رمان عاشقانه

15 عضو

#پارت#اول
عسل
صبح با صدای بلند بیدار شدم ای مامان چه خبرته آخه این کارا چیه پتور از روم کشیدم دیدم مامان چیه? هم تو اتاق من جمع شدن چه خبرههههههه اینجا?باران که دختر خاله بند اس دید بیدار شدم‌آمد جلو گفت :به خرس خانم بیدار شدی .باران اینجا چیکار میکنید آخه باران گفت بابا بزرگ‌مامان بزرگ دارن میرن شیراز من گفتم اهان ? بس چرا حال اینجا جمع شدین ...خوب بابا بزرگ مامان بزرگ میان از اینجا برن دیگه مامانتم به خاطر همین نهار دعوت کرد؟!چرا من خبر ندارم ? اهان دیروز از کلاس آمدم تو اتاق بودم نهار بیرون خوردم شام گشنه نبودم ?به خاطر همین خبر ندارم چاری نیست پاشدم رفتم دستشویی وقتی آمدم بیرون کسی تو اتاق نبود رفتم پیش آینه تا موهام شانه کنم یه فکر کردم به خوابم چطوره برم باز به خوابم نه ول کن مامان پوستم میکنه نه از کجا‌میدونه در قفل میکنم تو همین فکر بودم که?نیما در باز کرد آمد تو ای خدااااا من با این چیکار کنم نیما اینجا اتاق یا تویله گفت تویله تو خری بستند اینجا?بی تربید حال حرفت بگو برو ها راستی خر جون مامان گفت گمشو بیا یونجه بخور ? خیلی بیشعوری آمدم بزنمش که فرار کرد زود در بس منم با کله رفتم تو در ای خدا لعنت کنه نیماااااا خدا به مردم داداش دادی به منم دادی آخه حاظر شدم رفتم پایین آقاجون مادرجون امده بودن رفتم احوال پرسی کردم امدم نشستم روبه روی نیما احمد احمد داداش بزرگ 30 سالشه و نیما 25 سالشه منم که 18? باران با خودم هم سنه کیمیا 20 سالشه اطلس 35 سالشه

1400/11/22 13:48

#پارت#دوم
اطلس بچه های‌دایی‌ کامران کیمیا هستن کیان باران هم بچه ها خاله نیلوفر هستن
این اطلس کارش این که همش منو مسخره کنه? نشسته بودم روی مبل ساعت4:30قرار بود برم دانشگاه وای هنوز ساعت 2 بود مامان داشت صدام میکرد رفتم بیبینم چی میگه که از پله آشپز خونه افتادم زمین اولین کاری که کردم نگاه کردم بیبینم اطلس نگاه نمیکنه که دیدم نیست خدا شکر که نیست آمدم پاشم دیدم اطلس به کابینت تیکه کرده ای چرا قرمز شده این بچه مامان گفت بهت گفتم بیا چایی بری ها خودت چرا میکشی آخه مامان که از آشپز خونه بیرون رفت اطلس یهو خندید گفتم ها چیه خنده داره اعصابم خورد شد رفتم نشستم سر جام من باید یه کاری کنم این اطلس به گوه خوردن بیفته ولی چیکار کنم ؟
اطلس از آب خیلی بدش میاد فردام که تولدشه ? دارم برات اطلس خان وقت نهار شد نهار خوردیم مامان جون باباجون گفت دیگه ما بریم تا دیر نشده و بلخره اونا رفتن هم رفتن بجوز باران چون کلاس داشتیم ساعت 3 بود یک ساعت نیم‌وقت داریم خوب یک ساعت خوابیدیم با صدای نیما از خواب پاشدم ای نیمااااااااا خدا بهت زن بده صداش شبیه خر باشه ای خدا زن نیما شبیه گاوه نر باشه دیدم باران چنان با اعصابانیت نگاه میکنه از حرفم منصرف شدم چته تو چرا جبه گرفته عسل زر نزن ها میزنم شر پلت میکنم ها هاااااا به توچه آخه مگه تو قرار زن داداشم بشی ای چرا قرمز شدی هااااا عسل زر نزن گمشو بریم ساعت 4 شد ?چه زود از بس زر میزنی عسل پاشو بسه دیگه رفتم لباس پوشیدم رفتیم نیما دید باران داره میره اصلا حواسش پیش من نبود که اونجام
0نیما0
بارانی نفسم کجا خانمی باران باتوم ها
حرف نزن نیما اعصابم خورده چرا بارانی ابجیت همش میگه خدایا صدای زن نیما شبیه خر کن قیافشو شبیه گاو نر
0عسل0
تا اینو شنیدم از خنده ترکیدم نیما باران چنان برگشتن به صورتم نگاه کردن چت شد تو وای خدا بگم چیکارت کنه باران بعد یادم افتاد چییییییی خانوم عشقم نفسم
هاااااا چیه آقا نیما عاشق شدی نفسم عشقم میکنی بزار به مامان بگم ماماننننن
ترخدا حرف نزن عسل هرچی بخوای برات میخرم منم که عاشق خرج کردن گفتم باشه
?گوشیم خرابه شد برام یدونه بخر ? عسل چیز دیگی نمیخوای نه مرسی همین کافیه ? نه ترخدا بگو چیزی خواستی بگو خجالت نکش‌ نه فعلا همینو بخر تا فکر کنم بیبینم چیزی نمیخوام خیلی خری عسل حال بیاین برین دیر شد با باران راه افتادیم رفتیم باران یه کلمه حرف نمیزد ?? چه خبرههههههه هااااا خدایا شکرت ?? رفتیم رسیدیم سر کلاس آقا مالکی وارد کلاس شد هم سلام کردن نشستیم آقای مالکی گفت بچه ها امروز سه نفر به کلاس

1400/11/22 13:48

#پارت#دوم
اطلس بچه های‌دایی‌ کامران کیمیا هستن کیان باران هم بچه ها خاله نیلوفر هستن
این اطلس کارش این که همش منو مسخره کنه? نشسته بودم روی مبل ساعت4:30قرار بود برم دانشگاه وای هنوز ساعت 2 بود مامان داشت صدام میکرد رفتم بیبینم چی میگه که از پله آشپز خونه افتادم زمین اولین کاری که کردم نگاه کردم بیبینم اطلس نگاه نمیکنه که دیدم نیست خدا شکر که نیست آمدم پاشم دیدم اطلس به کابینت تیکه کرده ای چرا قرمز شده این بچه مامان گفت بهت گفتم بیا چایی بری ها خودت چرا میکشی آخه مامان که از آشپز خونه بیرون رفت اطلس یهو خندید گفتم ها چیه خنده داره اعصابم خورد شد رفتم نشستم سر جام من باید یه کاری کنم این اطلس به گوه خوردن بیفته ولی چیکار کنم ؟
اطلس از آب خیلی بدش میاد فردام که تولدشه ? دارم برات اطلس خان وقت نهار شد نهار خوردیم مامان جون باباجون گفت دیگه ما بریم تا دیر نشده و بلخره اونا رفتن هم رفتن بجوز باران چون کلاس داشتیم ساعت 3 بود یک ساعت نیم‌وقت داریم خوب یک ساعت خوابیدیم با صدای نیما از خواب پاشدم ای نیمااااااااا خدا بهت زن بده صداش شبیه خر باشه ای خدا زن نیما شبیه گاوه نر باشه دیدم باران چنان با اعصابانیت نگاه میکنه از حرفم منصرف شدم چته تو چرا جبه گرفته عسل زر نزن ها میزنم شر پلت میکنم ها هاااااا به توچه آخه مگه تو قرار زن داداشم بشی ای چرا قرمز شدی هااااا عسل زر نزن گمشو بریم ساعت 4 شد ?چه زود از بس زر میزنی عسل پاشو بسه دیگه رفتم لباس پوشیدم رفتیم نیما دید باران داره میره اصلا حواسش پیش من نبود که اونجام
0نیما0
بارانی نفسم کجا خانمی باران باتوم ها
حرف نزن نیما اعصابم خورده چرا بارانی ابجیت همش میگه خدایا صدای زن نیما شبیه خر کن قیافشو شبیه گاو نر
0عسل0
تا اینو شنیدم از خنده ترکیدم نیما باران چنان برگشتن به صورتم نگاه کردن چت شد تو وای خدا بگم چیکارت کنه باران بعد یادم افتاد چییییییی خانوم عشقم نفسم
هاااااا چیه آقا نیما عاشق شدی نفسم عشقم میکنی بزار به مامان بگم ماماننننن
ترخدا حرف نزن عسل هرچی بخوای برات میخرم منم که عاشق خرج کردن گفتم باشه
?گوشیم خرابه شد برام یدونه بخر ? عسل چیز دیگی نمیخوای نه مرسی همین کافیه ? نه ترخدا بگو چیزی خواستی بگو خجالت نکش‌ نه فعلا همینو بخر تا فکر کنم بیبینم چیزی نمیخوام خیلی خری عسل حال بیاین برین دیر شد با باران راه افتادیم رفتیم باران یه کلمه حرف نمیزد ?? چه خبرههههههه هااااا خدایا شکرت ?? رفتیم رسیدیم سر کلاس آقا مالکی وارد کلاس شد هم سلام کردن نشستیم آقای مالکی گفت بچه ها امروز سه نفر به کلاس

1400/11/22 13:48

#پارت#سوم
وقتی داشتن می امدن تو باران همش میگفت قیافش چطوری لاغر مسخره میکرد منم سرم پایین بود داشتم جزو هارو میخوندم که دیدم باران دیگه حرف نمیزن بهش نگاه کردم دیدم ای کجا نداره نگاه میکنه رد نگاهش گرفتم رسیدم به در کلاس ای اینا که تازه به کلاس‌ما امدن ‌اینا بس
امدن نشستن آقای مالکی گفت خوب حال میخوام بچه هارو بهتون معارفی کنم شروع کرد به صدا کردن بچه ها وقتی رسید به من گفت
عسل مهدوی کیا پاشدم دستم بلند کردم آقا مالکی گفت بفرما امدم‌بشینم آخخخخخخخ
خدا لعنتون کنه کی صندلی من برداشت وقتی باران کمکم کرد پاشدم دیدم این پسر عرفانی بود ای پسر کثفت دارم برات صبر کن
کلاس تموم شد وقتی داشتیم از کلاس میرفتیم بیرون اون عرفانه با دارو دستش پشت سر ما داشتن می‌اومدن
برگشت گفت
خانم مهدوی کیا من جواب ندادم باز صدام کرد بلند گفتم هاااااا چیه
تا اینو گفتم خندیدن همشون منم با صدای بلند گفتم ها چیه میخندی صدام کردی فقط بخندی عرفان برگشت گفت
زر نزن ها تا نزدم داغونت نکردم آمدم دهنم بلز کنم آقای مالکی گفت خانم مهدوی کیا یک لحظه میشه بیاین گفتم چشم الان میام
آقای مالکی رفت برگشتم گفت فعلا جوابت نمیدم برو خدا شکر کن آقای مالکی صدام کرد وگرنه بهت میگفتم یعنی چی
رفتم بیبینم چی میگه آقای مالکی 46 سالشه و یه پسر داره که 27 سالشه و یه دختر داره که 16 سالشه
رفتم گفتم بله آقا مالکی گفت خانم مهدوی کیا لطفا شماره خونتون میدین من گفتم چشم‌باشه شما دادم آمدم بیرون داشتیم‌پیاد میرفتیم با باران حرف میزدیم جلو در مدرسه اون گودزیلا هام اونجا بودن وایساده بودن
داشتم با باران حرف میزدم رسیدیم جلو در از جلو اون گودزیلا ها رد شدیم وقتی رد شدیم اون محمد رضا کثفت برگشت گفت جوننننننن
اصلا نگاهشون نکردیم سرمون پایین انداختیم رفتیم
داشتیم حرف میزدیم باران پرسید آقا مالکی چی میگفت نمیدونم گفت شمار خونتون بده
باران با صدای بلند گفت میخواد بیاد خواستگاررررریت
من گفتم زر نزن باران نه شاید با بابام کار داره آخه چه کاری مثلا خودت بگو نمیدونم باران نمیدونم میشه ول کنی این حرفو
گفت باشه ولی معلوم میشه گفتم باشههه دیگه بسه
یه نگاهی به پشتم کردم دیدم این گودزیلا ها چرا همش پشت سر ما دارن میان دیدم عرفان قرمز شد ? این دیونست شاید باران به طرف خانه رفت و منم به طرف خونه خودمون

1400/11/22 13:49

#پارت#سوم
وقتی داشتن می امدن تو باران همش میگفت قیافش چطوری لاغر مسخره میکرد منم سرم پایین بود داشتم جزو هارو میخوندم که دیدم باران دیگه حرف نمیزن بهش نگاه کردم دیدم ای کجا نداره نگاه میکنه رد نگاهش گرفتم رسیدم به در کلاس ای اینا که تازه به کلاس‌ما امدن ‌اینا بس
امدن نشستن آقای مالکی گفت خوب حال میخوام بچه هارو بهتون معارفی کنم شروع کرد به صدا کردن بچه ها وقتی رسید به من گفت
عسل مهدوی کیا پاشدم دستم بلند کردم آقا مالکی گفت بفرما امدم‌بشینم آخخخخخخخ
خدا لعنتون کنه کی صندلی من برداشت وقتی باران کمکم کرد پاشدم دیدم این پسر عرفانی بود ای پسر کثفت دارم برات صبر کن
کلاس تموم شد وقتی داشتیم از کلاس میرفتیم بیرون اون عرفانه با دارو دستش پشت سر ما داشتن می‌اومدن
برگشت گفت
خانم مهدوی کیا من جواب ندادم باز صدام کرد بلند گفتم هاااااا چیه
تا اینو گفتم خندیدن همشون منم با صدای بلند گفتم ها چیه میخندی صدام کردی فقط بخندی عرفان برگشت گفت
زر نزن ها تا نزدم داغونت نکردم آمدم دهنم بلز کنم آقای مالکی گفت خانم مهدوی کیا یک لحظه میشه بیاین گفتم چشم الان میام
آقای مالکی رفت برگشتم گفت فعلا جوابت نمیدم برو خدا شکر کن آقای مالکی صدام کرد وگرنه بهت میگفتم یعنی چی
رفتم بیبینم چی میگه آقای مالکی 46 سالشه و یه پسر داره که 27 سالشه و یه دختر داره که 16 سالشه
رفتم گفتم بله آقا مالکی گفت خانم مهدوی کیا لطفا شماره خونتون میدین من گفتم چشم‌باشه شما دادم آمدم بیرون داشتیم‌پیاد میرفتیم با باران حرف میزدیم جلو در مدرسه اون گودزیلا هام اونجا بودن وایساده بودن
داشتم با باران حرف میزدم رسیدیم جلو در از جلو اون گودزیلا ها رد شدیم وقتی رد شدیم اون محمد رضا کثفت برگشت گفت جوننننننن
اصلا نگاهشون نکردیم سرمون پایین انداختیم رفتیم
داشتیم حرف میزدیم باران پرسید آقا مالکی چی میگفت نمیدونم گفت شمار خونتون بده
باران با صدای بلند گفت میخواد بیاد خواستگاررررریت
من گفتم زر نزن باران نه شاید با بابام کار داره آخه چه کاری مثلا خودت بگو نمیدونم باران نمیدونم میشه ول کنی این حرفو
گفت باشه ولی معلوم میشه گفتم باشههه دیگه بسه
یه نگاهی به پشتم کردم دیدم این گودزیلا ها چرا همش پشت سر ما دارن میان دیدم عرفان قرمز شد ? این دیونست شاید باران به طرف خانه رفت و منم به طرف خونه خودمون

1400/11/22 13:49

ارسال شده از

#پارت #چهارم
?عسل?
وقتی به خونه رسیدم خسته کوفته بودم
لباس هامو عوض کردم.
رو تخت دراز کشیدم انقد خسته بودم که ندونستم کی خوابم برد.......
دیدم صدا میاد خدایاااااا از دست این نیما چیکار کنم اخه
خدا لعنت کنه آخه ?
پاشدم برق اتاق زدم لباس هامو عوض کردم رفتم پایین بابا مامان تو آشپز خونه نشسته بودن رفتم پیششون با صدای بلند سلام دادم...
.بابا.
سلام دختر گلم چطور خوشگله بابا
.من.
به خوبیت بابا جون خوبم
0مامان0
مرد کم لیلی به لالای این بزار
0من0
آرهههه دیگه بجای بگی سلام دختر گلم این حرف میزنی واقعنکه
0اطلس0
به دختر خاله چطوری تو
0من0
یا خدااااا این اینجا چیکار میکنه ...خوبم مرسی شما خوبی کی اومدی اینجا
0اطلس0
خوب خدا شکر من نیم ساعت آمدم شما بالا خوابیده بودی
0من0
خوب باشه دیگه من دیگه برم بالا
آرم بی سرو صدا رفتم بالا خوب به کیمیا زنگ بزنم بیبینم باید چیکار کنیم فردا الوووو کیمیا خوبی حالت خوب کجای
0کیمیا0
سلام خوبی حالت خوبه خونه تو کجایی
0من0
خونه چه خبر فردا بایید چیکار کنیم تولد اطلس
0کیمیا0
ها چیه گفتی نمیای
0من0
خوب الان میخوام بیایم اگه دلت نمیخوا نیام
نه بیا بیا
باشه فعلا بای
خوب حس شام خوردن نیست برم بهخوابم
نه خیر این نیما نمیزاره
0نیما0
عسل عسل عسل مسل مشنگ فشنگ تیر میر‌ زنبور منبور منبع عسل منبع خر ها
0من0
هاااااا زهرمار او گفت‌او درد او بی درمان او یامان چیه نیشی چی نیشو
خوشت میاد اینجوری صدات کنیم‌خر بی صدا خر با صدا خر با دم خر بی دم تف بر سرو صورت زنت‌ ای خاک تو سر زنت ای 0نیما
زنان دیگه 6رچی‌گفتی به شوهر خودت
من
جیغغغغغغغغغعغغعغغغ
به شوهر من چیزی‌نگو میزنم میکشت ها
مامان
او زهرما چطونه بدبخت ها
چرا هم دیگرو میکشین آخه بیاین پایین بابا کارتون داره
من
از هم زود تر به بابا رسید جانم بابا چیزی شده
بابا آره دخترم آقایی مالکی زنگ زدن گفتن برای جمعه وقت خواستگاری گرفتن و برای نیمام پس فردا میرم خواستگار از باران
من
جیغغغ
چی میگی بابا یعنی چی آخه این کارا چیه آقا مالکی چرا میاد خواستگار آخه
اون برای چی
باران براین مشنگ خواستگاری میکنید
خدا کمک کنه بهمون من رفتم بالا اعصابم خورد شد
رسیدم اتاق با کله رو تخت خوابیدم بزار بهت میگم باران خانم
تو همین فکرا بودم که خوابم برد

1400/11/22 13:49

ارسال شده از

#پارت#پنچم
عرفان:
خوو بچه ها اگه من این دختر رو تربیت نکنم عرفا نیستم?? محمد بهم گفت خب میخوای چیکار کنی اینکه فقط جواب صدا کردن تورو داد گفتم ن محمد جان من امثال این دخترا رو خوب میشناسم اون یکی دوستشون محمدهم گفت راست میگه محمد تو هنوز بچه ای برا اینکه این دخترارو بشناسی فعلا زوده. محمد هم گفت ببخشید بابابزرگ شما تجربت خیلی زیاده .سرشون داد زدم?? اااااا بس کنید مخم رفت بزارید ببینم اینا کجا میرن بعد دعوا کنیدعرفان:
بچه بیایید بریم دیگه اونا حتما میرن خونشون ولی فردا سرکلاس قبل اینکه استاد برسه میخوام ی کمی اذیتش کن او عسل خانم رو محمد گفت پس دوستش گفتم دوستش ک پاچه نگرفت فقط اون عسل بود..
از بچه ها خدا حافظی کردم رفتم طرف خونه امروژ ماشین نیاوردم دوس داشتم با پسرا کمی بچرخیم...وقتی ب خونه رسیدم بوی غذای خوبی ک من عاشقشم اومد قورمه سبزی به به..
ی سلام بلندی کردم ک مامان از اشپز خونه جوابم رو داد..
سلام پسرم برگشتی خوش اومدی مادررفتم طرف اشپز خونه.
متچامان گفت امروز دانشگاه چطور بود.
بدک نبود?راستی مامان خیلی گشنمه..
مامانم گفت باشه پسرم تا تو لباسات رو عوض کنی دست و صورتت رو بشوری من میز رو چیدم و بابات رو هم صدا میزنم بیاد.
رفتم بالا تو اتاق لباسم رو عوض کردم دست وصورتم رو شستم اومدم پایین رفتم طرف اشپز خونه ک بابا ومامان نشسته بودن سلام کردم بابا با خوش رویی جواب سلامم رو دا گفت سلام ب پسر عزیزم خوبی پسرم بشین شامت رو بخور.چشم باباجون.
مامان مثه همیشه غذاش خوشمزه بود بابا پرسید پسرم دانشگاهت خوب بود استاداش چطورن؟ گفت:خوبه بابا فعلا امروز اول روزمه رفت بابا گفت:پسرم اگه دوس نداری برو ی جا دیگه منم گفنم ن بهترین دانشگاه هستش...پیش خودم گفتم من تازه میخوام این دختررو حالی کنم.شام رو خوردیم ب مامان کمک کردم میز رو جم کردم و رفتم جلو تی‌وی نشستم کنی کانال ها رو بالا پایین کردم چیزی نداشت ب بابا نگا کردم داشت جدول حل میکرد مامان هم تواشپز خونه مشغول بود منم تی وی رو خاموش کردم خواستم برم بالا مامان گفت پسرم بشین کجا چای میوه نخوردی گفت ن مامان جان نمیخورم خوابم میاد میرم بخوابم ساعت از10گذشته بود شب بخیر گفتمو رفتم

1400/11/22 13:50

ارسال شده از

#پارت #چهارم
?عسل?
وقتی به خونه رسیدم خسته کوفته بودم
لباس هامو عوض کردم.
رو تخت دراز کشیدم انقد خسته بودم که ندونستم کی خوابم برد.......
دیدم صدا میاد خدایاااااا از دست این نیما چیکار کنم اخه
خدا لعنت کنه آخه ?
پاشدم برق اتاق زدم لباس هامو عوض کردم رفتم پایین بابا مامان تو آشپز خونه نشسته بودن رفتم پیششون با صدای بلند سلام دادم...
.بابا.
سلام دختر گلم چطور خوشگله بابا
.من.
به خوبیت بابا جون خوبم
0مامان0
مرد کم لیلی به لالای این بزار
0من0
آرهههه دیگه بجای بگی سلام دختر گلم این حرف میزنی واقعنکه
0اطلس0
به دختر خاله چطوری تو
0من0
یا خدااااا این اینجا چیکار میکنه ...خوبم مرسی شما خوبی کی اومدی اینجا
0اطلس0
خوب خدا شکر من نیم ساعت آمدم شما بالا خوابیده بودی
0من0
خوب باشه دیگه من دیگه برم بالا
آرم بی سرو صدا رفتم بالا خوب به کیمیا زنگ بزنم بیبینم باید چیکار کنیم فردا الوووو کیمیا خوبی حالت خوب کجای
0کیمیا0
سلام خوبی حالت خوبه خونه تو کجایی
0من0
خونه چه خبر فردا بایید چیکار کنیم تولد اطلس
0کیمیا0
ها چیه گفتی نمیای
0من0
خوب الان میخوام بیایم اگه دلت نمیخوا نیام
نه بیا بیا
باشه فعلا بای
خوب حس شام خوردن نیست برم بهخوابم
نه خیر این نیما نمیزاره
0نیما0
عسل عسل عسل مسل مشنگ فشنگ تیر میر‌ زنبور منبور منبع عسل منبع خر ها
0من0
هاااااا زهرمار او گفت‌او درد او بی درمان او یامان چیه نیشی چی نیشو
خوشت میاد اینجوری صدات کنیم‌خر بی صدا خر با صدا خر با دم خر بی دم تف بر سرو صورت زنت‌ ای خاک تو سر زنت ای 0نیما
زنان دیگه 6رچی‌گفتی به شوهر خودت
من
جیغغغغغغغغغعغغعغغغ
به شوهر من چیزی‌نگو میزنم میکشت ها
مامان
او زهرما چطونه بدبخت ها
چرا هم دیگرو میکشین آخه بیاین پایین بابا کارتون داره
من
از هم زود تر به بابا رسید جانم بابا چیزی شده
بابا آره دخترم آقایی مالکی زنگ زدن گفتن برای جمعه وقت خواستگاری گرفتن و برای نیمام پس فردا میرم خواستگار از باران
من
جیغغغ
چی میگی بابا یعنی چی آخه این کارا چیه آقا مالکی چرا میاد خواستگار آخه
اون برای چی
باران براین مشنگ خواستگاری میکنید
خدا کمک کنه بهمون من رفتم بالا اعصابم خورد شد
رسیدم اتاق با کله رو تخت خوابیدم بزار بهت میگم باران خانم
تو همین فکرا بودم که خوابم برد

1400/11/22 13:49

ارسال شده از

#پارت#ششم
باران?
بلاخره رسیدم خونه داشتم از خستگی میمردم
عجیب بوی غذا پیچیده بود توخونه خیلی گرسنم بود رفتم تو آشپزخونه مامان پشتش بهم بود پریدم از پش بغلش کردم
باترس گفت
*منو کشتی دختر صد بار گفتم این کاراتو بزار کنار آخه کی میخوای تو بزرگ بشی
گفتم
*تا وقتی که موهام هم رنگ دندونام بشه یه لبخند پهنی زدم ?دویدم سمت اتاقم تا به دوشی بگیرم خستگی از تنم بیرون بره
مامان شتاب زده از آشپزخونه اومد بیرون باصدای بلند گفت
*باران مگه نمیای ناهار بخوریم
گفتم
*یه دوشی بگیرمو میام سریع مامان خوشگلم
باخنده پریدم تو حمام یه دوش آب گرم گرفتم خستگی ازتنم در رفت
همینطور که داشتم موهامو خشک میکردم موبایلم زنگ خورد
اه بزار ببینم کیه شاید این عسل نچسب
وقتی اسمو دیدم یهو یه برقی توی چشمام افتاد ?
آقا نیماست
ای خدا خدا کنه نگه بیا خونمون واسه شام که من حوصله خواهر جلفشو ندارم اصلا
با شتبا تلفونو برداشتم
*سلام بر عشق قشنگم،خوبی
*ممنونم عزیزم تازه رسیدم رفتم دوش گرفتم میخوام برم ناهار
*باش برو گلم خواستم صداتو بشنوم بگم برای شام میام دنبالت بریم بیرون بگردیم
*باشه عشقم میبینمت?
*باران*
وای خداروشکر گفت بیا بریم بیرون وگرنه طاقت خواهرشو نداشتم ?
برم ناهارو بزنم که از گرسنگی دارم میمیرم

1400/11/22 13:50

ارسال شده از

#پارت#پنچم
عرفان:
خوو بچه ها اگه من این دختر رو تربیت نکنم عرفا نیستم?? محمد بهم گفت خب میخوای چیکار کنی اینکه فقط جواب صدا کردن تورو داد گفتم ن محمد جان من امثال این دخترا رو خوب میشناسم اون یکی دوستشون محمدهم گفت راست میگه محمد تو هنوز بچه ای برا اینکه این دخترارو بشناسی فعلا زوده. محمد هم گفت ببخشید بابابزرگ شما تجربت خیلی زیاده .سرشون داد زدم?? اااااا بس کنید مخم رفت بزارید ببینم اینا کجا میرن بعد دعوا کنیدعرفان:
بچه بیایید بریم دیگه اونا حتما میرن خونشون ولی فردا سرکلاس قبل اینکه استاد برسه میخوام ی کمی اذیتش کن او عسل خانم رو محمد گفت پس دوستش گفتم دوستش ک پاچه نگرفت فقط اون عسل بود..
از بچه ها خدا حافظی کردم رفتم طرف خونه امروژ ماشین نیاوردم دوس داشتم با پسرا کمی بچرخیم...وقتی ب خونه رسیدم بوی غذای خوبی ک من عاشقشم اومد قورمه سبزی به به..
ی سلام بلندی کردم ک مامان از اشپز خونه جوابم رو داد..
سلام پسرم برگشتی خوش اومدی مادررفتم طرف اشپز خونه.
متچامان گفت امروز دانشگاه چطور بود.
بدک نبود?راستی مامان خیلی گشنمه..
مامانم گفت باشه پسرم تا تو لباسات رو عوض کنی دست و صورتت رو بشوری من میز رو چیدم و بابات رو هم صدا میزنم بیاد.
رفتم بالا تو اتاق لباسم رو عوض کردم دست وصورتم رو شستم اومدم پایین رفتم طرف اشپز خونه ک بابا ومامان نشسته بودن سلام کردم بابا با خوش رویی جواب سلامم رو دا گفت سلام ب پسر عزیزم خوبی پسرم بشین شامت رو بخور.چشم باباجون.
مامان مثه همیشه غذاش خوشمزه بود بابا پرسید پسرم دانشگاهت خوب بود استاداش چطورن؟ گفت:خوبه بابا فعلا امروز اول روزمه رفت بابا گفت:پسرم اگه دوس نداری برو ی جا دیگه منم گفنم ن بهترین دانشگاه هستش...پیش خودم گفتم من تازه میخوام این دختررو حالی کنم.شام رو خوردیم ب مامان کمک کردم میز رو جم کردم و رفتم جلو تی‌وی نشستم کنی کانال ها رو بالا پایین کردم چیزی نداشت ب بابا نگا کردم داشت جدول حل میکرد مامان هم تواشپز خونه مشغول بود منم تی وی رو خاموش کردم خواستم برم بالا مامان گفت پسرم بشین کجا چای میوه نخوردی گفت ن مامان جان نمیخورم خوابم میاد میرم بخوابم ساعت از10گذشته بود شب بخیر گفتمو رفتم

1400/11/22 13:50

ارسال شده از

#پارت#ششم
باران?
بلاخره رسیدم خونه داشتم از خستگی میمردم
عجیب بوی غذا پیچیده بود توخونه خیلی گرسنم بود رفتم تو آشپزخونه مامان پشتش بهم بود پریدم از پش بغلش کردم
باترس گفت
*منو کشتی دختر صد بار گفتم این کاراتو بزار کنار آخه کی میخوای تو بزرگ بشی
گفتم
*تا وقتی که موهام هم رنگ دندونام بشه یه لبخند پهنی زدم ?دویدم سمت اتاقم تا به دوشی بگیرم خستگی از تنم بیرون بره
مامان شتاب زده از آشپزخونه اومد بیرون باصدای بلند گفت
*باران مگه نمیای ناهار بخوریم
گفتم
*یه دوشی بگیرمو میام سریع مامان خوشگلم
باخنده پریدم تو حمام یه دوش آب گرم گرفتم خستگی ازتنم در رفت
همینطور که داشتم موهامو خشک میکردم موبایلم زنگ خورد
اه بزار ببینم کیه شاید این عسل نچسب
وقتی اسمو دیدم یهو یه برقی توی چشمام افتاد ?
آقا نیماست
ای خدا خدا کنه نگه بیا خونمون واسه شام که من حوصله خواهر جلفشو ندارم اصلا
با شتبا تلفونو برداشتم
*سلام بر عشق قشنگم،خوبی
*ممنونم عزیزم تازه رسیدم رفتم دوش گرفتم میخوام برم ناهار
*باش برو گلم خواستم صداتو بشنوم بگم برای شام میام دنبالت بریم بیرون بگردیم
*باشه عشقم میبینمت?
*باران*
وای خداروشکر گفت بیا بریم بیرون وگرنه طاقت خواهرشو نداشتم ?
برم ناهارو بزنم که از گرسنگی دارم میمیرم

1400/11/22 13:50