قدم زن ک من برسم و خیالش راحت شه و بره خونه یه هم کلاسی داشتم ندا هرکاری کرد پویارو ازم بگیره عاشق خودش کنه نتونست مامانای دوتامون ازعلاقه شدیمون ب هم فهمیدن تو این مدت خواستگارمیکمدومیرفت همه رو پویا میدید وحرص میخورد تااینکه 19سالم بود یه خواستگارآشنای پولدارو خانواده داروعالی اومدن خواستگاریم بابام چون شناخت داشت روشون و عالی بودن ازهمه نظر گفت بدون حرف باید ب اینا بله گفت وای ته دل من خالی شد مردمو زنده شدم گفتم من نمیخوام گفت تو نمیدونی سرنوشتتو میسازه هنوز متوجه نیستی بعدا میفهمی مرغ بابای من یه پا داشت واقعا اونام عالی بودن ونمیشدروشون عیب گذاشت ب پویا گفتم اونم حال وروزش داغون شد ب مامانش گفت بیادحرف بزنه ولی پویا همسن خودم بود ن درس تموم کرده بود ن دانشگاه ن سربازی ن کار بابام بخاطرتموم این دلیلا گفت ن . وای داشتم کم کم نابود شدن خودموپویارو میدیدم روزای عاشقیمون روزای خوشیمون روزای دل دادن و دلبردنامون من توی اون رویاها بودم خدای من این از کجا پیداش شد روزوشبم شده بودگریه تا اینکه رضاینا اومدن اونا همون شب چادروحلقه اوارده بودن کلی ازمن خوششمون میومد کلی مادرش میگفت عروسم چ نازه شبیه این خارجی ها میمونه باهاش چش فامیل درمیاد من هیچ اینا برام مهم نبودن پسره هم خوشش اومده بود قراره عقدومحضرداشتن میذاشتن وای خدای من دارم وارد یه گودال میشم چرا هیچی دست خودم نیس چرا میبرن میدوزن
1401/04/07 03:38