The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه

15 عضو

ارسال شده از

#پارت#ششم
باران?
بلاخره رسیدم خونه داشتم از خستگی میمردم
عجیب بوی غذا پیچیده بود توخونه خیلی گرسنم بود رفتم تو آشپزخونه مامان پشتش بهم بود پریدم از پش بغلش کردم
باترس گفت
*منو کشتی دختر صد بار گفتم این کاراتو بزار کنار آخه کی میخوای تو بزرگ بشی
گفتم
*تا وقتی که موهام هم رنگ دندونام بشه یه لبخند پهنی زدم ?دویدم سمت اتاقم تا به دوشی بگیرم خستگی از تنم بیرون بره
مامان شتاب زده از آشپزخونه اومد بیرون باصدای بلند گفت
*باران مگه نمیای ناهار بخوریم
گفتم
*یه دوشی بگیرمو میام سریع مامان خوشگلم
باخنده پریدم تو حمام یه دوش آب گرم گرفتم خستگی ازتنم در رفت
همینطور که داشتم موهامو خشک میکردم موبایلم زنگ خورد
اه بزار ببینم کیه شاید این عسل نچسب
وقتی اسمو دیدم یهو یه برقی توی چشمام افتاد ?
آقا نیماست
ای خدا خدا کنه نگه بیا خونمون واسه شام که من حوصله خواهر جلفشو ندارم اصلا
با شتبا تلفونو برداشتم
*سلام بر عشق قشنگم،خوبی
*ممنونم عزیزم تازه رسیدم رفتم دوش گرفتم میخوام برم ناهار
*باش برو گلم خواستم صداتو بشنوم بگم برای شام میام دنبالت بریم بیرون بگردیم
*باشه عشقم میبینمت?
*باران*
وای خداروشکر گفت بیا بریم بیرون وگرنه طاقت خواهرشو نداشتم ?
برم ناهارو بزنم که از گرسنگی دارم میمیرم

1400/11/22 13:50

ارسال شده از

عرفان:
رفتم تو اتاقم در رو پست سرم بستم رفتم رو تخت دراز کشیدم و ب این فک میکردم فردا چیکار کنم.ک نمیدونم کی خوابم برد.
صب با الارم گوشیم بیدار شدم اهههه لعنت ب هرچی خروسه بی محله نمیزاره یکم بخوابم کوشی رو خفه کردم ساعت 9کلاس داشتم ک مامانم اومد صدام کرد.
عرفان پسرم پاشو مگه تو کلاس نداری ساعت 10شد.عین فنر از جام پریدم وای مامان بدبخت شدم من باید ساعت 9کلاس بودم..
مامان گفت پاشو شوخی کردم ساعت هنوز 8:40دیقه هستش وقت داری. گفت باشه مامان تو برو من میام..
مامان رفت و مثه جت از جام بلند شدم دست وصورتم رو شستم ی دست لباس شیک دختر کش پوشیدم و ی ادکلن خوش بو روخودم خالی کردم ک هر دختری از کنارم رد میشه مستش کنه زود پریدم پایین از پله ها صبحانه نخوردم چون خیلی دیر بود سوئچ رو برداشتم سوار ماشی سانتافه خوشکلم شدم ب جفت محمد زنگ زدم گفتم ک کجان اونا گفتن ک کلاس و منم خودم زود برسونم قط کردم خوبیش این بود ترافیک نبود و خیابون ها خلوت بود رسیدم در دانشگاه ماشین رو پارک کردم با دو رفتم طرف کلاس رفتم تو خوبه خدا روشکر استاد نیومده ..رفتم نشستم پیش پسرا سلام مردم نگا انداختم ببینم عسل اومده ایول اومده بعد کلاس کارش داشتم

1400/11/21 13:24

ارسال شده از

به به مامان قشنگم چه کرده واقعا چه بویی عجب غذایی
دستت طلا مامان قشنگم
*خوبه خوبه کم مزه بریز دختر همین کارارو میکنی خواستگارات میپرن دیگه هر چی میکشیم از زبون تو
*ای بابا مامان بده دختری به این بانمکی تازه از خداشونم باشه
مامان یه خنده ای کردو گفت *الحق تمام این شیطونیات به خودم رفته
همینطور که داشتم از صندلی بلند میشدم یه ماچ محکمی مامانو کردم
*دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود امیدوارم دست پختمم به خودت بره☺
باشتاب رفتم بالا چون تا شب خیلی مونده بود سریع پریدم روتخت ساعتی نگذشت چشام بسته شد?
چشامو باز کردم
دیدم ساعت 5 بعداز ظهر یادم افتاد با نیما قرار دارم
سریع لباسامو پوشیدم رفتم جلو آینه خودمو آنالیز کردم
*باران دختری قد بلند با موهای خرمایی چشم درشت و ابروی خیلی خوش حالت
بینیمم که ای بدنیست به صورتم میاد لبامم صورتیه گوشتی
*اوفف (بسه بابا چه پپسی واسه خودم وا میکنم)??
یه مانتو لی کوتاه با شال سفید با یه شلوار جین آبی روشن
موهامم همینجوری ول کردم یه ته آرایشم انجام دادم
یه بوسی واسه خودم تو آینه فرستادم الحق خوشگلم(وایی خود شیفته?)
شالمو انداختم جلو موهامو یه ور دادم کتونی های خوشگل سفیدمو پوشیدم کیف اسپرت سفیدمم انداخت
اووو پیش به سوی گردش???
نیما با اون ماشین خوشگلش اومد دنبالم ? سوار ماشین شدم
*به باران خانوم چه قدر خوشگل شدی
*سلام نیما خوبی مرسی توام دست کمی از من نداری شکسته نفسی میفرمایید جناب
حالا کجا میخوایم بریم
*بریم یه جا شامی بخوریم بعدشم بریم یه دوری بزنیم
همینطور که داشتیم تو پارک قدم میزدیم نیما دستمو گرفت نشستیم رو نیمکت پارک
چشم تو چشم شدیم
گفت:
میخوام هماهنگ کنم بامامان که زنگ بزنه برای آخر هفته بیایم برای خواستگاری
نیما تموم این حرفارو با یه شوق عجیبی گفت.
کم کم سمت ماشین رفتیم
تا رسیدیم سمت خونه دیگه سکوت ماشینو فرا گرفت
اومدم پیاده بشم از نیما بابت امشب تشکر کردم یه بوس روی گونش زدم رفتم سمت درخونه
درو با کیلید باز کردم دست تکون دادم
رفتم داخل خونه کفشامو درآوردم گذلشتم تو جاکفشی برقا خاموش بود به آرومی رفتم سمت اتقام
لباسامو سریع عوض کردم به یه خواب عمیق فرو رفتم???

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

صبح زود با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم
وای خدایا کی میشه تا ساعت 1 بخوابم آخه
پاشدم رفتم دستشویی دست صورتم شستم آمدم بیرون
ساعت 8 بود خوبه یک ساعت وقت دارم‌رفتیم‌پایین دیدم‌ هم سر میز‌صبحونه نشستن یه اخم الکی کردم سلام‌دادم‌و جواب دادن رفتم‌‌ روبروی نیما نشستم داداش بزرگ هم یه مسافرت کاری رفت بود ترکیه و تا یک ماه نمیاد? بودن اون‌خونه سوتو کوره
صبحونم خوردم بی سرو صدا رفتم اتاقم لباس هام به پوشم
اول از‌هم موهای‌‌خرمایی رنگم‌شونه کردم‌که تا کمرم میاد بعد جمعشون کردم ولی باز بیرون از مقنعی میمونه یه مقنع آبی خوشگل پوشیدم یه مانتو آبی کم رنگ پوشیدم با شلوار لی‌
یه نگاه به آینه کردم چه ناز شدم من چشمای سبز پرنگگگگ پوست سفید لبای معمولی با دماغ معمولی همچیم خوب بود ? نه بابا خوشگله الان بری اون عرفانه میخورت ها
ای خدا باز این وجی آمد وجی جون گمشو تا نزدم لتو پارت نکردم
باشه بابا باتوم‌حرف میزنم خودتو گم میکنی
انگار چی شده
باشه وجی جون من بد شما خوب ولم‌کن خواهشن
باشه این سری میبخشمت
آخی رفت ها‌از دستش راحت شدم‌
وای خدایا با این عرفان کله پوک چیکار کنم اخه
وای آقای مالکی میخواد بیا خواستگار
آخ جوننننن تولد اطلسه دارم برات آقا
خوب تا دیر نشوده بریم از خونه ما تا دانشگاه 10 دقیقه راه الانم 8:30 خوبه میرسم
خوب بس پیاده برم بس از خونه در آمدم بیرون و راه افتادم.........


و بلخره رسیدم به مدرسه? رفتم تو نشستم دیدم عرفان نیست ولی دوست هاش هستن?خدایا ترخدا عرفان نیاد حال حوض ندارم ترخدا نیاد تو همین فکر بودم که در کلاس باز شد و آقا با قیافه زارش وارد کلاس شود تو اون حال دوست داشتم کلمو بکوبم‌تو دیوار عجب آدمی این آمد نشست با دوستاش احوال پرسی کرد داشت انگار دنبال کسی می‌گشت که چشمش به چشم من افتاد چنان با دقت نگاه می‌میکرد که نگو نه پرس? من زود سرم انداختم پایین نگاش نکردم آقای مالکی آمد تو راستی باران کو بس چرا نیامده آخه آقا مالکی آمد هم سلام دادن نشستن
درس شروع کرد گفت و تو آخرین جمله گفت فردا قرار بریم شمال اوردو

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

باران?
چشامو باز کردم گوشیمو برداشتم ببینم ساعت چنده آخه امروز کلاس داشتم با آقای مالکی وقتی چشم به ساعت خورد از تعجب داشتم شاخ در میاوردم که چرا خوابیده بودم حتی زنگ گوشیمم برای صبح تنظیم نکرده بودم
وایی?ب بختی از بیشتر
خدا لعنتم کنه که همش در حال خوابیدنم یه کم تو جام نشستم با خودم گفتم
*ولش کن عوضش بیشتر خوابیدم چه کیفی داد
از روتخت بلند شدم رفتم یه دوشی گرفتمکه یه کم سر حال بشم .
همین طور داشتم موهامو شونه میکردم تصویر نیما اومد جلو چشمم? از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
که بلاخره قرار خواستگاریو بزارن ولی نمیدونم چرا عجیب یه کم دلم شورافتاد نکنه خانوادم قبول نکنن همه چیز بد پیش بره
همین طور که تو فکر بودم در اتاقم زده شد
گفتم :بیاتو
کیان دم در وایساده بود بهش سلام کردم گفتم چرا نمیای تو دم در بده ?
(راستی اینم بگم،کیان داداش بزرگه من که 28 سالشه منم 4 سال ازش کوچیک ترم خیلی یه وقتاهم دیگه رو اذیت میکنیم ولی کلا داداش مهربونیه )
با خنده شیطنت آمیزی اومد سمتم تمام موهام بهم ریخت
تا اومدم بلند شم ،پام به صندلی گیر کرد شلپی افتادم زمین
اونم از خدا خواسته فرار کرد که میدونست دستم بهش برسه خودش میدونه چیکارش میکنم
بعد از چند مین رفتم پایین تا یه چیزی بخورم به کلاس نرسیدم حداقل به شکم عزیزم برسم تارفتم پایین دنبال کیان گشتم تا طلافیه کارشو سرش در بیارم دیدم نیست رفته
راستی اینم بگم(کیان رشته مهندسی خونده بابام براش یه شرکت کوچیک زده ).
زودی رفتم سمت آشپزخونه
سلامی دادم به مامان،گفت:
*ورپریده چرا نرفتی دانشگاه مگه کلاس نداشتی
*چرا داشتم خواب موندم دیشب از خست.ی یادم رفت گوشیمو روزنگ بزارم?حالا چیزی داریم برای خوردن
*آره عزیزم بیا یه خورده از این کیکی که درست کردم با آب میوه بخور چون تا ناهار چیزی نمونده.
چشم بزرگی گفتم .
در حین خوردن بودم یاد نیما افتادم یهویی دلم براش ضعف کرد گفتم :یادم باشه زنگ بزنم کمی باهاش حرف بزنم آخه خیلی دلم براش تنگ میشه کاش این فاصله ها بی دردسر تموم بشه
اینم بگم :آقا نیما ماهم با دادشم توشکرت کارمیکنن واونم تو اون شرکت سهم داره ورابطش با داداش عالیه
حالا نمید نم از رابطه ما خبر داره کیان یانه
همین طور که نشسته بودم داشتم tvتماشا میکردم یهو دلم یه خرید یه تفریح خواست
نمیدونم چرا وقتی حوصلم سر که میره سریع یادم میوفته خرید کنم انقدری لباس استفاده نشده تو کمدم زیاد حد نداره چه کنم دیگه ما اینیم?
مامان اومدکنارم نشست گفت:
ناهار یه 10 دقیقه دیگه آمادست
گفتم:ممنونم مامان قشنگم تا ناهار آماده بشه من برم تواتاقم

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

نیما?
داشتم تو شرکت یه خورده به کارا رسیدگی میکردم
فکرم رفت پیش باران گفتم یه زنگی به زنم به این دختر شیطون ببینم چیکار میکنه?
زنگ زدم جواب نداد
چند باری زنگ زدم بازم جواب نداد یه کمی دلشوره گرفتم
آخه کیان گفت که باران امرو از کلاس جامونده اذیتش کردم
پس چرا جواب نمیده
یک ساعتی گذشت داشتیم با کیان درمورد پروژه ای صحبت میکردیم که موبایلم زنگ خورد
دستپاچه شدم
کیان گفت :میخوای صحبت کنی برو ادامه بحث برای‌بعد
منم از خداخواسته سریع ازتاق اومدم بیرون رفتم اتاق خودم
موبایلم دوباره رنگ خورد خودش بود باران?
جواب دادم :سلام‌خوبی عزیزم معلوم کجایی دلم هزار راه رفت
*پایین بودم‌گوشیم جاموند بالا ببخشید
*مگه کلاس نداشتی امروز چرا نرفتی
*خواب موندم دیگه نرفتم گفتم بمونم خونه یه خورده استراحت کنم تا بتونم برای آخر هفته آمادگی واشته باشم
وایی نیما خیلی دلشوره دارم
*چرا دلشوره تا منو داری نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره خیالت راحت همه چیز خوب پیش میره?
*باشه من برم دیگه مامان داره صدام میکنه نمیدونم چیکارم داره
*باش برو مراقب خودت باش
*راستی تا یادم نرفته شاید بعداز ظهر برم خرید شاید با دخترا رفتم همون مرکز خرید همیشگی
*باشه اگر تونستم خودمو میرسونم
*باش مراقب خودت باش من از تو یه دونه دارما?
* توام مراقب خودت باش عزیز دلم بابای
تلفونو قطع کردم رفتم سراغ بقیه کارام کلی انرژی گرفتم
خیلی به باران عادت کردم
♥️♥️
خوب شد زود تر با مامان درمورد خواستگاری صحبت کردم خودش تمام‌برنامه هارو ردیف میکنه?

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

آقا مالکی‌ گفت بریم اوردو خوب بود ولی این عرفانه میخواد بیاد خدایا
چیکار کنم اخه یه نگاه‌به عرفان انداختم پسر جذابیه خوب خوشگله 0وجی0 اووووو چیه عاشق شدی نه خیر زر نزن خوشم نمیاد حرف نزن اره به جون عمه نداشتت
باشه حرف نزن فعلا
خوب این وجی همش میاد دخالت میکنه
عجب وجی بیخودیه ها
وای خاک‌تو سرم‌یک ساعت ‌ دارم نگاه میکنم‌تو صورت پسر مردم ?
خاک ها‌ وایییی عرفانه چنان داره نگام میکرد خودم خجالت کشیدم?
آقا مالکی گفت خانم مهدوی کیا و آقای عرفانه خسروی چرا بهم نگاه میکنید چیزی شده
من
نه آقا مالکی شرمنده
زنگ آخر شود هم رفتیم بیرون وقتی داشتم بیرون میرفتم عرفان از من‌زوتر‌ بیرون
رفت منم وقتی سرم انداخته بودم پایین
داشتم میرفتم بیرون جلو حیاط‌ دانشگاه صدام کرد خانم مهدوی کیا
من میدونستم میخواد عزیت کنه
سرم انداختم پایین رفتم
باز صدام کرد خاتم مهدوی کیا
اههههه چیه خوب گفتم
هااااا چیه هااااا
عرفان
چیه چرا اینجوری‌حرف میزنی آخه
من
هرجور دلم بخواد حرف میزنم
زود دویدم سوار تاکسی‌ شدم
آمدم زنگ زدم به باران بیبینم کجاست این دختر
بوقققققق
الو سلام‌ خر خوبی
سلام خودتی *** خانم
وا بی ادب کجایی تو
خونه تو کجایی
چرا دانشگاه نیامدی
خواب موندم
بله دیگه تا ساعت‌ 1 با نیما بیرون باشی همین‌دیگه
زر نزن بابا حال چیه
آقا مالکی گفت بریم اوردو
ای راست میگی کجا قرار بریم
شمال
اهان باشه کی فردا راستی تولد اطلس ها میای
کی
شب میای
اره باشه ولی بیا بریم من میخوام لباس بخرم
باشه بیا بریم من برم خونه یکم بخوابم
باشه کار ندار نه دیگه بای
بای خر جون
خیلی خررررری
او زود قط کردم وگرنه صد تا فش میخوردم??
بلخره بد از یک قرنه رسیدم خونه?
کل پنچ دقیقه شد ها
رسیدم خونه مامان بابا نشسته بودن رو مبل رفتم جلو سلام کردم تو تا ماچ آب دار کردم امدم
نشستم بابا جون خودم چیکار میکنی
خوبی دختر گلم
فدات بشم بابای
مامانی چطوری
خوبم مامانی خودت خوبی
فداتون بشم خوبم
نیما کجاست
سر کار دیگه ما ناهار خوردیم برو رو میز بردار بخور
باشه
رفتم نهار خوردم رفتم یه یک ساعت بخوابم
رفتم اتاق لباسم در اوردم لباس خواب پوشیدم پریدم رو تخت
ایییی راستی یادم رفت بگم به مامان بابا‌ قرار بریم شمال حال بدن میگم
سرم به بالشت‌ نرسید خوابم برد
?

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

سرکلاس نشستم استاد مالکی اومد و شرو کرد ب در دادن.. و من زود زود ی نگا ب عسل مینداختم ک سرم رو چرخوندم اونم داشت نگا میکرد داره میخوردم این دختر از بس خوشکلم? من نگاش کردم ک ی دفه ب خودش اومد و سرش رو انداخت ..
ک استاد مالکی صدامون زد ک چیزی شده هم رو نگا میکنید ک عسل گفت ن..درس تموم شد ک استاد گفت فردا میریم شمال اوردو.
ک دوتا محمد گفتن ایول شمال میریم عشق وحال...
من شهر های ایران رو همه رو رفتم با دوستام یا خونواده ولی سفر خارجه بیشتر بهم حال میده کلاس تموم شد و قبل همه رفتم بیرون.
و منتظر موندم عسلم بیاد...وا نگا چ زود حس مالکیت بهم دست داده هنوز ک هیچی نشده فقط نگا کرده چیزه زیادی نشده...
اهان اومد.
صداش کردم خانم کیان پور..جواب نداد بام صداش کردم
جواب دادهاااااا چیههه.
گفتم:چیه چرا اینجوری حرف میزنی .
اونم گفت:هرجور دلم بخواد حرف میزنم .و دوید سوار تاکسی شد.
این چرا وحشی میشه،?
پسرا اومدن ک محمد گفت عرفان چیشده مثه جت از کلاس زدی بیرون...
ک اون یکی محمد گفت فک کنم خواست خودشیرینی کنن هانم کیان پور زد تو پوزش.???با چشم غره نگاشون کردم ??خنده شون رو خوردن..
با بچه ها راه افتادیم و رفتیم سوار ماشین من شدیم حال نداشتم برم خونه ب پسرا گفتم بریم رستوران برا نهار اوناهم از خدا خواسته قبول کردن..
من همیشه حساب میکردم چون دوتا محمد کمی وضعشون ازما ضعیفتر بود ن بگم پول ندارن ولی من اینجوری راحتترم بخاطر اینکه اونا شک نکنن بعضی وقتا میریم ساندویچی اونا حساب میکنن هرچی میگن بریم رستوران قبول نمیکنم.

1400/11/21 17:39

ارسال شده از

سرکلاس نشستم استاد مالکی اومد و شرو کرد ب در دادن.. و من زود زود ی نگا ب عسل مینداختم ک سرم رو چرخوندم اونم داشت نگا میکرد داره میخوردم این دختر از بس خوشکلم? من نگاش کردم ک ی دفه ب خودش اومد و سرش رو انداخت ..
ک استاد مالکی صدامون زد ک چیزی شده هم رو نگا میکنید ک عسل گفت ن..درس تموم شد ک استاد گفت فردا میریم شمال اوردو.
ک دوتا محمد گفتن ایول شمال میریم عشق وحال...
من شهر های ایران رو همه رو رفتم با دوستام یا خونواده ولی سفر خارجه بیشتر بهم حال میده کلاس تموم شد و قبل همه رفتم بیرون.
و منتظر موندم عسلم بیاد...وا نگا چ زود حس مالکیت بهم دست داده هنوز ک هیچی نشده فقط نگا کرده چیزه زیادی نشده...
اهان اومد.
صداش کردم خانم کیان پور..جواب نداد بام صداش کردم
جواب دادهاااااا چیههه.
گفتم:چیه چرا اینجوری حرف میزنی .
اونم گفت:هرجور دلم بخواد حرف میزنم .و دوید سوار تاکسی شد.
این چرا وحشی میشه،?
پسرا اومدن ک محمد گفت عرفان چیشده مثه جت از کلاس زدی بیرون...
ک اون یکی محمد گفت فک کنم خواست خودشیرینی کنن هانم کیان پور زد تو پوزش.???با چشم غره نگاشون کردم ??خنده شون رو خوردن..
با بچه ها راه افتادیم و رفتیم سوار ماشین من شدیم حال نداشتم برم خونه ب پسرا گفتم بریم رستوران برا نهار اوناهم از خدا خواسته قبول کردن..
من همیشه حساب میکردم چون دوتا محمد کمی وضعشون ازما ضعیفتر بود ن بگم پول ندارن ولی من اینجوری راحتترم بخاطر اینکه اونا شک نکنن بعضی وقتا میریم ساندویچی اونا حساب میکنن هرچی میگن بریم رستوران قبول نمیکنم.

1400/11/21 17:39

ارسال شده از

عرفان:
بعد نهار بچه ها رو رسوندم خونشون و خودمم رفتم طرف خونه.
تو راه داشتم فک میکردم ک فردا میریم اوردو و خوشحال بودم ک عسل هم میاد با اذیت کردنش بیشتر خوش میگزره..
این دختره خیلی زود زو پاچه میگیره قسم میخورم ک باید عاشق خودم بکنمش چون تا حالا دو دفه ضایعم کرده جلو دوستام و بچه هی دانشگاه..
راستی من خودم رو خوب معرفی نکردم..
خانواده ی من ک شامل پدر ومادر و خواهر برادرم وخودم میشه ما 5نفر هستیدم داداشم کانادا هستس اونجا ادامه تحصیل داد و ی شرکت زده و سالی یک بار با زنش ک زن داداش بنده و دختر کوچولوش عمو فداش بشه برادر زاده بنده میشه..زنش ایرانی هستش ولی دخترش کانادا ب دنیا اومد داداشم اسمش سیاوشه 35سالشه و زنش مریم دخترش آندریا هستش خیلی دوسشون دارم.
. خواهرم یکی ی دونه خونواده خسروی هستش..
خواهرم اسمش عاطفه هستش 30 سالشه اونم ازدواج کرده وتبریز زندگی میکنه بخاطر کار همسر .همسرش ی شرکت بزرگ داره و چندتا شرکت دیگه هم داره تو شهرهای دیگه ولی بیشتر تو این شرکت بزرک هستش تو تبریز ک اسم دومادمون سعید هستش..خواهرم هنوز بچه دار نشده و فعلا فک نکنم بخواد.مادرم فداش بشم اسمش لیلا هستش بابامم اسمش منصور هستش خودمم عرفان هستم 25سالمه قد بلند بدن فرم دار ورزشکار چشمام عسلیه و همه بهم میگن رنگ پوستم بوره و صورتم کمی خشن جلوه میکنه و دوس دارم اجزاصورتم زو.
رسیدم دم خونه ریموت رو زدم رفتم تو حیاط‌ و پیاده شدم رفتم بالا در رو باز کردم سلام کردم ک مامانم جواب سلامم رو داد..رفتم طرف اشپز خونه..
گفتم: خسته نباشی مامان جون چیکار میکنی فدات شم ک مامانم.گفت:شب مهمون داریم خونه خاله سارا و دایی محسنت برو دست وصورتت رو بشور بیا غذا برات بکشم .
گفت نمیخورم گرسنه نیستم فقط میرم بالا کمی استراحت کنم کاری نداری کمکت کنم‌
مامان گفت ن پسرم دستت درد نکنه خودم همه کار مردم تو برو..من خاله ها و دایی هامو دوس داشتم ولی دختر دایی محسن و خاله سارا انگار مسابقه کذاشتن هر وقت منو میبینن هی بهم میچسپن من خوشم نمیاد ازشون دختر باید سنگین رنگین مثه عسل باشه..ااااااواااا عسل همش پاچه میگیره سنگین رنگینش کجاس خوبیش اینه تولد دوستم اطلس دعوتم و اینا رو نمیبینم ی چرت بزنم پاشم دوش بگیرم خودمو خوشکل کنم.رفتم رو تختم ک خیلی خسته بودم خوابم برد

1400/11/21 23:57

ارسال شده از

عرفان:
بعد نهار بچه ها رو رسوندم خونشون و خودمم رفتم طرف خونه.
تو راه داشتم فک میکردم ک فردا میریم اوردو و خوشحال بودم ک عسل هم میاد با اذیت کردنش بیشتر خوش میگزره..
این دختره خیلی زود زو پاچه میگیره قسم میخورم ک باید عاشق خودم بکنمش چون تا حالا دو دفه ضایعم کرده جلو دوستام و بچه هی دانشگاه..
راستی من خودم رو خوب معرفی نکردم..
خانواده ی من ک شامل پدر ومادر و خواهر برادرم وخودم میشه ما 5نفر هستیدم داداشم کانادا هستس اونجا ادامه تحصیل داد و ی شرکت زده و سالی یک بار با زنش ک زن داداش بنده و دختر کوچولوش عمو فداش بشه برادر زاده بنده میشه..زنش ایرانی هستش ولی دخترش کانادا ب دنیا اومد داداشم اسمش سیاوشه 35سالشه و زنش مریم دخترش آندریا هستش خیلی دوسشون دارم.
. خواهرم یکی ی دونه خونواده خسروی هستش..
خواهرم اسمش عاطفه هستش 30 سالشه اونم ازدواج کرده وتبریز زندگی میکنه بخاطر کار همسر .همسرش ی شرکت بزرگ داره و چندتا شرکت دیگه هم داره تو شهرهای دیگه ولی بیشتر تو این شرکت بزرک هستش تو تبریز ک اسم دومادمون سعید هستش..خواهرم هنوز بچه دار نشده و فعلا فک نکنم بخواد.مادرم فداش بشم اسمش لیلا هستش بابامم اسمش منصور هستش خودمم عرفان هستم 25سالمه قد بلند بدن فرم دار ورزشکار چشمام عسلیه و همه بهم میگن رنگ پوستم بوره و صورتم کمی خشن جلوه میکنه و دوس دارم اجزاصورتم زو.
رسیدم دم خونه ریموت رو زدم رفتم تو حیاط‌ و پیاده شدم رفتم بالا در رو باز کردم سلام کردم ک مامانم جواب سلامم رو داد..رفتم طرف اشپز خونه..
گفتم: خسته نباشی مامان جون چیکار میکنی فدات شم ک مامانم.گفت:شب مهمون داریم خونه خاله سارا و دایی محسنت برو دست وصورتت رو بشور بیا غذا برات بکشم .
گفت نمیخورم گرسنه نیستم فقط میرم بالا کمی استراحت کنم کاری نداری کمکت کنم‌
مامان گفت ن پسرم دستت درد نکنه خودم همه کار مردم تو برو..من خاله ها و دایی هامو دوس داشتم ولی دختر دایی محسن و خاله سارا انگار مسابقه کذاشتن هر وقت منو میبینن هی بهم میچسپن من خوشم نمیاد ازشون دختر باید سنگین رنگین مثه عسل باشه..ااااااواااا عسل همش پاچه میگیره سنگین رنگینش کجاس خوبیش اینه تولد دوستم اطلس دعوتم و اینا رو نمیبینم ی چرت بزنم پاشم دوش بگیرم خودمو خوشکل کنم.رفتم رو تختم ک خیلی خسته بودم خوابم برد

1400/11/21 23:57