ارسال شده از
#پارت#ششم
باران?
بلاخره رسیدم خونه داشتم از خستگی میمردم
عجیب بوی غذا پیچیده بود توخونه خیلی گرسنم بود رفتم تو آشپزخونه مامان پشتش بهم بود پریدم از پش بغلش کردم
باترس گفت
*منو کشتی دختر صد بار گفتم این کاراتو بزار کنار آخه کی میخوای تو بزرگ بشی
گفتم
*تا وقتی که موهام هم رنگ دندونام بشه یه لبخند پهنی زدم ?دویدم سمت اتاقم تا به دوشی بگیرم خستگی از تنم بیرون بره
مامان شتاب زده از آشپزخونه اومد بیرون باصدای بلند گفت
*باران مگه نمیای ناهار بخوریم
گفتم
*یه دوشی بگیرمو میام سریع مامان خوشگلم
باخنده پریدم تو حمام یه دوش آب گرم گرفتم خستگی ازتنم در رفت
همینطور که داشتم موهامو خشک میکردم موبایلم زنگ خورد
اه بزار ببینم کیه شاید این عسل نچسب
وقتی اسمو دیدم یهو یه برقی توی چشمام افتاد ?
آقا نیماست
ای خدا خدا کنه نگه بیا خونمون واسه شام که من حوصله خواهر جلفشو ندارم اصلا
با شتبا تلفونو برداشتم
*سلام بر عشق قشنگم،خوبی
*ممنونم عزیزم تازه رسیدم رفتم دوش گرفتم میخوام برم ناهار
*باش برو گلم خواستم صداتو بشنوم بگم برای شام میام دنبالت بریم بیرون بگردیم
*باشه عشقم میبینمت?
*باران*
وای خداروشکر گفت بیا بریم بیرون وگرنه طاقت خواهرشو نداشتم ?
برم ناهارو بزنم که از گرسنگی دارم میمیرم
1400/11/22 13:50