The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

من بهتر خیلی بهتر..h

4 عضو

بلاگ ساخته شد.

من بهترینم من نامبروان ترینم من زیباترینم من جذابترینم من عاااالی ترینم

1401/03/25 03:48

ماچ ب خودم

1401/03/25 03:48

❤❤❤❤❤❤❤??????????

1401/03/25 03:48

موفقیتاتو جشششششن میگیرم

1401/03/25 03:49

خییییییلی زوود

1401/03/25 03:49

من بهترینمممممم

1401/03/26 01:19

و برگی از سرنوشت دیگر...... 16سالم بود اسباب کشی کردیم و محل زندگیمون جابجا شد .هم باید مدرسه جدید میرفتم هم از محل جدید بدم میومد عیبی نداشت خوب بود ولی شاید عادت نداشتم و خو نگرفته بودم . روز اول دبیرستانم بود با کلی بدقلقی از خواب بیدارشدم ک برم مدرسه بابام ماشینش خراب شده بود میخواست بره سرکار دیدم چندتا از پسرهای کوچه دارن ماشین بابا رو هل میدن و کمک میدن من دراومدم بیرون همه نگام کردن ازبین اون نگاها یکی از نگاها کلا سنگین بود وخاص حس کردم ولی برام مهم نبود اینقد درگیر مدرسه جدیدو شاگردای جدیدبودم ظهربرگشتی از مدرسه سرکوچه باز پسره رو دیدم خیلی بی تفاوت رد شدم اونم فقط نگاه میکرد این روال ادامه داشت سرتایم مدرسه من سرکوچه بود تایم اومدنم از مدرسه هم همینطور . کم کم داشت ازش خوشم میومد تااینکه یه روز کوچه خلوت بود حسابی بارون میبارید دیدمش باز توی اون بارون وایساده ومنتظر اینبار ولی با یه شاخه گل سرخ خجالت میکشید گذاشت رو کاپوت ماشینی ک تو کوچه پارک بودبهم اشاره داد ک برش دارم من عادی یه نگاه ب خودش کردم و یه نگاه ب گل و رد شدم برش نداشتم یه زنه با بچش اومد برش داشت بچش بردش ??? این داستان هی ادامه داشت تمام روزای مدرسه کلی به دوستام اشاره میداد و شماره منو میخواست ولی من رو نمیدادم البته اینم بگم پویا خیلی خوشتیب وخوشگل بود خوشم میومدازش ولی نمیدونم چرااون روزا اذیتش میکردم و پسش میزدم انگاراون از اینکار من لذت میبرد و بیشتر وبیشتر به سمتم کشیده میشد یه روز صبح غرق خواب بودم دیدم تلفن خونه زنگ میزنه هی گفتم مامان بردار کسی نبود تااینکه از جام بلندشدم خواب الود گوشیو برداشتم با صدای شاکی گفتم بله سلام واحوالپرسی کرد پویا بودشماره خونه رو از 118گرفته بود گفتم خب کارتون گفت دوستت دارم گفتم اهلش نیستم ولی دست بردار نبود بازم زنگ بازم زنگ بازم زنگ. اون کلا خونمونو زیرنظرداشت تا همه برن بیرون تا راحت بتونه ب خونه زنگ بزنه خیلی وقتها خواب بودم صدای زنگ گوشی ک میومد میدونستم ک دیگه همه رفتن بیرون پس اقا فرصت پیدا کرده زنگ بزنه پویا سرتق و سمج بود و هی ب کاراش ادامه میداد به خودم اومدم دیدم خیلیییییی عاشقش شدم دل و دینمو برده ازدوستای خودمم دنبالش بودن ک مخشو بزنن و بااون دوست شن ولی پویا اصلا پا نمیداد ما شدیم دوتا عاشق خیلیییییم عاشق برای هم جونمون درمیومد دانشگاه قبول شدم تمام مدت باید بهش اطلاع میدادم ک رسیدم کلاسم فلانم خیلی نگرانم میشد وقتهایی ک یکم کلاسم دیرمیشد کل کوچه رو مترمیکردو منتظرو

1401/04/07 03:43

قدم زن ک من برسم و خیالش راحت شه و بره خونه یه هم کلاسی داشتم ندا هرکاری کرد پویارو ازم بگیره عاشق خودش کنه نتونست مامانای دوتامون ازعلاقه شدیمون ب هم فهمیدن تو این مدت خواستگارمیکمدومیرفت همه رو پویا میدید وحرص میخورد تااینکه 19سالم بود یه خواستگارآشنای پولدارو خانواده داروعالی اومدن خواستگاریم بابام چون شناخت داشت روشون و عالی بودن ازهمه نظر گفت بدون حرف باید ب اینا بله گفت وای ته دل من خالی شد مردمو زنده شدم گفتم من نمیخوام گفت تو نمیدونی سرنوشتتو میسازه هنوز متوجه نیستی بعدا میفهمی مرغ بابای من یه پا داشت واقعا اونام عالی بودن ونمیشدروشون عیب گذاشت ب پویا گفتم اونم حال وروزش داغون شد ب مامانش گفت بیادحرف بزنه ولی پویا همسن خودم بود ن درس تموم کرده بود ن دانشگاه ن سربازی ن کار بابام بخاطرتموم این دلیلا گفت ن . وای داشتم کم کم نابود شدن خودموپویارو میدیدم روزای عاشقیمون روزای خوشیمون روزای دل دادن و دلبردنامون من توی اون رویاها بودم خدای من این از کجا پیداش شد روزوشبم شده بودگریه تا اینکه رضاینا اومدن اونا همون شب چادروحلقه اوارده بودن کلی ازمن خوششمون میومد کلی مادرش میگفت عروسم چ نازه شبیه این خارجی ها میمونه باهاش چش فامیل درمیاد من هیچ اینا برام مهم نبودن پسره هم خوشش اومده بود قراره عقدومحضرداشتن میذاشتن وای خدای من دارم وارد یه گودال میشم چرا هیچی دست خودم نیس چرا میبرن میدوزن

1401/04/07 03:38

چندروز کلا گریه میکردم مامان وبابام رضا وبهترازپویا درنظرداشتن میگفتن واقعا پویا هیچ اینده ایی نداره تازه درسشم تموم بشه تا چهارسال دیگه دوسالم بایدمنتظرسربازیش باشی بارها وبارها اومدم روکاغذبرای خودم دلیلای رضا وپویا رومرور میکردم اوناراست میگفتن ازنظرعقلی و زندگی اینده درنظربگیری رضا اوکی بود شاید اوکازیون ترین موردبرای هردختربودولی زیرباردلم نمیرفتم ک همش میگفت پویا. خلاصه تصمیم عقلم برنده شدبه رضا گفتم خواستگاردارم و خداحافظ اونم جواب داد من تلاشمو کردم برات اگه بااون خوشبخت میشی برو من فقط میخوام عشقم خوشبخت وشادباشه همین حرفش دلموشکست گفتم نبایداینجورمیگفت این حرفشو برای خودم دلیل کردمو گفتم وِلش کن دیگه دراین حدبوده اونم شایدراضیه تموم کنیم ولی با تمام اینا داشتم دلموگول میزدم تا اروم شم وگرنه ضرره ایی حاظربه جدایی ازش نبودم

1401/04/07 04:09

دیگه ن پویاپیام داد ن من باهم خداحافظی کردیم ولی اون جواب خداحافظیمو نداد . تودلم میگفتم چقدرمنتظراین لحظه بوده ک ولش کنم چقدرنامرده .بااین حرفا برای پذیرش رضا ذهنمواماده کرده بودم اومددنبالم ک بریم خریدعقد شخصیت اروم وخوبی داشت از هرچیزی بهترینشو برام میگرفت اصلا دنبال کم نمیرفت همه چیزو باب میلم و بهترینشو میخرید این پول خرج کردنا و رفتارهای خوب رضا داشت منو متقاعد میکرد ک پویا اینقدرام خوب نبود این خوبه هی بیرون میرفتیم هی خرج میکرد تایه هفته .تو این مدت ن خبری ازپویا بود ن دیگه پیامی اون میدید ک میاد خونمون و ما میریم ومیایم تااینکه روز عقد رسید لباس سفیدمو پوشیده بودم دسته گلمو دستم گرفته بودم از ماشین رضا پیاده شدم ک بریم بالا محضرو خطبه وعقد تو دلم تااونجا ک برسیم هزاربارباخودم میگفتم یه جریانی داره منو بی اینکه اختیاری داشته باشم میبره جلو دارم عقداین میشم درسته درست نیست پرازاشوب بودم تادرماشینو میخواستم ببندم و بریم دیدم پویا با ماشین باباش پشت ماشین ماست و با کلی چشای گریون وباد کرده

1401/04/07 04:19

نابودشدم اینجوردیدمش حالم بدگرفته شد ولی رضا صدام کردوگفت بیاین بریم دیگه ب روش نیاواردم نفهمید با کلی تردیدپله های محضرروبالامیرفتم بین دل وعقل مردد بودم شرایطم خیلی سخت بود تو کل خطبه خوندن یه لحظه هم حواسم ب مراسم وچیزایی ک داره پیش میاد نبود فقط تصویرچهره گریه پویا جلو چشام موج میزدو دلم آشوب آشوب ک نکنه بلایی سرخودش بیاره طاقت دیدن اون چهره رو نداشتم تا ب خودم اومدم دیدم داریم از پله های محضرپایین میایم بوسم میکردن تبریک میگفتن ولی من اصلا تو حال خودم نبودم یه هفته از عقدگذشت و دیگه خبری از پویا نداشتم رضا هرروزمیومددنبالم بهترین رستورانا بهترین خریداروبرام میکرد ولی دریغ از یه ذره محبت کردن من .اون کم کم داشت به حال و احوالم پی میبرد شک کرده بود بهم میگفت مثه اینکه دلت باهام نیس من جوابی نمیدادم اونم سعیشو میکرد با تموم وجود ک منو جلب خودش کنه ولی بی فایده بود پول ومادیات وموقعیت ومنصب نتونست منو قانع کنه ک عاشق بشم من دلمو جا گذاشته بودم و مثه یه ادم بی روح با رضا بودم بهش جریان و گفتم .گفتم کسی دیگه رو دوست دارم دست از سرم بردار بی اینکه بدونم دیگه ایا اینده ایی با پویا دارم یا نه ایا با شرایط سخت پویا میتونم کناربیام یا نه فقط یه چیزو میدونستم ک نمیتونم بااین و دارم ب رضا هم ظلم میکنم

1401/04/07 14:49

رضا بعدازاینکه حرفموشنید یکی دوروز خیلی بهم ریخت ولی باهام دیگه شد دشمن جان ازاونجا دیگه روزای سخت زندگی من شروع شد

1401/04/07 14:50

رضا خانواده هارو درجریان گذاشت و اونا مدعی بودن ک کلی ابروشونو بردیم میگفت توی همکارا و اشناها چی بگیم جواب چی بدیم خانواده اونا وخوده رضا گفتن باشه حالا ک اینجوره طلاقت نمیدیم میمونی خونه بابات موهات عین دندونات سفیدشه ولی باز میرم خودم زن میگیرم تا ببینی و نابود شی من داشتم از غصه و درد نابود میشدم کارم شده بود گریه و زاری توی یه اتاق موندن به قدری هی اس میدادن وتهدید و اذیت ک نتونستم حتی دانشگاهمو ادامه بدم درسم موند و من بدترین شرایط زندگیمو گذروندم تواین مدت هیچ خبری از پویا نبود ن دیگه میدیدمش ن پیام واسی ولی میدونستم ک دانشگاه قبول شده و اون داره میره هی با خودم میگفتم اون دیگه حتما یکی و تو دانشگاه پیدا میکنه و قید منو میزنه من از همه جا بریده بودم ن امیدی دیگه ب رضا بود ن پویا . ولی هیچ وقت پشیمون نشدم ازاین کارم بابامم ک حالمو میدید عذاب وجدان میگرفت چرا دخترشو بخاطرشرایط مالی قربانی یه پسرکرد اونم میدیدم داره ناراحت میشه ولی اصلا به روم نمیاوارد میومدن دلداریم میدادن ک میریم درخواست طلاق میدیم از زندگیت بره بیرون مگه تو چقدسن داری درستو میخونی و خرجتومیدم و همینجا بمون . این حرفا روم تاثیری نداشت من به معنای واقعی داشتم افسرده میشدم این جریان دوسال طول کشیدرضا خیلی بدجنس بود حاظربود من عقدش باشم ولی عذاب بکشم تو این مدت خواهرش براش دوست دخترپیدا میکردو فیتش میداد و هرروز بیرون میرفتن ک حرص منو درارن مادرخواست طلاق داده بودیم ولی هرسری رضا نمیومد تا اینکه مهریه رو گذاشتم اجرا ک شایدبا حکم مهریه مجبوربه طلاق شه رضا باز به اون راضی نشد

1401/04/07 15:02

میگفت مهریه میدم ولی طلاق عمرا.راستم گفت این قضیه دوسال ونیم ادامه داشت . تااینکه یه روز حکم جلبشو از دادگاه گرفتم رفتم درخونشون با پلیس خواهرومادرش دروباز نکردن ولی از پنجره هرچی فوش بود بارمن کردن ماموری ک با من بود خیلی دلش ب حالم سوخت من جوابی بهشون ندادم و ناامیدازهمه جا دیدم یه برگه دراوارد و فوشهای اونارو تشکیل پرونده داد خودشم ب عنوان شاهدزیرش امضا زد گفت اینو ببر دادسرا وشکایت کن از خواهرومادرش کاشون زاره منکه ب این قضیه هم امیدی نداشتم ولی انجامش دادم روز دادگاهیشون رسید رفتیم و قاضی بدون حرف اونارومحکوم کرد وگفت برن بازداشتگاه این شد ک ورق برگشت اصلا باورم نمیشد اونا افتادن التماس ک توروخدا هرچی شما بگین پدرش التماس رضا التماس ک نذارین دخترومادرما بی ابروشن گفتیم فقط به طلاق توافقی رضایت بدین رضا دوستم داشت معلوم بود میخواست کاری کنه و کشش بده تمام این دوسال پشیمون شم وبرگردم ولی دیگه فایده نداشت چش تو چشم شدیم با تمام ناباوری پای طلاق و امضا کرد ومنم خوشحال پای اونو امضا کردم .اومدیم خونه انگارتازه متولدشده بودم همه خوشحال بودیم اسمشو بخاطراینکه دختربودم هیچ دستی بهم نزده بود هم از توی شناسنامم پاک کردن من داشتم جون میگرفتم تمام این دردا و گریه هایی ک دوسال ونیم کشیده بودمو داشتم التیام میدادم و سرپا میشدم اولین کاری ک کردن درسمو رفتم ادامه بدم مشغول شدن به درس حالمو بهترمیکرد یه ترم از دانشگاه نگذشته بود ک اونجام یه خواستگارداشتم اومدن خواستگاری شرایطمو قبلمو گفتم قبول کرد عید بود کلی مهمون داشتیم عمومینا هم بودن اومدن خواستگاری خانواده خوبی بودن پسره هم خوب بود تااینکه منتظرجواب بودن مامانم بهم میگفت اینا زنگ زدن جواب میخوان باز تردیدهای من. صبح ازخواب بیدارشدم گوشیمو نگاه کردم ببینم ساعت چنده چشام چهارتا شد ده بارگوشیمو نگاه کردم اره شماره شماره ی پویا بود اس داده بود ک مامانمو دارم میفرستم بیاد خواستگاریت وای انگاردنیارو به من دادن پریدم هوا واقعا از خوشحالی به مامانم گفتم خواستگاردانشگاهیو کنسل کنه و پویاینا دارن میان خواستگاری خانوادم کلی باهام حرف زدن ک فقط دانشجوه هیچی نداره میتونی کناربیای باهاش گفتم فقط همین اونام چیزی نگفتن پویا باخانوادش اومدخواستگاری تمام جریان قبلمو میدونستن ولی باز پدرم براشون باز کرد ولی پویا و من عاشقتراز هرچیزی هیچی برامون مهم نبود فقط همو میخواستیم وقتی تو اتاق رفتیم حرف بزنیم فقط همو نگاه میکردیم و میخندیدم و اصلا حرفی نداشتیم انگارچشمامون همه حرفارو بهم زدن

1401/04/07 15:27

ماعقدشدیم و روزای صال عشق و عاشقی ما شروع شد کل دانشگاه این قضیه رو فهمیدن و اون خواستگارهم همینطور چندسری مزاحمت برام ایجاد کرد ولی پویا وقتی میومد دنبالم دیگه راشو کج کرد ورفت من و پویا عروسی خیلی پرشوروهیجانی و گرفتیم هم اونا هم ما همه خوشحال و خندون و من وپویا ازهمه بدتر. ما باهم ازصفرشروع کردیم باهم درس خوندیم سربازیشو رفت و کارپیدا کرد زندگیمون بالا پایین اقتصادی زیاد داشت چالش زیاد داشت ولی حالا ک بعد از چندین سال از زندگیمون میگذره همون مثه همون دوران دبیرستان و عشق وعاشق بازی هامون همو دوست داریم یه پسرداریم و راضیم ازاینکه به عشقی ک خواستم رسیدم مطمعنم کل دنیارو بگردم نمیتونستم کنارهیچ ادمی مثه پویا اروم شم به امیدوصال همه عشاق ❤❤❤❤

1401/04/07 15:27