The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کمند

21 عضو

بلاگ ساخته شد.

:به نام خدا:


جلو جوب نشسته بودم خسته بی حوصله انگار دنیا رو سرم خراب شد همش فکر همش استرس دلم میخواد داد بزنم چرا اخه خدا من‌ چه گناهی کردم چرا باید خرج چهار آدم من بدم چرا اخه چرا باید حرف هم بکشم چرا اخه خسته از جام بلند شدم به راه خونه راه افتادم رفتم به خونه قدیمی رسیدم باز احمد بجون لیلا افتاد اخه که چرا نرفته براش مواد بخر رفتم تو دست لیلا گرفتم رفتم تو خونه دلم به حال خودم لیلا میسوزه لیلا باید برای آدم حرزه کار کنه و من هم برای ارباب زاده ها کلفتی خسته شدم دیگه مادرم که همش از درد خماری ناله میکنه تا یه تیک مواد بهش بدن هم اهالی روستا با نفرت بهمون نگاه میکن ما سه تا خواهر و دوتا داداش با مادرم تو یه خونه دربو داغون زندگی میکنیم لیلا یه دختر چشم آبی با موهای طلای پوست سفید دهان دماغ هم متوسط بود خوشگل بود و من با چشم سیاه پوست سفید لبام کوچیک ولی گوشتی بود دماغ متوسط داشتم با موهای خرمایی تو همین فکر بودم دیدم احمد رضا مامانم دارن داد میزن باز مواد میخوان باز پاشدم مواد انداختم جلشون به لیلا نگاه کردم خیلی تو فکر بود رفتم جلو گفتم ابجی خوشگلم چیشده دورت بگردم نگاهی به چشم هام انداخت گفت: کمند چطوری بگم اخه گفتم:چی شدا دردت بجونم بگو عزیزم گفت:امروز آقای صالحی مست کرده بود میخواست میخواست یهو زد زیره گریه گفتم: چی میخواست بهت تجاوز کنه !؟با گریه گفت: اره میخواست تجاوز کنه دست پاهام گم کردم گفتم:لیلا باهات کاری که نکرد ها دیدم سرش انداخت پایین گریه کرد لیلا میگم باهات کاری که نکرد آرم گفت:نه کاری نکرد از دستش فرار کردم گفتم :خدا شکر از فردا دیگه نباید بری پیشش میبرمت پیش خودم فهمیدی گفت: باشه. دیدم ماهرخ باز با اون لباس ها دربو داغون آمد گفت:چی شده لیلا چرا زار میزنی لیلا جواب نداد. گفت کمند تو چطور چرا تو خودتی ها خندیه وحشیانه کرد گفت:نکن باز صالحی دلش حواس بازی خواست اخ لیلا آخ فقط یک بار فقط یک بار صالحی بهم چشم بزن که احتیاج دارا خودم در اختیارش میزارم بابا برو راحت باش برو حالش نذاشتم دیگه حرف بزن سیلی محکم زدم تو دهنش گفتم هرزگی از دست تو بر میاد هرز خیابونی گورت گم کن برو گفت:اوه تو چی میگی بابا 5 ساله برای خان کار میکنی یک شب هم نتونستی هم خوابش بشی گفتم :ببند دهن کثیفت باز چی شد بازه کسی قبولت نکرد ها امدی افتادی به جون ما برگشتم دست لیلا کشیدم از خونه رفتیم بیرون لیلا به خودش میلرزید گریه میکرده گفتم:لیلا بس گریه نکن چرا گریه میکنی ها چی شده گفت:کمند علی من تو اون حال دید فکرد هم چی تموم شد آمد جلو بهم چادور داد گفت :چیه باز

1401/02/31 18:11

چه هرزگی کردی که افتاده به جونت خسته شدم از دست برو به خواهرت بگو من دیگه با لیلا ازدواج نمیکنم بگو هم چیزی که برات اوردم بیار نمیخوام دیگه ریخت تو بیبینم گفتم:به درک پسر اشغال ولش کن این حرف هارو بیا بریم اسمتو تو امارت بنویسم پیش خودم کار کن گفت:باشه هرچی تو بگی
راه افتادم رسیدیم جلو در امارت کارت نشون دادم گفت :برو تو ولی این خانم نمیتونه باهات بیاد گفتم این خواهرمه گفت هرکی دلش میخواد باشه گفتم:برای استخدام آوردمش گفت:باشه برین تو
رفتیم تو لیلا استخدام کردم پیش خودم فاطمه خانم سر آشپز گفت:امشب برای آقا میخوان دختر بگیرن و امروز مهمون زیادی از ده بال ده پایین داریم خان و خان زاده ها میخوان با دختر هاشون بیان باید غذا خوب به پزیم دست به کار بشین من با لیلا لباس آشپزی که با یدونه اتاق بهمون داده بودن گفته بودن باید اینجا بمونید و بیرون از امارت دیگه نرید ما هم قبول کردیم لباس هارو پوشیدیم و شروع به کار کردن کردیم انقد کار کردیم من دیگه چشم هام بازنمیشود و خانم بزرگ آمد آشپز خونه تا غذا هارو تست کنه من و لیلا غذا باقالی پلو و کشک بادمجون درست کرده بودیم و بقیه غذای مختلف خانم بزرگ تست کنان به غذا من لیلا رسید گفت احسنت عالی شده این غذا امشب میارین با کوفته و مرغ و بوقلمون بقیه غذا هارو خودتون بخورین و خانم بزرگ یه نگاهی بهم کرده که ترسیدم و کل بدنم لرزید استرس افتاد به جونم نغمه خانم که برای مهمونی داشت سالون تیزین میکرد به من لیلا و ژاله و حمیده لباس دادن ژاله و حمیده مثل ما غذا درست کرده بودن

1401/02/31 18:11

خسته کوفته داشتم با لیلا حرف میزدم که دیدم حمیده میگه بریم حاظر بشیم چهار تای رفتیم پایین اتاقمون اتاق بغلی مال حمیده ژاله بود اونا رفتن اتاق خودشون مام رفتیم همون که رسیدیم تو اتاق لیلا گفت:ابجی ما که چیزی نداریم برای سرخاب سفیداب کردن خودمون گفتم:لیلا به فکر چی هستی تو خدا عقل بهت بده به منم صبر لیلا اخم کرد گفت:باشه بابا اصلا من بدون عقل شما باهوش رفت طرف کمد در کمد باز کرد دیدیم واییی چقد لباس گذاشتن اینجا لیلا میز آرایش باز کرد دید ای پر وسایل آرایش از خوشحالی داشت قر میداد که یهو در باز شد پسر نفس نفس میزد امد اتاق یهو در بست یهو برگشت مارو دید گفت ببخشید شما!؟گفتم خیلی شما باید ببخشید شما کی هستین پسر گفت:ممممن یکی از خدمت کار ها اینجام گفتم:این که زبون گرفتی نداره که توم از ما بدبخت تر پسر گفت:بله شما درست می‌فرماید بعد گفت: من دیگه میرم گفتم: ولی لباس های شما به لباس های خدمت کار نمیخوره پسر جا خورد گفت :مممن خدمت کار ارباب هستم .گفتم :حالا چرا زبونت گرفت پسر خندید گفت:آخه شبیه این جاهل ها وایسادی ازم سوالا می پرسی بعد پسر سرش چرخوند طرف لیلا دیدم چشم هاش گرد شد با دقت لیلا نگاه میکنه لیلا هم دست کمی از اون نداشت یهو گفتم :چیه مثل جن زده ها همدیگرو نگاه میکنی وقتی پسر به خودش آمد گفت:من دیگه میرم .
نزاشت من چیزی بگم رفت

1401/03/20 16:01

بد جور خوابم میامد همین که سرم روبالشت گذاشتم خوابم برد
?لیلا?
ابجی کمند خوابش برده بود و من هم نشستم موهام شانه کنم یاد اون پسر افتادم خیلی خوشگل بود قد بلند چهار شونه بدنش رو فرم بود لباس های مرتب پوشیده دلم بدجوری گرفتارش شد صدا در میاد بلند شدم در باز کردم ژاله گفت برای ده دقیقه دیگه بالا تو سالن باشید گفتم باشه زود ابجی بیدار کردم حاظر شدیم
?کمند?
رفتیم بالا تو سالن وایسادیم به ردیف و بعد از نیم ساعت خان خان زاده ها امدن اون پسر هم اونجا بود داشت با چشم هاش لیلا میخورد برای پسر بزرگ خان دنبال زن دوم بودن خان یکی به یکی دختر ها نگاه میکرد سرم اوردم بالا دیدم پسر خان داره نگاهم میکنه دست پاهام به لرزه افتاد بود پسر خان رفت کنار مادرش و دیدم اونم داره به من ذول میزن یهو دیدم خانوم بزرگ رفت وسط سالون و گفت پسرم سالار زن دوم خودش را پسندید و هم دست زدن و خانم بزرگ آمد طرف من و دست منو کشید برد طرف سالار خان

1401/07/12 20:50

با تعجب نگاه میکردم‌من کجا‌میبره دیدم‌داره میره طرف‌سالار خان و منو پیش سالار خان نگه داشت و گفت عروس دوم من کمند و من با چشم های گرد شد با تعجب هم جا نگاه میکردم امکان نداره چطوری میتونه این اتفاق بیفته من من که عاشق سالار نیستن من عاشق مهرصاد بودم چطوری بتونم با این قضیه کنار بیام‌آخه چرا خدا چرا چشم خورد به لیلا که اون وست داشت میخندید نمی‌دونست با من با زندگیم چیکار کردن سرم‌پایین انداختم و خانوم بزرگ گفت ببرینش تو اتاق کارش دارم من و دوتا از خدمت کار ها رفتم تو اتاق که حاظر بشم خانوم بزرگ آمد گفت باید همین حال خوتبه خونده بشه چی خوتبه خوتبه چی یعنی چی کسی چرا از من نپرسید دیگه نتونستم وایسم سرم‌بلند کردم گفتم‌چی چرا من خانوم بزرگ به صورتم نگاه کرد گفت چی تو نمیخوای زن سالار باشی گفتم نه من نمیخوام خانوم بزرگ یهو یه سیلی بزرگ زد تو گوشم گفت تو کی هستی که داری جواب میدی میخوای یا نمیخوای دختر هرزه با گریه گفتم‌من هرزه نیستم من نمیخوام با سالار خان ازدواج کنم گفت چه بخوای چه نه تو باید با سالار ازدواج کنی گفتم ولم‌کنید من برم من نمیخوام

1401/07/12 21:00

خسته شدم من عاشق مهرصادم نه عاشق سالار آخه برای چی تا کی به پایه هم بسوزم آخه تا کی خسته شد بودم از‌ این هم بدبختی که باید کار زندگی همرو درست کنم اون از خانواد خودم اینم از اینا و من بزور نشستم رو صندلی و بعد یک ساعت لباس و آرایش من تکمیل شد اون ابرو های که تا بحال دست نخوردم نازوک شده بود و صورتم رنگ باز کرده بود ولی آنقدر ناراحت بودم که به چشم نمی‌خورد تا کی اخه تا کی یه لباس بلند سنگ دوزی شدکه رنگش مخمل آبی بود و روسری یکم کم رنگ تر از لباسم پوشیده بودن بهم و سه چهار تا النگو انداخته بودن و یه چادوری سفید سرم کردن و با دست سوت و کلکل های خدمتکار ها به بیرون رفتیم و نقل نبات میریختن رو سرم و من پیش سالار خان نشستم و سرم پایین بود که سالار خانه آروم جلوی گوشم گفت فکر نکنی خیلی خوشم آمد ازت که نشستی ور دلم عشق من اول آخر ماه بانو اینو بهت گفتم که بفهمی حق نداری بهش بی احترامی کنی تو فقط برای من باید بچه بیار تمام
یعنی چی این حرف ها چیه بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود لیلا فکر میکرد سالار داره قربون صدقم میره همیش با ابروهاش نشون میداد که سالار داره باهت حرف میزن و خوتبه ما خونده شد و من بله بزور دادم‌ و شدم همسر خان هی بمیرم برات مهرصادم تو رفتی برام درس بخونی که دکتر بشی و زندگی منو درست کنی حال باید بیایی بیبین شدم زن دوم خان زاده هی خدا خودت به مهرصادم صبر بده
سه ساعت بعد اون مهمونی تموم شد و من بردن تو یه اتاق بزرگ یه تخت دو نفره بود یه میز آرایش و کمد بود ویه پرده توری قشنگ و روی تخت پر از گل رز ریخت بودن و یه دستمال سفید اونجا بود هی خدا چی میشود الان مهرصاد کنارم بود یه خدمت کار آمد تو اتاق گفت بشین اینجا اون لباس هارو تنت کن تا سالار خان بیاد و گفت رفت یه نگاهی به لباس ها کردم دیدم لباس تا زانوم‌میاد و توری بود گفتم اینو من تنم کنم اصلا هرگز انداختمش سر جاش نشستم رو زمین نیم‌ ساعت بد باز همون خدمت کار آمد و گفت چرا نپوشیدی لباستو الان خان میاد

1401/07/12 21:27

لبای هامو تنم کرد بزور و رفت نیم ساعت دیگه خان آمد تو اتاق فقط خدا خدا میکردم بهم دست نزن انقدد ترسیده بودم که وست پام میلرزید سالار نزدیک شد گفت چته مثل مترسک وایسادی زود باش حاظر شو کارم انجام بدم برم یهو رنگم پرید یعنی چی مگه با تازه عروس اینجور حرف میزن خاستم جوابشو بدم که برگشت گفت من میرم بیام حاظرشو گذاشت رفت بیرون بغضم ترکید نشستم به حال خودم زار زار گریه کردم ای خدا تا کی تا کجا خسته شدم خدا یه روز مامان احمدرضا از درد خماری داد بیدا میکن آمدم اینجا تا لیلا هم سر سامون بگیر زندگی خودم خراب شد رفت ای خدا داشتم گریه میکردم که دیدم در اتاق باز شد ترسیده بودم که نکن سالار ناراحت بشه دعوا کن زود اشگ هامو جمع کردم سالار آمد نزدیک نگاه کرد تو چشم هام گفت حاظر شدی گفتم نه ترخدا یهو هوارکشید ترخدا چی ها فکردی مثل تازه عروس ها میخوای نازتو بکشم اره بیبین دختره تو فقط اینجایی که برام بچه بیار اینو که بهت گفتم بس زود باش و من حاظر شدم و اون شب من با سالار هم خواب شدم
فردا اون چشم هام باز کردم دیدم رو زمین افتادم نه پتوی هست روم نه چیزی رو زمین خوابیده بودم یادم افتاد که بعد از کار سالار باهم کرد گفت برو اون ور پیش من نخواب و من مجبور شدم رو زمین بخوابم
?سه ماه بعد?

1401/07/13 09:50

تو حیاط داشتم میگشتم که مهربانو خانوم آمد و گفت بیبین دختره تو آمدی اینجا که برای سالار و این امارت نوه بیاری حق نداری این کارو کنی اگه باردار بشی چنان میکنم که تو یه روز خودتو اون بچه همینجا بمیرید فهمیدی؟!
با ترس و تعجب گفتم بله خانوم فهمیدم.
و مهربانو رفت حال چیکار کنم خدا بچه بیارم‌ میشه بدبختی نیارم از اون بدبختی چیکار کنم اخهههه خدا
همینجور که‌ تو فکر بودم رفتم طرف آشپز خونه بوی غذا ها به مشام می‌خورد اه چی بوی بدی میداد داشتم بالا میوردم‌ دویدم تو حیاط آنقدر بالا اوردم که دیگه نای راه رفتن نداشتم ای وای چی خوردم اینجور مسموم شدم وای خدا برم‌یکم استراحت کنم سرم‌پایین انداختم و به اتاقم رفتم
خانوم جان خانوم جان چشم هایم باز کردم گفتم بله مهناز
بیدارش خانوم جان که سالار خان گفت امروز باید سر میز شام برین چون سالار خان مهمون دارن
گفتم نمیشه به سالار خان بگید کمند مریضه
مهناز گفت نه اصلا خانوم جان این حرف نزنید چون سالار خان تاکید کرد گفت باید بیایی گفتم باشه حال مهمونش کیه گفت یکی از درس خون ترین آدم که تو تهران معروفه گفتم‌ اهان باشه برو تا حاظر بشم گفت باشه خانوم‌جان پاشو زود تر که الان‌میرسن پاشدم دست‌صورتم شستم‌ لباس بلند مخمل قرمز و با روسری پولک دار قرمز پوشیدم و حاظر شدم هی روزگار الان مهرصادم در چه حال اصلا خبر داره من‌ زن خان شدم یا نه اصلا خبر داره من‌در چه حالیم یا داده درس هاشو میخونه من از مهرصاد یاد گرفتم‌ خوندن و نوشتن و همیش دیوانه حافظ میخوندم هی مهرصادم کجایی که بیبین عشقت تو چه حال همیش مهرصاد با خان خان زاده می‌گشت یادمه همیشه تو هر ده های که خان خان زاده داشت میرفت و با هم‌اونا رفیق بود
مهناز آمد تو اتاق گفت حاظر شدین گفتم آره
گفت بس انشالله بریم دیگه گفتم بریم
وارد سالون غذا خوری شدیم تو این سه ماه که من آمدم اینجا بار دوم که این سالون میبینم یکی روزی که دیگه حق زندگیمو ازم گرفتن یکی هم الان سرم بلند کردم دیدم سالار مهربانو دست در دست هم نشستن و اصلا به من توجه نمی‌کند سالار گفت بیا اینور من بنشین و من بی صدا کنارش نشستم آنقدر حالم خراب بود که توان نشستن هم نداشتم
یکی از خدمت کار ها گفت سالار خان مهمانتان رسیدن سالار گفت بگید بیاد و ما هم از جایمان بلند شدیم آنقدر استرس داشتم که سوتی ندم احوال پرسیم درست باشد مهمون وارد سالون شد و با سلامی که داد رنگ از رخسار من پرید یعنی چی این این صدای این صدای مهرصاد منه چطور ممکنه آخه وقتی سرم بالا برم مهرصاد با تعجب به من نگاه کرد و من آنقدر بی جون شده بودن که

1401/07/13 10:14

دیگه رو پا هایم وای نمیساد سالار گفت مهرصاد جان ایشون همسر اول من مهربانو تجریشی و این همسر دوم کمند بختیاری مهرصاد که کل قضیه فهمید بود زود به خودش آمد و احوال پرسی کرد و کنار ما نشست می‌دونستم در چه حال مثل خودم مثل من که حالم خراب بود گاهی نگاهش میکردم دلم از جاش کنید میشود دلم میخواست داد بزنم مهرصاد غلت کردم غلت کردم به اینجا آمدم کمکم کن کمکم کن‌تا نجات پیدا کنم
سالار گفت خدمت کار ها غذا بیارین وقتی غذا آورد بوی گوشت ها به مشام خورد باز اون حالت تهوع گرفتم
ای خدا این چیه بدیختیه بزور نشسته بودم وقتی سالار برای مهمانش و بعد برای مهربانو کشید وقتی به من رسید خواست براین بریز عطر سالار وقتی به مشامم رسید دیگه نتونستم وایسم بلند شدم فرار کردم به بیرون آنقدر بالا اوردم آنقدر بالا اوردم که مهربانو سالار خانه مهرصاد به حیاط امدن و ترسید گفتن چی شد
گفتم چیزی نیست انگار مسموم شدم سالار گفت به طبیعب بگوید بیاد و من را بزور به اتاقم بردن و طبیعب آمد بالا سرم فشارم را گرفت در چشم هانم نگاه کرد و گفت چند روز اینجور شدین گفتم یک هفته میشود وقتی چشم هایم را باز میکنم و از خواب بیدار میشم حالم خراب می‌شود و بوی غذا بهم می‌خورد طبیعب گفت خان مشتلق بدین سالار گفت برای چی گفت کمند خانوم باردارن
و این حرف را زد رنگ از رخسارم پرید سالار لبخندی به بروی طبیعب پاشید گفت حتمن و هم از اتاق بیرون رفت و به من سرم وصل کردن و بیال شدم و به خواب عمیق فرو رفتم

1401/07/13 10:32

چشم هام باز کردم هم‌جا روشن بود بدنم خسته کوفته بود وای چه صبح کسل کنندی از خواب بیدار شدم دیدم‌ ای سالار اینجا چیکار میکنه یعنی کل شب اینجا خوابیده آروم رفتم دست و صورتم شستم آمدم نشستم موهام شونه کردم از ته قلبم یکم خوش حال بدم که سالار به فکرم بود و اینجا خوابیده بود اروم اروم سالار چشمش بازکرد و یهو با اعصابانیت سر من داد کشید که تو چیکار کردی که من اینجا خوابم برد فکر نکن اینجا خوابیدم عاشقت شدم یا از اینک میخوای برام بچه بیاری خوش حال شدم و تور میکنم ملکه این قصر این فکر از سرت در بیا بیرون فهمیدی گفتم باشه

1401/07/13 12:35

وقتی از اتاق رفت بیرون دیگه بغضم‌ ترکید نشستم آنقدر گریه کردم آنقدر گریه کردم آنقدر گریه کردم‌که چرا اخه خدااا چرا تا *** سختی تا کی بدبختی تا کی اخه خدایا تو همین حال گریه کردن بودم‌ که دیدم یکی درو باز کرد آمد تو سرم‌بالا کردم دیدم مهربانو آمد تو زود اشگ هام پاک کردم گفت‌دختر سرتخ کجایی دختره هرزه بدبخت بیا که با دست خودم میخوام بکشمت از ترس تو همون کوشه اتاق که اون‌نمیتونست من بییبن نشستم یه اتاق نگاه کرد دیدی کسی نیست باخودش گفت صبر کن همینجور که‌ سالار تور باردار کرد همینجوریم سقط میکنه دارم برات دختر هرزه اینو گفت رفت بیرون آنقدر گریه کردم‌به خودم لرزیدم دیگه توان هیچ کاری نداشتم هی خدا چرا من اخه چرااا تا کی تا کجا برای چی آخه من باید بدبخت بشم خدمت کار در باز کرد آمد تو
مهناز . ای این خانوم کجاست خانوم جان دورت بگردم کجایی بس خانوم جان
صداش زدم مهناز من اینجام گفت ای خانوم جان اینجا چیکار میکنی چرا چشم هات باد کرده چی شده خانوم جان چرا گریه کردی گفتم گریه نکردم مهناز جان حالت تهوع گرفتم گفت بس چرا صبحون نخوردید من که گذاشتم رو میز چرا نخوردی گفتم میل ندارم ببرش گفت بس پاشین نهار سالار خان گفت اقا مهرصاد چند روزی اینجاست و باید بیایی بریم سر سفره

1401/07/13 15:21

گفتم باشه حاظرشم بریم یه لباس محلی خوشگل که کلن سنگ دوزی بود سبز پرنگ آنقدر بهم میامد با چشم های سیاه جذاب ترم میکرد یه روسری با هم رنگش پوشیدم و با مهناز از اتاق بیرون رفتیم دلم برای مهرصاد آنقدر تنگ شده بود که نمیخواستم هر لحظ از کنارش تکون بخورم وارد سالن شدم مهرصاد تنها نشسته بود بس فعلا سالار مهربانو نیامدن چه خوب رفتم نشستم روب روش سرش بلند کرد گفت توی گفتم مهرصاد کمکم کن ترخدا نجاتم بده گفت ههه چی کمکت کنم چطوری ها چطوری با این بچه اره تو دلم سوزوندی کمند حالم خراب کردی دیگه ازت بدم میاد گفتم مهرصاد بیبین من با لیلا آمدم اینجا تا کار کنیم همون روز برای خان دنبال زن دوم بودن من اونجا دید و من انتخاب کرد مهرصاد بیبین من حر لحظ به فکرت هستم خواهم بود مهرصاد گفت بس باید کمکم کنی تا فراریت بدم گفتم آخه مهرصاد جان با این بچه چیکار کنم مهرصاد گفت اون خودمون بزرگ میکنیم من گفتم میترسم میترسم به دردسر بیفتیم

1401/07/13 21:28

گفت نترس عزیزم چیزی نمیشه گفتم آخه کجا بریم کجا داریم بریم مهرصاد نه تو خونه داری نه جا گفت اگه تو من بخوای هر چی بگم انجام میدی گفتم باشه مهرصا گفت فدات بشم فقط استرس نداشته باش باشه گفتم باشه دیگه سکوت کردیم در سالون باز شد سالار مهربانو امدن تو مهربانو با اخم نگاهم میکرد باز هم شام آوردن من من باز حالت تهوع گرفتم و شام بزور خوردم و چایی میوه که خوردیم مهرصاد گفت من دیگه دارم میرم استراحت کنم‌ یکم خسته شدم مهربانو و سالار گفتن باشه ما هم داریم میریم و باهم بلند شدیم به اتاق هامون بریم سالار آروم گفت امشب به اتاق تو میام یهو حول شدم گفتم برای چی گفت تو اتاق زنم بیام برای چی داره گفتم ببخشید باشه و من به اتاق خودم رفتم و سالار مهربانو هم به اتاق های خودشون دیگه در اتاق قفل نکردم چون سالار گفت میام دراز کشید بودم تو اتاق خودم صدای باز بسته شدن در امد از جام‌بلند شدم و به طرف وسایل پذیرای رفتم تا یکم‌میوه بیارم همین که برگشتم دیدم صدای سالار خان چرا نمیاد دیدم دوتا مرد نشسته رو تخت و بطری مشروب دستشونه ترسید ترسید گفتم شما کی هستین مردا خنده بلندی کردن یهو به طرف من امدن یعنی چی کجا میایین با من چیکار داری آروم آروم به طرف من امدن و دوتاشون به جونم افتادن آنقدر تلاش کردم که ولم کن نشود که نشود یهو دیدم هم جا پر خون شد یهو در باز شد سالار مارو تو اون وضیعت دید اون دوتا مردا ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار کن فقط اینو دیدم که سالار به طرف من خیز برداشت و من از حال رفتم........
چشم هام باز کردم تو اتاق خودم بودم سالار بالا سرم وایساده بود با اخم‌و ناراحتی نگاهم میکرد دستم گذاشتم‌رو شکم گفتم‌بچه ام بچه ام ترخدا بچه ام چیزیش نشوده ترخدا دیدم سالار سرش انداخت پایین دور ورم نگاه‌کردم دیدم‌مهربانو یه لبخند شيطاني زد و فهمیدم کار‌اون عوضیه از جام بلند شدم گفتم کار تو بود اره کار تو بود تو بچه ام کشتی اره تو کشتی توهوکو لعنت بهت لعنت خدا بهت بیاد عوضی

1401/07/14 17:45

سالار دست هامو گرفت گفت چته کمند حرف دهنتو بفهم‌چی میگی
من حرف دهنمو خوب میدونم اون توی که چشم هاتو بستی به کل دنیا خسته شدم تا کی توان پس بدم تا کی خدا ازت نگذره هرشب موقع خواب دستم میزاشتم‌رو شکم باهاش حرف‌میزدم حال با کی حرف بزنم با کی بکی بگم مادر دورت بگردم چطوری با نبودش کنار بیام خدا ازت نگذره
خدمت کار آمد تو اتاق و گفت سالار خان اون دوتا مرد هارو پیدا کردیم یهو رنگ از رخسار مهربانو پرید و گفت سالار خان من به آشپزخانه میروم گفتم برای کمندجان سوپ درست کن سالار گفت برو عزیزم برو
و مهربانو از اتاق بیرون رفت

1401/07/14 17:50

?مهربانو
هیییی پیر خرفت فکردی میزارم میزارم تو برای سالارم زن بگیری عفریته هفت خط کور خوندی امشب قرار بود برای سالار زن بگیر که چی براش بچه بیاره که بشه روزی خان این قصر کور خوندی سالار کور خوندی نمیزارم با زن دیگی خوش باشی.
مهری آمد تو اتاق
گفت خانوم خانوم جانم فدایت بشم سالار خان دار میاد گفتم باش برو مهری
مهری رفت و من یکم دست هامو فلفلی کردم زدم به چشم‌و چشم ها بد جوری سوخت و باس شد اشک از چشم هام بریز چشم هام قرمز بشه سالار آمد تو اتاق گفت مهربانو من چرا این جوری شدی چی‌شد عزیزم گفتم هیچی سالار جان سالار گفت مگه نگفتم حق نداری گریه کنی به هر دلیلی گفتم گریه نمیکنم سالار جان‌یکم دلم گرفته
سالار گفت فدای دلت بشم‌چرا مهربانو جانم میترسم سالار میترسم
سالار گفت از چی عزیزکم ترس دارد
گفتم از روزی که یکی بیاد بشه دور دونه سالار خان و مهربانو از یاد بره سالار گفت
کی این حرف زد دورت بگردم‌ گفتم
کسی نگفته جانم من خودم ترس دارم میترسم سالار توکه میدونی من بدون تو دیگه هیچم بس ولم نکن سالار
سالار اروم‌بغلم کرد گفت هرگز این حرف هارو نزن باش من کسی که میخوام بگیرم‌ نه دوستش دارم‌نه خواهم داشت بس دگر نبینم اشک در چشمان مهربانویم باشد باشه عزیزکم گفتم
باشه سالارم ولی اگه اون برایت فرزندی بیار و اونم هم پسر چی سالار گفت هزار تا هم پسر برایم بیاورد تو در قلب منی مهربانویم گفتم مرسی سالار جان که هستی و همیش بهم محبت کردی و لبخندی پیروزمندانه پاشیدم و در قلبم گفتم کور خوندید یکی دیر بکنید ملکه این قصر
وسالار رفت و من هم دست صورتم راشستم و دراز کشیدم رو تخت به خواب رفتم‌.......


مهربانو خانوم خانوم جان خانوم جان


بله مهری
پاشو مهمون ها امدن گفتم باش الان میام‌
حاظر شدم و بهترین لباس که برایم سالار از ترکیه اورده بود را پوشیدم و آرایش کرده از پله ها پایین رفتم و کنار خانوم بزرگ وایسادم هم همی دختر ها رنگ و برنگ کنار هم‌وایساد بودن هییی از تو چشم های همشون معلوم بود که شادی می‌باره و هم فکر میکردن که سالار باهاشون حال میخواد بکن نمیدونست که مهربانو این کار نمیکنه و زهرمارشون میکنه در دل خودم به تک تکشون خندیدم

سالار وقتی از کنار دختر ها رد می‌شود وست راه راهش‌کج‌ کرد و برگشت طرف خانوم‌بزرگ گفت اون دختر و خانوم بزرگ رفت اون آورد و و دخترک رو به اتاق بردن تا حاظر بشه
و امدن بعد یک ساعت حاظر شد آماد ال حق قشنگ‌بود خودم ترسیدم تو چشم هاش یه برقی داشت که میگفت کار دستت میده و عقد خواند و سالار اون شب به اتاق اون رفت و هم‌جلو در وایساد بودن و

1401/07/16 19:12

سالار از اتاق بیرون آمد و دستمال داد به خانوم بزرگ و برگشت اون دقیقه حکم‌ مرگ برایم داشت آخه چرا خدا باید من بچه دار نشم این چه کاری چه بدی کردم آخه




سه ماه بعد
دختر داشت تو حیاط برای خودش می‌گشت به طرفش رفتم گفتم بیبین دختر هرزه حق نداری باردار بشی فهمید اگه باردار بشی خودتو با اون‌بچه آتیش میزنم
اینو گفتم و آمدم تو اتاق

امشب سالار مهمون داشت و من با سالار به سالون غذا خوری رفتم اون دختر هم آمد پایین


نیم ساعت حرف های بیخود که حوصله من‌کامل سر رفته بود خسته گفت خدمت کار امد گفت شام‌حاظر بیارم سالارخان

سالار گفت اره بیارین غذا هارو اوردن سالار برای مهمان کشید و بعد برای من و بعد برای اون دختره تا امدیم‌یه لقمه به دهانمان بزاریم دختر حالت تهوع گرفت و دوید ت حیاط همش اوق میزد سالار داد کشید طبییب بیاوردی د طبیب امد بالاسر دختر ماینه کرد و دوسه کلمه از دختر ارام پرسید و برگشت طرف سالار گفت‌مجده بدین سالار خان
سالار گفت‌چی شد
گفت باردار هستن
وقتی این حرف زد در دل من انگار اتیش گذاشتن چییییییی باردار یعنی چی اخه
و به دختر سرم‌زدن بی حال به خواب رفت سالار گفت شما ها برید من پیشش میمونم و من با مهرصاد رفتیم به اتاق های خودمان نمیدونستم چیکار کنم فردا به رضا برادرم میگویم دو نفر اوم بیاره کارشو یک سر کنم هههه این مهرصادم خوب که اینجاست
فردا شب شد و مثل همون روز باهم شام خوردیم و هم به اتاق خود رفتیم
امشب قرار بود سالار به اتای اون بره من گفتم سالار خان میشه بیاین کارتان دارم سالار امد ومن چیزای بیخودی گفتم و فهمیدم الان وقت رفتن به سالار گفتم خوابم میاد سالار جان
سالار گفت بس من میرم دل برکم گفتم باشه عزیزم سالار رفت
و من دراز کشیدم از شادی نمیدونستم چیکار کنم

1401/07/16 19:12