The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

خودم جان

11 عضو

بلاگ ساخته شد.

ارسال شده از

ورا بازوم رو فشار میده که عقب تر برم ... انگاری میدونه که دوستش داغ کرده و امکان داره آتیشش دامنه من رو
بگیره ... منو پشت سرش میبره و رو به مسیح میگه : دو دقیقه آروم باش ، من نمی دونم کدوم گوری رفته ...
مسیح از عصبانیت سرخ میشه ... رگ گردنش بدجوری ورم کرده و گوشه ی چشمش باال می پره و داد میزنه : تو گه
خوردی نمیدونی ... من با اون بی پدر طی کردم .... چک دادم دستش که امشب باشه ... کله طایفه باال منتظره عروسن
...
کسری جلو میاد و دستش رو روی بازوی مسیح میگیره : مسیح دادا...
مسیح با خشم تخت سینه ی اون میکوبه و میگه : داداشه چی ؟ کشکه چی ؟ آبروم گِروعه .... اون باال حاجی منتظره
تیز بگیره بهم ...
برمیگرده که باز نگاهش به من می افته و جلو میاد .. اهورا رو کنار میزنه و میگه : واستا بینم ، میگمت تو ماشینه من
چه گهی می خوردی تو ؟
این غوله بی شاخ و دم ترسناک تره ... ترسناک تر با اون اخماش ... انگار اهورا برام مامن شده که با ترس نگاش
میکنم و مسیح داد میزنه : کری مگه ؟!
کسری ـ خب شاید الله ...
پسرک کناری که هنوز نمی دونم اسمش چیه چشم غره میره و به مسیح اشاره میکنه ینی الل شو که مسیح توپش
پره ... مسیح انگار فقط منو میبینه و چشماش رو ریز میکنه و میگه : نکنه دستت تو یه کاسه س با اون افریته ...
جلو میاد و باز بازوم رو میگیره و سمت خودش میکشه ... خم شده و صورتش یه سانتی صورتم قرار میگیره و من
قلبم هنوزم توی دهنم میکوبه ... چهره م از درد درهم میشه و با لکنت میگم : نـ .. نه به خدا ... مـ .. من ...
بغض کرده میگم : و... ولم کن ...
مسیح نرمش به خرج نمیده و در عوض فشار انگشتاش رو بیشتر میکنه و همین موقع صدای دویدن چند نفر میاد
که وارد پارکینگ میشن ... مسیح اونقدری عظیم الجثه هست که نتونم پشت سرش رو ببینم و در عوض صداشون
رو میشونم :
ـ شما از اون ور برین ...
ـ نیست ... به واهلل نیست ... وجب به وجب گشتیم

1401/06/23 06:53

ارسال شده از

12
نفس عمیقی میکشم ، مسیح دستم رو میکشه سمت یه دری .... با هم داخل میریم و من سفره عقد خیلی قشنگی
رو میبینم ... با دکور سفید نقره ای ... چند تا خانوم میان سال و چند تا آقا هم اونجا هستن ... با مسیح تو جایگاه
عروس و داماد اونم باالی مجلس میشینیم ...
کسری کنار مسیح ایستاده و خم میشه ... بیخ گوش مسیح زمزمه میکنه : ماهنوش رو کارد بزنی خونش در نمیاد ،
نقشه هاش رو قهوه ای کردی ...
مسیح نچی زیر لب میکنه و میگه : جای این خاله زنک بازیا برو مدارک رو بده عاقد ، ندی به حاجی ... گندش در
بیاد عروس هنوز شیر خواره س نمیذاره عقد کنیم و گند می زنه به مراسم ....
کسری بلند میشه و من به سمت مسیح برمیگردم .... نگاهش به روبه روعه و میشنوم که میگه : چیه ؟ بچه نیستی
مگه ؟
به رو به رو نگاه میکنم و می بینمش که از آینه ی روی سفره نگام میکنه و میگم : بچه بودم اینجا نبودم !
پوزخند میزنه و میگه : حاال که عروس شدی بزرگ شدی ؟
چه جوابی بدم ؟ بگم منم دلم نمی خواسته ؟ بگم اگه مجبور نبودم اینجا نبودم ؟ ساکت فقط نگاش میکنم و میگه :
دقیقا اگه بچه نبودی اینجا نبودی !
به اینکه جای عروس گمشده ش نشستم و راضی ام برای اینکه زنش بشم و شناسنامه م رو از اسمش پر کنم اشاره
میکنه و من میگم : فقط بین بد و بدتر ... بد رو انتخاب کردم !
نگاهش رو ازم میگیره و چیزی نمیگه .... اونقدری از استرس و ترس پر هستم که نگام رو نچرخونم و ببینم چی
میگذره توی این مراسم .... همون خانومی که منو عروس خوشگلش صدا زده بود جلو میاد و میگه : چرا معذبی عزیز
دلم ؟ منم جای مادرت ...
سر بلند میکنم و زوری لبخند میزنم ... کنار میره و باالی سر منو مسیح می ایسته که نگام به یه خانوم میانسال
میفته که مشکوک نگاهم میکنه ... خوشم از نگاهش نمیاد ... خوشم نمیاد اما اونقدر ذهنم درگیر هست که نفهمم
چه مرگشه و فکرم پیشه بدبختیای خودم باشه ...
عاقد مدارک رو از کسری میگیره و بعد از باال پایین کردن نوشته هایی که سروش پایین نوشته و مهر زده شروع
میکنه به عربی حرف زدن .... برای بار اول که ازم می پرسه می خوام زنه مسیح بشم .... دهن که باز میکنم بله بگم

1401/06/23 09:41

ارسال شده از

مواد لازم برای سوپ گوشت و سبزیجات

ماهیچه گوسفند 100 گرم
هویج متوسط 1 عدد
سیب زمینی متوسط 1 عدد
برنج 1 قاشق غذاخوری
جعفری خرد شده 1 قاشق غذا خوری
گوشت و هویج را با هم در قابلمه بریزید تا خوب بپزد. سیب زمینی و برنج را اضافه کنید و بعد از کامل شدن پخت آن ها جعفری را اضافه کنید. سوپ را خوب له کنید. می توانید از چند قطره لیمو ترش برای طعم دار کردن آن استفاده کنید.

1401/06/23 12:31

ارسال شده از

مواد لازم برای سوپ کدو حلوایی

200گرم کدو حلوایی
1 عدد سیب زمینی
100 میلی لیتر شیر
20 گرم کره
2 شاخه جعفری
پوست سخت الیاف و دانه های کدو را جدا کنید .سیب زمینی را پوست کنده وبشویید. سیب زمینی و کدو را ریز کرده و30دقیقه بابخار بپزید. مواد پخته شده را توسط مخلوط کن به صورت پوره در بیاورید .پوره را داخل قابلمه بریزید وشیر به ان اضافه کرده وبه مدت 2تا3دقیقه حرارت بدهید تا جوش اید.سپس ظرف رااز روی اجاق برداشته وکره را به ان اضافه کنید. بافی مواد را اضافه کرده و اجازه دهید با هم بپزند سپس سوپ در مخلوط کن بریزید تا حوب له شود.

1401/06/23 12:31

ارسال شده از

سوپ عدس منبع خوبی برای پروتئین، ویتامین های B، منیزیم، آهن و زینک است.

مواد لازم برای سوپ عدس

یک پیمانه آب تصفیه شده
2 قاشق غذاخوری عدس ریز یا عدس قرمز
یک نوک انگشت زردچوبه
عدس ها را با نصف پیمانه آب و کمی زردچوبه بچوشانید تا وقتی پخته و نرم شوند. سپس آنها را له کرده و بقیه ی آب را اضافه کنید. در انتها آن را از صافی رد کنید تا یک سوپ صاف و یکدست داشته باشید.

1401/06/23 12:31

ارسال شده از

2 تکه کوچک سینه یا ران مرغ

1 عدد سیب زمینی کوچک

1 عدد هویج کوچک

2/1 قاشق غذاخوری برنج نیم دانه (برنج نیم دانه لعاب بهتری به سوپ می دهد)


1 گوجه فرنگی کوچک

2 لیوان آب (عصاره) مرغ

نمک و زردچوبه به میزان لازم

طرز تهیه:

این سوپ خوشمزه بیشتر مناسب کودکان 6 ماهه و بزرگتر است. در ابتدا در یک قابلمه متوسط 2 تکه سینه یا ران مرغ را به همراه سیب زمینی، هویج و گوجه ای که خوب شسته و نگینی خرد کرده اید، بپزید و عصاره آن را هم به روشی که گفته شد، نگه دارید. سپس مرغ ها را ریش ریش کنید.

در مرحله بعد در یک قابلمه دیگر برنج نیم دانه را بپزید و پس از پخت به مواد بالا اضافه کنید. نمک و زردچوبه هم به میزان لازم اضافه کنید. سپس حرارت را ملایم کنید و اجازه دهید مواد کمی بیشتر بپزند.

سپس شعله را خاموش کنید. با استفاده از مخلوط کن یا گوشت کوب برقی مواد را صاف و یکدست کنید.

1401/06/23 12:31

ارسال شده از

سلام به روی ماه همتون
تک تک نشد جواب بدم
میبوسمتون
سارا جان
کتاب 4 اثر اسکاول شین
معجزه شکرگزاری راندا برن

1401/06/23 18:39

ارسال شده از

پوفی میکِشه و روی مبل میشینه ... آروم نیست ، اما آروم حرف میزنه ، می خواد بگه خیلی خونسرده و میگه : گفتم
نری بیرون ... داد زدم ، عربده کشیدم ... گفتم بری نمی ذاره برگردی ... خونه رو به پا گذاشته ... اینجا رو هم بلده ...
داداشت چی تو سرشه ؟ .. شماره ی من ، شماره ی کسری رو داره ... قراره رو در رو نمی ذاره ... فراریه ... وقتی من
نیستم ، هست ... دردش چیه ؟ ... دردت چیه ؟ ...
دستام رو دور زانوهام حلقه میکنم : نمی تونم بذارمت برم !
خیره نگام میکنه : میدونی دوستت دارم ... می دونی فرق داری برام ... می دونی نازت رو همه رقمه میخرم ... قول
نمیدم عصبی نشم ، پرخاش نکنم ... که خوشبختت کنم ... فقط قول میدم تا آخرش اندازه ی توانم تالش کنم ...
شاید بلد نباشم زیادی تحویلت بگیرم ... منتها اخم و گریه ت نیش میشه تو تنم ... نمی بینی ؟
هق هقم تو سالن میپیچه و میگم : من نگفتم تو منو زدی ... نگفتم چی گذشته بینمون ...
ـ باد به گوشش رسونده ؟!
ـ آسو !
مسیح اخم میکنه : خر فرض کردی منو ؟ تو حتی اندازه ی ده مین هم با آسو هم کالم نشدی !
ـ راهورا شده ... هم کالم شده ...
گنگ نگام میکنه که میگم : تو رو خرا ... من بمیرم مسییح عصبی نشو ...
تشر می زنه : خفه شو ... ینی چی تو بمیری ؟
ـ ینی رنگم می پره از اینکه بخوام چیزی رو بگم بهت ... می ترسم از عصبی شدنت ... از کوره در رفتنت ... بیا منطقی
و آروم بهش فکر کنیم ...
از جا بلند میشه و جلوی پام میشینه ... بازوهام رو میگیره و اخمو میگه : این وسط هیچ جوره ربطه آسو به اهورا رو
نمی فهمم و تو کَتَم نمیره ...
ـ خیلی وقته دوستن ... از همون موقع که آسو اومده بود دنباله من ... آسو حتام از اهورا پرسیده رابطه ی مارو ...
فهمیده که منو تو از اولش عالقه نداشتیم به هم !
مسیح تند بلند میشه و میگه : آسو ... آره ... خوده کثافتش جلوی کالنتری بال بال می زد برای بیرون اومدنه اهورا
... من فکر میکردم دنباله تو اومده

1401/06/25 17:25

ارسال شده از

ـ بی فکر برو ... بی فکر به این همه سال ... الزم نیست حرفاش رو گوش کنی ... فقط به چشماش نگاه کن ... با آسو
که قهر بودم گفتی بهم اون دوسته خوبیه ... دوست نیست ، خواهره خوبیه ... گفتم نه ... گفتی به چشماش نگاه کن
... پشیمونی ، دروغ ، عشق ، حسرت ... همه و همه رو می تونی از چشماش بخونی ... توام بخون ... چشم خوندن
کاره سختی نیست ... کافیه جبهه نگیری ! ... کافیه حرفای امیر یادت بره ...
سرش رو سمتم برمیگردونه .... نگام میکنه ... چشماش بارونیه ؟ .. اشکیه ؟ ... به روش نمیارم ... مردا نمی خوان گریه
کنن و می ترسن به روشون بیاری ... اما نگاهم رو منحرف میکنم سمت یقه ش و میگم :
ـ من ... من تورو می خوام ... مامان و بابارم میخوام ... حداقل اندازه ی 9 ماهی که منو ... 14 سالی که تو رو نگه
داشتن ... حق دارن که فرصت بخوان برای توضیح دادن ...
ـ همه ی کارامون رو برای رفتن انجام دادم ... گذاشتم پیشه مسیح بمونی چون آسو گفته بود کارد و پنیرین ... چون
آسو خبر می اورد ازت ... خیالم راحت بود که مسیح اگه میزنه ... بی آبرو نمیکنه ... کفه دست بود نکرده بودم که
دل می بندی ... که می خوای موندگار بشی ... تو کانادا خونه گرفتم ... پوال رو چِنج کردم ... مونده بلیط که گفتم تو
بیای ...
شاکی میگم : تورج ...
نگام میکنه : بسه ... حاظرم همه ی اینا رو ضرر کنم ... ولی خانواده داشته باشم !
دستش رو میگیرم و این بار من اونو بیرون میارم از اتاق ... دعا میکنم حل بشه کدورتا ... دعا میکنم برم پیشه مسیح
... ببینمش ... دلم هنوزم شور میزنه ... باز به همون راهرو میریم .... هنوزم همه هستن ... چرا بیرونشون نمیکنن ؟ ...
خیلی زیادیم ... این بار کمال و ماهرخم روی نیمکت نشستن ... ماهرخ سرش رو به شونه ی بابا کمال تکیه داده و
اشکاش حتی از این فاصله هم بیداد میکنه ... دونه های تسبیح رو دونه دونه رد میکنه و زمزمه میکنه ...
شکر می کنه ؟ ... دعا میخونه ؟ ... برای کدوم دردش ؟ ... هنوزم امید داره ... به روزای خوب ، به بخشیدن تورج ..
به خوب شدنه مسیح ... به دل بستن و موندگار شدنه من ... همه ی اینارو از خدا میخواد ... مگه یه مادر جز بچه هاش
چی میخواد

1401/06/25 19:45

ارسال شده از

خاک به سرم ... زشته به خدا ... مسیح مهمونا ...
از پله ها باال میره که ترس بَرَم میداره ... محکم پیراهنش رو از کمر چنگ میزنم ... چشمام رو می بندم و میترسم
بیفتم ... میگم :
ـ االن می افتم ... مسیح ...
صدای تورج باعث میشه چشمام چهارتا بشه که پایین پله ها میگه : گوسفند بار زدی برادره من ؟!
مسیح برنمیگرده و جواب میده : گوسفند همون زیر پله ایه که گل میگی باهاش و می شنُفی ...
حرصی به تورج میگم : برو از آقا تورج شنیدنت لذت ببر ...
تورج هاج و واج میمونه و یسنا شاکی از زیر پله بیرون میاد و میگه : زن و شوهر خیلی فوضول تشریف دا...

1401/06/26 11:25

ارسال شده از

با التماس صداش کردم:
به سمت خونه ای رفت که ویالیی قدیمی بود. درشو با کلید باز کرد و منو با خودش￾نه کامبار.
کشید داخل.
اشک تو چشمام حلقه زد. کامیار هیچ وقت عوض نمیشد... هیچ وقت...
وارد خونه که شدیم در و بست و قفلش کرد.
دستمو ول کرد و رفت سمت اشبزخانه ببا تعجب بهش نگاه می کردم که دیدم درپوش
چاه کوچی کف اشبزخانه ارو برداشت و کلید رو انداخت توش.
بهت زده داد زدم:
-داری چی کار.می کنی دیونه.
به سختی بلند شد و اومد سمتم و مچم رو گرفت:
-حالم خوب نیست.
وقتی پوستش به پوستم برخورد کرد متوجه داغی شدیدش شدم .
-تو تب داری... باید بریم دکتر...
فقط گفت:
-هیششش
#p124
وارد اتاق که شدیم رفت سمت تخت، نمیدونستم چه اصراری داره اینکارو االن و تو این
شرایطش انجام بده.

1401/06/27 12:11

ارسال شده از

الو... دایی نرگسم.
-کجایی تو؟ کامیار کدوم گوریه خبر مرگش؟
نگاهی به کامیار که کمی از جنازه نداشت انداختم و اروم گفتم:
-خب... اون خوب نیست و ما تو امبوالنسیم داریم میریم بیمارستان.
-چی؟ چش شده؟
-تبش خیلی باالست... داریم میریم بیمارستان سینا... میشه بیایین؟
-باشه االن راه می افتم.
تماس رو قطع کردم که مرده گفت:
-پشتش چیشده؟
لبگزیدم و گفتم:
-شالق خورده!
با چشمای گرد شده نگاهم کرد که ادامه دادم:
-قاضی حکم داد.
به کامیار نگار کردم￾اهان...
#p129
وقتی رسیدیم بیمارستان احساس ارامش بیشتری کردم.
کامیار رو روی برانکادر گذاشتن و بردن داخل اتاقی.
یکی از خانوما رو به من گفت:

1401/06/29 02:03

ارسال شده از

www.tiava.com

1401/06/29 21:33

ارسال شده از

_فصل اول_
"دوستانه"
_ زودباش آرزو بدو ببی نم ، تو می توني
_ خفه شووو بي شعور ، این چه خواسته ایه آخه؟ آقا نمیاد ،
ندارم، می فهمي؟
دیگه از شدت خنده اشك از چشمام میومد همه مون از این
میترس یدیم بیوفت یم دست كوه یار و این دفعه مطمئنا روز شانس
آرزو نبود!
آرزو_ كوهیار تورو خدا بیخیال شو، یه شرط دیگه بگو!
كوهیار_ آقا جان خودت جرات رو انتخاب كردي پس زود باش
انجامش بده، اونقدري كه االن داري به خودت فشار میاري اصوال
باید تا االن ده تا میزدي

1401/06/30 03:00

ارسال شده از

661
خندم رو جمع كردم و با دستم انگشت وسطم )فا.ك( رو براش
آوردم باال كه كی ان با این كارم خنده ي تو گلویي كرد كوه یار
هم اخم الكي كرد و بلند گفت
_ بي ادب... كیان هم نتونسته آدمت كنه... هنوز این اخالقتو
داري ...!
با خنده هممون برگشت یم سمت باغ میزا چی ده شده بود آرزو
همیشه عاشق گل نرگس بود براش كالس و مد مهم نبود و همه
جا پر گل نرگس شده بود بوي گل نرگس همه جا پیچیده بود...
تو اون لباس عروس خیلي ناز شده بود و باربد هم خیلي برازنده
بود ...
وقتي فهمید چه بالیي سر اون آقاي سوپراستار آوردیم از ذوق
منو كیان رو انقدر بغل كرد كه كیان رسما از دست آرزو فرار كرد
وقتي باالخره ذوق آرزو خوابید خواستم كیان رو پیدا كنم كه
متوجه شدم هدیه و نیلوفر دارن با كیان حرف م یزنند
خوب وقتي دختر داییهاي آرزو هستند قطعا دختر داییهاي كیان
هم حساب میشند با خوشرویي رفتم جلو كه یهو هدیه پرسید

1401/07/02 11:24

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/02 17:13

ارسال شده از

رمانایی که تا الان گذاشتع شده ??

1401/07/08 03:11

ارسال شده از

داشت:بله؟
_سلام من مارالم..لاله هست؟؟
لیلیوم لبخند مرموزی زد و...
#21
و جواب داد:لیلیومم! جانم بگو..
مارال شوکه گفت:اهان.. لیلیوم..لاله
نیست..
لیلیوم جواب داد:نه نیستش کاری داری؟
مارال:راستش میخواستم برم برای لیزر ولی کسی نیست باهاش
برم .میخواستم ببینم لاله میاد.
لیلیوم کمی فکر کرد و گفت:من میتونم بیام..
مارال ناچار لب زد:باشه پس شماره ی منو یادداشت کن فردا میام با
شوهرم
دنبالت بریم یه ارایشگاه هست تو الهیه کارش عالیه..

1401/07/08 03:22

ارسال شده از

جنگ عصاب جدیدی درست شه!!
پوفی از کلافگی کشیدم...
#179
سوم شخص*
مهرداد با سردرد چشم باز کرد نگاهشو به اتاق تاریک انداخت
و پوف بلند بالایی کشید.. به ساعت روی پاتختی نگاه کرد با
دیدن عقربه های ساعت که؛ ساعت هشت رو نشون
میدادن ..عصبی شد.. به مارال گفته بود بیدارش کنه.. و الان دو
ساعت از جلسه ی کاریش با یک شرکت بزرگ و قدرتمند
گذشته بود با حرص گوشیشو چنگ زد سی و هفت تماس از
طرف امیر حسین..
فوری شمارشو گرفت:سلام امیر.. مارال بیدارم نکرد خواب موندم ..

1401/07/09 18:22

ارسال شده از

یه مدت فقط برای خوشی دل مـ....
با گفتن حرفاش اخمام توی هم شد و اشکامو روی صورتم
جاری کرد.
-نمی خوام... من نمیخوام اون چیزی باشم که تو می
خوایش!
.. به... به خدا تو مث بردارمی ... اینهمه دختر برای بودن
باهات له له میزنن چرا نمیری سمت اونا ؟؟
پوزخندی زد و با کف دستش روی قلبش رو مالش داد .
_مهم درد منه ، دردمنه خره که این قلب بی صاحاب برای کی
... میکنه

1401/07/10 15:29

ارسال شده از

بشمارم تک بزن"موبایل قابل نمایش نیست"

1401/07/11 22:49

ارسال شده از

بنام حکیمی

1401/07/11 22:49

ارسال شده از

195هزار

1401/07/11 22:49

ارسال شده از

فردامو پس می گرفتم...
من دیگه یه فردا رو هم به خودم بدهکار نمی موندم!
نگاهی به پیرهن تنم انداختم...یادم نمی رفت...هیچوقت
یادم نمی رفت!
با ورود مامان به آشپرخونه بحث ناتموم موند و دیگه حرفی
از بقیه اش زده نشد !
***
بهار گوشه ی جزوه ی دستم نوشت:
-پکری؟
بی جواب جروزه رو ورق زدم.
بعد از صحب های اقاجون بی حوصله و بدون خوردن چیزی
دیگه ای سریع از خونه بیرون زدم و تماس های بی پاسخ
مامان مریم و حامی تبعات این حال خرابم بود.

1401/07/12 13:31