#پارت4
محمد خیلی بهم ریخت و کارشا ول کرد ب خانوادش گفت حالا ک نمیاید منم کارما ول میکنم بهار نباشه کار نمیخوام منم خیلی بهش گفتم کارتا ول نکن چون شغل خوبی بود با حقوق خوب اما محمد دیگه نرفت سرکار بعد یه مدت راضی شدن و اومدن ک زنداداش محمد سرطان داشت فوت کرد باز عقب افتاد بعد چند ماه اومدن پسر عموی بابام با سه تا دخترش تو تصادف فوت شدن و باز عقب افتاد تا اینکه بعد یه سال پسر دایی من اومد خاستگاریم و من ب محمد گفتم ببین یه کاری کن ب من میگن باید بری ب پسر داییت بچه خوبیه...وباز خانواده محمد بهونه اوردن ....منم دیگه عصبانی شدم وگفتن محمد دیگه کل خواهر برادرات بیان زانو بزنن جلو پامم من بهت جواب نمیدم...اگه تاااینحا هم دندون رو جیگر گذاشتم چون عاشق بودم و سه ساله باهمیم و هما دوست داریم اما دیگه بسه الکی داریم زندگی هما نابود میکنیم...محمدم دیگه خیلی اذیتم میکرد نمیزاشت از خونه بیرون بیام...بالاخره همه چی از هم پاشید و قهر کردیم
1401/07/07 10:08