The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی من وعشقم

42 عضو

بلاگ ساخته شد.

ب نام خدا سلام این داستان کاملا واقعی هست وبعدش زایمانم براتون تعریف میکنم

1401/07/07 08:46

#پارت 1
دوران راهنمایی یه دوست صمیمی داشتم ک شوهر کرد ب پسر خالش و رفت شیراز ما اهل اصفهانیم...بعد دوسال اومد اینجا وقرار شد همدیگه راببینیم زنگ زد وگفت میام خونتون منم گفتم باشه اومدی زنگ بزن ادرس دقیق بگم من دیدم دوستم زنگ زد تا من اومدم ادرس بدم سرکوچمون بودن...دوستتم بود و خواهرش ک با داییشون اومده بودن...منم تعجب کردم ک از کجا خونه مارا میدونستن کجاس اما چیزی نگفتم خلاصه داییشون اینارا پیاده کرد و رفت نشستیم و بعد کلی صحبت بهم گفت دیدی چ دایی خشگلی دارم منم ناراحت شدم گفتم خیرشا ببینی...اخر کار هم یه عکس گرفتیم...ماهم خونه عمم دعوت بودیم گفتن بیا ما میبریمت گفتم باشه توی راه دیدم دایی شون ک اسمش محمده خیلی نگام میکنه من اصلا از پسر جماعت خوشم نمیومد ..یعنی کلی دوست داشتم ک پسر بودن اما ن برای رابطه مثلا آشنا بودن...ولی اون لحظهل ک چشمم ب چشماش افتاد یه جوری شدم یه حس عجیبی بود پیاده شدم رفتم خونه عمم انقد حول بودم ساختمان اشتباه رفته بودم...خلاصه گذشت و من رفتم با دوستام قم زیارت تو حرم حضرت معصومه همون دوستم زنگ زد گفت بهار کارت دارم اما روم نمیشه حرف بزنم گفتم حرفتا بزن مگه میخوای خاستگاری کنی ک روت نمیشه گفت اره دقیقا داییم ازت خوشش اومده یکماهه هی میگه ک بهت بگم من نتونستم...خلاصه بااصرار دوستم قرار شد در حد شناخت باهم صحبت کنیم

1401/07/07 09:58

#پارت2
همون شناختمون دوماه طول کشید و باهم رابطه داشتیم تااینکه عید شد و داداش محمد داماد دایی مامانم بود...محمد بهش گفته بود اوناهم برای عید دیدنی اومدن خونمون و منا دیدن ویکمم زمینه سازی کردن رفته بودن خونه داییم و چون داداشش با داییم دوسته بهش گفته بود ک داداش من از دختر خواهرت خوشش اومده میخواییم برامون پا پیش بزاری...دایی من هم چون میشناخت و میدونست خانواده خوبی ان گفته بود باشه...بابای منم گفت زشته اونا اومدن عید دیدنی ماهم بریم خلاصه رفتیم خونه داداشش عید دیدنی ک میشد دختر دایی مامانم...مارسیدیم دختر داداشش زنگ زد گف بابا بیا مهمون داریم باباش هم مامانشا اورده بود منا ببینه بعدم خواهرش اومد بعدم زنگ زدن محمد اومد هرکس ب بهانه اب اومد تا منا ببینن....ما اومدیم خونه همه راضی بودن فقط مامانش گفته بود ن این دختر هنوز خیلی سنش کمه من اول دبیرستان بودم...

1401/07/07 09:58

#پارت3
خلاصه بگم رابطه ما ادامه دار شد زنداییم ب مامانم گفت داداش فلانی از بهار خوشش اومده لیسانس داره تو مجتمع هم کارمیکنه مامانم گفت موقعیتش خوبه تا خودش خوب باشه یا ن...من ومحمد عاشق هم شده بودیم دیگه کمکم ب قرار میزاشتیم و هما میدیدم...اولین باری ک همدیگه را دیدیم محمد اتقد خجالت کشیده بود ک دستاش میلرزید و اصلا روش نشد نگاهم کنه? خیلی روزای قشنگی بود محمد کلی هدیه برام گرفته بود باماشین میرفتیم دور دور تو پارک یکی دوساعتی حرف میزدیم و میومدیم..و اینم بگم محمد عاشق دختر داییش بوده و بهم نرسیده بودن...اما بعد از اشنایینون گفت اون یه عشق بچگونه بود و برام مهم نبود وگرنه براش میجنگیدم...کم کم اختلاف هایی ب وجود اومد خانواده محمد اذیت میکردن و هر دفعه ب بهانه ای نمیومدن خاستگاری یا اگه میومدن یکی میمرد و عقب میوفتاد یه روز عکس من و محمد توگوشبم بود مامانم فهمید ک باهم رابطه داریم اما چیزی بهم نگفت میدونست قصدش ازدواجه وهما دوست داریم...رابطمون خیلی کم رنگ شد همدیگه دوست داشتیم اما اختلافا زیاد شد محمد نمیتونس بهم برسه و داشت حساس میشد نمیزاشت جایی برم حتی خونه عمه ودایی و... داشت تحت فشارم میزاشت منم دیدم بی فایدس بهش میگفتم یا بیا خاستگاری یا الکی ادامه ندیم ک وابسته تر بشیم و اذیت بشیم

1401/07/07 10:02

#پارت4
محمد خیلی بهم ریخت و کارشا ول کرد ب خانوادش گفت حالا ک نمیاید منم کارما ول میکنم بهار نباشه کار نمیخوام منم خیلی بهش گفتم کارتا ول نکن چون شغل خوبی بود با حقوق خوب اما محمد دیگه نرفت سرکار بعد یه مدت راضی شدن و اومدن ک زنداداش محمد سرطان داشت فوت کرد باز عقب افتاد بعد چند ماه اومدن پسر عموی بابام با سه تا دخترش تو تصادف فوت شدن و باز عقب افتاد تا اینکه بعد یه سال پسر دایی من اومد خاستگاریم و من ب محمد گفتم ببین یه کاری کن ب من میگن باید بری ب پسر داییت بچه خوبیه...وباز خانواده محمد بهونه اوردن ....منم دیگه عصبانی شدم وگفتن محمد دیگه کل خواهر برادرات بیان زانو بزنن جلو پامم من بهت جواب نمیدم...اگه تاااینحا هم دندون رو جیگر گذاشتم چون عاشق بودم و سه ساله باهمیم و هما دوست داریم اما دیگه بسه الکی داریم زندگی هما نابود میکنیم...محمدم دیگه خیلی اذیتم میکرد نمیزاشت از خونه بیرون بیام...بالاخره همه چی از هم پاشید و قهر کردیم

1401/07/07 10:08

#پارت 5
تا اینکه یه همه چیز ازهم پاشید منم تصمیم جدی گرفتم ومحمد از زندگیم پاک کردم من دوستش داشتم واقعا اما چ فایده سا سال تمام فقط اعصاب خوردی و ناراحتی این اوخرم ک محمد میترسید منااز دست بده خیلی اذیتم میکرد و ارامش نذاشته بود برم... چندماهی گذشت با دوستام وبیرون رفتن خودما سرگرم کردم اول آبان ماه من رفتم کتایخونهvipو تصمیم گرفتم حسابی بخونم برای کنکور7صبح میرفتم تا9شب روزای ک مدرسه بود صبح تاظهر مدرسه بودم از همونجا میرفتم کتابخونه هیچ چیز جز درس برام مهم نبود ...یه کتابخونه خصوصی بود با یا مشاور مهربون واقعا ادم خوبی بود برام مث یه بردار بود خیلی هواما داشت یه پسر28 ساله بود اون کتابخونه جای ادمای خیلی پولدار بود اما رفتم چون واقعا درس میخوندن هزینه مشاوره زیاد بود در کل پدرمم با مشاور مخالف بود میگفت خواستی خودت بخون البته ناگفته نماند پدرم هیچ چیز تو زندگیم برام کم نزاشت همه کلاسا میبردم هر چی میخواستم ن نمیگفت ولی خب مشاور درس قبول نداشت...خلاصه من مجبور شدم پول تو جیبی هام جمع کنم برا مشاور از همه خرجام زدم اما بازم کم میشد چون برنامه هفتگی بود...خدا خیرش بده مشاورمون اقای یونسی برنامه 2 هفته برام مینوشت و بعضی موقع ها پول نمیگرفت میگف لازم نیس تو فقط بخون قبول شی

1401/07/09 11:51

#پارت6
تموم زندگیم شد کنکور سخت تلاش میکردم تااینکه اقا محمد باز شروع کرد ب خاستگاری اومدن اما هیچ راه ارتباطی با من نداشت واصلا ازم خبر نداشت ک کجام و چ میکنم منم دیگه کاملا مخالف ازدواج بودم و فقط میخواستم درس بخونم کلا مسیر و هدف زندگیم بااون کتابخونه فرق کرد کساییا میدیم ک چقد تلاش میکنن چند سال پشت کنکور نشستن تا درس بخونن انا فشار های محمد زیاد شد و میتونم بگم هفته ای یه شب با یکی میمومدن خونمون جوری ک دیگه هماهنگ نمیکردن من قطعی جواب رد میدادم اینم بگم بابام خیلی محمدا دوست داشت همش طرف اون بود چندماهی گذشت تا بهمن ماه ک داشتن منا از راه خودم خارج میکردن?محمد با خواهرش اومدن خونمون شب بود خواهرم زنگ زد گف اومدن اینجا بابام اومد کتابخونه دنبالم منم الکی گفتم بابا میخوام برم خونه دوستم فردا امتخان ریاضی دارم باباش معلم بود باهمون کار کنه دوستمم اومد ک بریم خونشون اما بابام نزاشت اونا رسوند ومنا اورد خونه منم سلام ندادم وسرم انداختم پایین عصبانی رفتم تواتاقم خواهر محمد اومد تواتاق گف بهار خواهش میکنم جواب مثبت بده محمد مارا دیونه کرده ن غذا میخوره ن کار میره ن حرف میزنه فقط میگه شما بهار ازم گرفتید میخوام خودکشی کنم منم گفتم من دیگه نمیخوام ب چ زبونی بگم نه نه نه میخوام درس بخونم...خلاصه اونا رفتن و بابام عصبانی اومد تو اتاق ک چرا ب مهمونا بی احترامی کردم هیچوقت روم دست بلند نکرده بود انقد عصبی شد ک گوشیما زد تودیوار شکست منم خیلی ناراحت شدم..کتابخونه نرفتم و ب دوستم جریان گفتم اون ب اقای یونسی گفته بود اقای یونسی زنگ زد عصر بیا مشاوره داری گفتم نمیام چند روزی پول ندارم عصبانی شد گف ساعت4 اینجا باش...منم مجبور شدم بگم چشم...رفتم اونجا تقریبا انگار یه چیزایی میدونست گفت چته چراناراحتی گفتم گوشیم شکسته خندید گف اشکال نداره همچین گوشی گرونی نبود خوبه گوشی من نشکست اَپله گرونه...کم کم همه چیزا ازم پرسید و کلی راهنماییم کرد مث یه بزرگتر خلاصه بگم من راضی شدم یه بار با محمد حرف بزنم

1401/07/09 12:16

#پارت7
داداش محمد ک داماد دایی مامانم بود دعوتمون کرد خونشون من دلم نبود ک برم اما حرفای اقای یونسی بهمم ریخته بود ب اجبار بابام واقای یونسی ک میدونست دعوتیم قبول کردم برم بازم میگم من محمد دوست داشتم اما خانوادش راضی نبودن من دیگه دلم نبود برم تو اون فامیل شامم تو کتابخونه خوردم ک اونجا چیزی نخورم کاملا شلخته و ژولیده سوار ماشین شدم مامانم دعوام کرد گف مگه میری کارگری این لباسا پوشیدی گفتم وقت نکردم درس داشتم رفتیم اونجا من خیلی کم غذا خوردم و گفتم حالم خوب نیس هرچی میاوردن گفتم نمیخورم تااینه یه شربت نعنا داداش درست کرد برام اورد گفت بخور تا خوب شی بعدم یه تولد برا دخترش گرفتن منم همه حواسم دادام ب داداشم3سالش بود محمدم اونجا بود و من اصلا نگاش نمیکردم پاش هم تو باشگاه در رفته بود بابام گفت مگه محمد شام نمیخوره داداش گفت نه اون امشب غذای روحش اومده میل غذا نداره?رفتیم خونه و دوشب بعدش دعوتمون کردن روضه خونه خواهرش بابام چیزی نگفت خودم گفتم مامان بیا بریم روضه محممدا دیده بودم قند تودلم اب شده بود❤رفتیم و همشون ذوق مرگ شدن منا دیدن مث پروانه دورم بودم و همون دوستمم ک محمد معرفی کرده بود اونجا بود و گفت چرا دایی ما اذیت میکنه بخدا هم خودش نابود کرده هم ما گفتم ب من چ کاریش ندارم من کلی باهام حرف زدن...ابنم بگم نصف فامیلش اورد خاستگاری هر دفعه نصفشم زنگم میزدن ک راضیم کنن

1401/07/09 12:16

#پارت8
بابام فهمید ک دلم راضی شده و گفت بیان خاستگاری تا من ومحمد حرف بزنیم اومدن خاستگاری و منم شرایطم گفتم محمدجان ن نگفت و همه چی قبول کرد براشون چایی نیاوردم بابام اورد اخر کار داداش گفت جواب عروس ما چیه بابام گفت ارخودش بپرس منم یواش گفتم هرچی بابام بگه همه دست زدن بابام گفت من باید از بزرگترای فامیلم اجازه بگیرم و بعد جواب میدم بهتون داداش گف تاعروسمون چایی نیاره ما نمیریم منم چایی اوردم ب اشون و رفتن ...فرداش محمد زنگ زد گوشی مامانم و گف بابهار کار دارم باهاش صحبت کردم گف باهات حرف دارم بریم بیرون بابام گفت برو حرفاتا بزن ک مطمئن شی رفتیم بیرون باهم غذا خوردیم وحرفامونا زدیم و بعد بیست روزم نامزدی و دو روز بعدش 29 اسفند95 قبل کنکور عقد کردم و درسم نابود کردم و رتبه کنکورم افتضا شد

1401/07/09 12:21

#پارت9
2آذر96 هم عروسی گردیم و بعد چهارسال ک بچه دار نمیشدیم از اولش بچه میخواستیم بعد کلی دارو و دکتر رفتم یزد عمل لاپاراسکوپی شدم و بعد هشت ماه باردار شدم❤❤❤❤الانم خدا بهم یه دختر خوشگل داده ک شش ماهشه ?????اسمشم شیدا ک مادر شوهرم گذاشت?

1401/07/09 12:59