#پارت 1
دوران راهنمایی یه دوست صمیمی داشتم ک شوهر کرد ب پسر خالش و رفت شیراز ما اهل اصفهانیم...بعد دوسال اومد اینجا وقرار شد همدیگه راببینیم زنگ زد وگفت میام خونتون منم گفتم باشه اومدی زنگ بزن ادرس دقیق بگم من دیدم دوستم زنگ زد تا من اومدم ادرس بدم سرکوچمون بودن...دوستتم بود و خواهرش ک با داییشون اومده بودن...منم تعجب کردم ک از کجا خونه مارا میدونستن کجاس اما چیزی نگفتم خلاصه داییشون اینارا پیاده کرد و رفت نشستیم و بعد کلی صحبت بهم گفت دیدی چ دایی خشگلی دارم منم ناراحت شدم گفتم خیرشا ببینی...اخر کار هم یه عکس گرفتیم...ماهم خونه عمم دعوت بودیم گفتن بیا ما میبریمت گفتم باشه توی راه دیدم دایی شون ک اسمش محمده خیلی نگام میکنه من اصلا از پسر جماعت خوشم نمیومد ..یعنی کلی دوست داشتم ک پسر بودن اما ن برای رابطه مثلا آشنا بودن...ولی اون لحظهل ک چشمم ب چشماش افتاد یه جوری شدم یه حس عجیبی بود پیاده شدم رفتم خونه عمم انقد حول بودم ساختمان اشتباه رفته بودم...خلاصه گذشت و من رفتم با دوستام قم زیارت تو حرم حضرت معصومه همون دوستم زنگ زد گفت بهار کارت دارم اما روم نمیشه حرف بزنم گفتم حرفتا بزن مگه میخوای خاستگاری کنی ک روت نمیشه گفت اره دقیقا داییم ازت خوشش اومده یکماهه هی میگه ک بهت بگم من نتونستم...خلاصه بااصرار دوستم قرار شد در حد شناخت باهم صحبت کنیم
1401/07/07 09:58