ارسال شده از
ورا بازوم رو فشار میده که عقب تر برم ... انگاری میدونه که دوستش داغ کرده و امکان داره آتیشش دامنه من رو
بگیره ... منو پشت سرش میبره و رو به مسیح میگه : دو دقیقه آروم باش ، من نمی دونم کدوم گوری رفته ...
مسیح از عصبانیت سرخ میشه ... رگ گردنش بدجوری ورم کرده و گوشه ی چشمش باال می پره و داد میزنه : تو گه
خوردی نمیدونی ... من با اون بی پدر طی کردم .... چک دادم دستش که امشب باشه ... کله طایفه باال منتظره عروسن
...
کسری جلو میاد و دستش رو روی بازوی مسیح میگیره : مسیح دادا...
مسیح با خشم تخت سینه ی اون میکوبه و میگه : داداشه چی ؟ کشکه چی ؟ آبروم گِروعه .... اون باال حاجی منتظره
تیز بگیره بهم ...
برمیگرده که باز نگاهش به من می افته و جلو میاد .. اهورا رو کنار میزنه و میگه : واستا بینم ، میگمت تو ماشینه من
چه گهی می خوردی تو ؟
این غوله بی شاخ و دم ترسناک تره ... ترسناک تر با اون اخماش ... انگار اهورا برام مامن شده که با ترس نگاش
میکنم و مسیح داد میزنه : کری مگه ؟!
کسری ـ خب شاید الله ...
پسرک کناری که هنوز نمی دونم اسمش چیه چشم غره میره و به مسیح اشاره میکنه ینی الل شو که مسیح توپش
پره ... مسیح انگار فقط منو میبینه و چشماش رو ریز میکنه و میگه : نکنه دستت تو یه کاسه س با اون افریته ...
جلو میاد و باز بازوم رو میگیره و سمت خودش میکشه ... خم شده و صورتش یه سانتی صورتم قرار میگیره و من
قلبم هنوزم توی دهنم میکوبه ... چهره م از درد درهم میشه و با لکنت میگم : نـ .. نه به خدا ... مـ .. من ...
بغض کرده میگم : و... ولم کن ...
مسیح نرمش به خرج نمیده و در عوض فشار انگشتاش رو بیشتر میکنه و همین موقع صدای دویدن چند نفر میاد
که وارد پارکینگ میشن ... مسیح اونقدری عظیم الجثه هست که نتونم پشت سرش رو ببینم و در عوض صداشون
رو میشونم :
ـ شما از اون ور برین ...
ـ نیست ... به واهلل نیست ... وجب به وجب گشتیم
1401/06/23 06:53