ایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد ، نگاهی به شماره انداختم دوباره شماره ی لادن بود چیکارم داشت تماس میگرفت من که شماره اش رو پاک کرده بودم تو همین افکار بودم که آریان گوشی رو از دستم گرفت و با خشم غرید :
_ همون مرتیکه هستش مگه نه
_ نه من ...
_ خفه شو زود باش حرف بزن
بعدش خودش اتصال رو زد گذاشت رو استیکر به سختی گفتم :
_ بله
صدای خنده ی لادن پیچید :
_ مشخصه آریان حسابی حالت رو گرفته که صدات انگار از ته چاه داره درمیاد
نگاهم به آریان افتاد که حسابی صورتش قرمز شده بود مشخص بود بخاطر حرفای لادن هستش ، لادن ادامه داد :
_ امروز واست یه درس عبرت باشه دیگه به پر و پای من نپیچی هرزه خانوم آریان مال من هستش هیچکس نمیتونه بهش نزدیک بشه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖?✨〗

1400/10/29 18:39

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_26

احساس بدی بهم دست داده بود اریان واقعا خودخواه و متعصب بود همش باید خودش رو نشون میداد خوب من ک هیچ کار خطایی انجام نمیدادم پس چرا انقدر حساس بود ، زن عمو انگار متوجه شد ناراحت هستم چون لبخندی زد و گفت :
_ عزیزم شوهرت روی تو حساس هستش واسه ی همین این شکلی برخورد میکنه
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم :
_ رفتارش ناراحت کننده هستش واسه ی من کاش بتونه خودش رو کنترل کنه
اسمم رو صدا زد :
_ آهو
_ جان
_ از حرفای سیاوش ناراحت نشو یه زمانی شوهر منم این شکلی بود
سیاوش و سیامک جفتشون زدند زیر خنده ک زن عمو معصومه چشم غره ای به سمت جفتشون رفت ، سیامک با خنده گفت :
_ اصلا نمیتونم تصور کنم بابا مثل آریان بوده مامان واقعا بابا ...
_ بسه هر هر نیشت و ببند
جفتشون با خنده بلند شدند رفتند منم خندم گرفته بود ک زن عمو معصومه نگاهش بهم افتاد
_ راحت باش
خندیدم :
_ زن عمو معصومه ، عمو اصلا خشن نیست ک آریان برعکس همه هستش
_ چون دوستت داره طبیعی هستش این شکلی رفتار کنه اگه این شکلی رفتار نمیکرد باید بهش شک میکردی
ساکت شدم شاید حق با زن عمو بود اما رفتارش واسه ی من واقعا ناراحت کننده شده بود
نمیدونم چقدر گذشته بود ک دستم رو تو دستش گرفت و رو بهم گفت ؛
_ چته ؟
_ چیزی نیست
_ پس چرا یه غم‌ عمیق تو چشمهات هستش عزیزم نکنه اذیتت میکنه ؟
_ نه
_ پس چته
_ چیزیم نیست نگران نباشید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝?✨〗

1400/10/29 18:39

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_27

دوست نداشتم مسائلی که بین من و آریان هستش رو پیش بقیه بگم واسه ی همین سکوت کرده بودم که بهترین کار دنیا بود ، با اومدن آریان بلند شدم تا برگردیم خونه تموم مدت آریان ساکت داشت رانندگی میکرد و هیچ حرفی زده نشد ، میدونستم آرامشش آرامش قبل طوفان هستش !
_ آهو
با شنیدن صدای آریان به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
همزمان دستش بالا رفت و خیلی پر قدرت تو صورتم نشست که باعث شد پرت بشم روی زمین گونه ام بخاطر سیلی که زده بود داشت میسوخت و بی حس شده بود چقدر رفتارش با من بد بود
خودش خم شد یقه ام رو تو دستش گرفت من رو بلند کرد و سرم داد کشید :
_ مگه بهت نگفتم حق نداری باهاشون صحبت کنی ؟
قطره اشکی روی گونم چکید ، با دیدن سکوت من بیشتر خشمگین شد
_ با توام مگه کری ؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی داشتم هیچ لرزشی نداشته باشه جواب دادم :
_ وقتی با من صحبت میکردند نمیتونستم جوابشون رو ندم .
_ چرا نمیتونستی ؟
_ چون دلیل میخواستند و من نمیتونستم شوهرم رو بدنام کنم ، دیگه خونه ی عمو نمیرم
بعدش مظلوم سرم رو پایین انداختم همیشه همین بودم نمیتونستم از خودم دفاع کنم ، دستش شل شد
_ از این به بعد جایی خواستی بری خودم باهات میام پس وقت و بی وقت واسه ی خودت زمان مشخص نکن
_ باشه ببخشید
_ گمشو از جلوی چشمم
سریع به سمت اتاق رفتم چادرم رو روی تختم انداختم رفتم جلوی آینه صورتم حسابی قرمز شده بود دستش چقدر سنگین بود
زن عمو خوش خیال بود فکر میکرد دوستم داره حساس هستش اما اینطور نبود
آریان فقط قصدش این بود من رو تحقیر کنه چون چیز هایی که درمورد من شنیده بود فکر میکرد همشون واقعیت هستند درصورتی که این شکلی نبود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖?✨〗

1400/10/29 18:39

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_29

بعدش گوشی قطع شد آریان با خشم غرید :
_ میکشمت عفریته
بعدش خواست بره که سریع دستش رو گرفتم و با صدایی لرزون شده گفتم :
_ وایستا
سرجاش ایستاد به سمتم برگشت و تو چشمهام زل زد که ادامه دادم :
_ اگه بری همه ی کازه کوزه ها سر من شکسته میشه همه من رو مقصر میدونند و بهم لقب هرزه میدن خواهش میکنم کاریش نداشته باش
_ همه خیلی گوه میخورن به زن من لقب هرزه بدن ، از مادر زائیده نشده کسی بخواد با غیرت من بازی کنه
اشک تو چشمهام جمع شد و با عجز نالیدم :
_ خواهش میکنم
نمیدونم چی تو چشمهام دید که نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ باشه کاریش ندارم
لبخندی روی لبم نشست خوشحال شده بودم که حتی شده واسه یکبار به حرفم گوش داد
_ اما دفعه ی بعدی ساکت نمیشم یه بلایی سرش میارم تا عمر داره فراموشش نشه
رنگ از صورتم پرید که اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ تو چرا میترسی ؟
صادقانه جواب دادم :
_ وقتی این شکلی صحبت میکنید ترسناک میشید
نگاه بدی بهم انداخت و رفت سمت بالا ، نفسم رو آسوده و لرزون بیرون فرستادم ، میدونستم دشمنی لادن و مادرش بخاطر چند سال پیش هستش که آقاجون پرتشون کرد بیرون چقدر عقده ای بودند
* * *
_ عمو فرشید
_ جان
_ من از زندگیم راضی هستم شما نگران من نباشید خیالتون راحت باشه
لبخندی زد :
_ درست مثل مادرت هستی که همیشه خانوم بود و از شوهرش تعریف میکرد
_ اینطوری نیست عمو واقعا همش واقعیت هست ، آریان اون شکلی که نشون میده نیست حواسش بهم هست اذیتم نمیکنه همینا باعث دلگرمی من میشه
_ خیالم بابت تو راحت هستش امیدوارم مهمونی آخر هفته اذیت نشی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖?✨〗

1400/10/29 18:39

ارسال شده از

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_30

با شنیدن این حرفش متعجب پرسیدم :
_ مهمونی آخر هفته ؟
_ آره مگه نمیدونی ؟
_ نه متاسفانه من از چیزی خبر ندارم پس اگه میشه واضح بگید عمو فرشید
_ آقاجونت یه مهمونی برپا کرده تو ویلای شمال به‌ مدت چند روز همه دعوت شدند ، آریان گفته شما هم میاید واسه اون دارم میگم میترسم اذیتت کنند وقتی گفتی آریان حواسش بهت هست خیالم راحت شد .
به سختی لب باز کردم :
_ نگران نباشید عمو فرشید
ولی خودم حسابی نگران شده بودم چون میدونستم با وجود کسایی که از من متنفر هستند ، اصلا قرار نیست به من خوش بگذره فقط قرار هستش حالم گرفته بشه
بعد خداحافظی با عمو فرشید دمغ و گرفته نشسته بودم جلوی تلویزیون حتی یادم رفته بود شام درست کنم
_ هی با توام کجایی
با شنیدن صدای آریان از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ بله ببخشید
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد :
_ چیزی شده ؟
_ نه
_ خیلی خوب برو میز شام رو بچین
یهو یادم افتاد انقدر امروز ناراحت شده بودم که یادم رفته بود شام درست کنم از شدت ترس و نگرانی آخر هفته اشک تو چشمهام جمع شد و با بغض گفتم :
_ یادم رفت شام درست کنم
_ خیلی خوب ایرادی نداره حالا چرا بغض کردی مگه قراره بکشمت
خواست بره سمت اتاق که یهو به سمتم اومد دستش رو زیر چونم گذاشت ؛
_ من و نگاه کن ببینم
خیره بهش شدم که پرسید :
_ کسی اومده اینجا ؟
سریع جواب دادم :
_ نه
_ پس چت شده انقدر ترسیدی !
_ چیزی نیست من نترسیدم فقط ...
_ هیس ! دروغ نگو چشمهات لو میدن یه چیزی شده بهت پنج دقیقه فرصت میدم بگی چیشده وگرنه خودم میفهمم زود باش تعریف کن .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝?✨〗

1400/10/29 18:39