The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان_ عاشقانه_ غمگین

11 عضو

بلاگ ساخته شد.

#پارت_2

به‌خونه‌رسیدم‌.مامان،مامان،خاله منیره
مامانم باعصبانیت‌از‌پله‌هااومد‌پاین‌و‌گفت:چیه‌ خونه‌رو‌گذاشتی‌روسرت‌
نفس_خوب گرسنمه
مامان_تابری‌لباساتو‌عوض‌کنی‌غذارو‌اماده‌میکنم
رفتم‌تواتاقم‌وروبه‌روآینه قدی‌ایستادم‌وبه‌خودم‌نگاه‌کردم،چشمای‌ بزرگ‌‌ومشکی‌رنگ،ابروهای‌کشیده،بینیمم‌که‌به‌تازگی‌عمل‌کرده‌بودم‌،لب‌هامم‌‌که‌خدادادی بزرگ‌بود‌‌،موهام تازیر باسنم‌میرسیدواندامم خوب بود.
مامان_نفس‌بیا‌غذا‌بخور
سریع لباسامو‌با‌ لباس‌راحتی‌هام‌‌عوض‌کردم‌ وراهی سالن‌غذا‌خوری‌شدم‌‌وباخانواده غذا خوردیم.
شب بخیری گفتم‌ورفتم‌تو‌اتاقم‌،زنگ به دنیا(دختر عموم)زدم
نفس_الو
دنیا_جانم نفس
نفس_چطوری خواهری
دنیا_خوبم ،توخوبی‌گلم
نفس_منم خوبم ،کجایی؟
دنیا_خونه
نفس_خب‌بیا‌اینور‌کارت‌دارم(خونه‌ماوعموم‌جفت‌هم‌بود)
دنیا_باشه الان میام‌و قطع‌ کرد
این‌مدت‌زیادی‌کار‌ریخته‌بود‌تو‌سرم‌‌باید‌با‌ کمک‌دنیا‌کارهارو‌جمع‌جور‌میکردم.
دنیا_نفس
نفس_چه زود اومدی
دنیا_اره کاری داشتی؟
نفس_ببین دنیا خیلی کار‌داریم‌‌باشگاه یجا،کارخونه وشرکتم‌یجا،میتونی کمکم کنی‌گلم
دنیا_حتما‌،فقط‌توکه‌تو‌کارای‌شرکت‌‌‌بابات‌دخالت‌نمی‌کردی

1401/07/11 12:04

#پارت_3

نفس_ببین دنیاجدیدا‌احساس میکنم‌داره‌یه‌اتفاقاتی میوفته ،باباهم‌هیچ‌چیز‌ی‌نمیگه‌میشناسیش‌که‌نمیدونم چرا‌ولی‌خیلی‌به‌بابا‌شک‌کردم‌
دنیا_نگران نباش گلم‌ایشالله که خبری‌نیس‌ولی‌بازم‌هر‌کمکی‌ازمن‌بربیاد‌ کوتاهی‌نمیکنم،حالانقشت چیه؟
نفس_میخوام‌به‌سامان‌بگم یه‌مدت‌بابارو‌تعقیب‌کنه‌وسالارم یه‌مدت‌جاسوس‌بزارم‌تو‌شرکت‌ببینم داره‌چه‌اتفاقی‌میوفته،ولی دنیا حواست باشه به کسی چیزی نمیگی هااا
دنیا_باشه خواهری
نفس_درضمن‌فرداصبح‌پاشو،تابریم‌کارخونه‌یه‌سری‌هم‌به‌ اونجا‌بزنیم
دنیا_باشه عزیزم ،فعلا کار نداری‌من‌برم‌خیلی‌خسته‌ام
نفس_نه گلم‌،فرداساعت9منتظرتم هاا
دنیا_باشه شب بخیر
نفس_شب توهم بخیر
بعدازرفتن‌دنیا یه‌سر‌به‌پیجم‌تو‌اینستا‌زدم‌،پیامارو‌چک‌کردم‌،جواب‌بعضیاشونو‌دادم‌و ساعتو روهشت گذاشتم و‌خوابیدم

1401/07/11 12:04

#پارت_4

با‌صدای‌آلارم‌گوشی‌‌ازخواب‌بیدار‌شدم‌‌ورفتم‌دستشویی‌وبعداز‌کارهای‌مربوطه‌به‌سمت‌ آشپز‌خونه‌رفتم‌خاله‌منیره‌صبحانه‌رو‌اماده‌ کرده‌بود(خدمتکارخونه)سلامی‌دادم‌چند لقمه‌‌ خوردم‌‌ وبه اتاقم رفتم‌
یه‌مانتو‌جلو‌بازخاکستری‌باشومیز‌سفید‌کوتاه‌ بایه شلوارراسته قدنود‌خاکستری آرایش مختصری‌هم‌کردم‌وشال هم رنگ‌لباسامو‌انداختم‌‌روسرم‌‌وبعداز‌برداشتن‌ وسایلم‌یه‌تک‌‌ به‌دنیا‌ زدم‌حرکت‌کردیم به سمت کارخونه دنیاهم مثل لباسای من اما رنگ نک مدادی پوشیده بود خیلی بهش میومد
باهمون غرور همیشگیمون ازماشینم پیاده شدیدم وبه سمت اتاق بابا حرکت کردیم
خانم امینی(منشی بابام) دختری بدقیافه ک اصلا ازش خوشم نمیومد به احتراممون بلند شد وبا لبخندی زورکی سلامی کردجوابشو دادیم

1401/07/11 12:05

پارت_5

نفس_پدرم تو اتاقشه امینی _بله خانوم سعادت ولی مهمون دارن
نفس _کی هست
امینی _ شریک پدرتون با پسرشون
یهو بابا در اتاقو باز کردو گفت:مهناز اون... بعد یهو مارو که دید حرفشو خورد و گفت:سلام عزیزای دلم اینجا چکار میکنید ماهم سلامی کردیم ومن گفتم:کمک لازم نداری تو کار ها بابایی جونم
لبخندی زد و گفت برید تو اتاق الان من میام وبعد رفت پیش امینی ماهم رفتیم تو اتاق سلامی به اقای اریانمهرو پسرشون کردیمو اوناهم جواب مارودادن و نشستیم .دنیا اروم زیر گوشم گفت
دنیا _ نفس احساس میکنم بابات حول شد بود
راست میگفت خیلی وقته که بهش شک کرده بودم
همینطور تو فکر بودم سرمو گرفتم بالا پسراقای اریانمهر(امیر)با پوزخند داشت نگاهم میکرد،منم نگاهش کردم ک خجالت بکشه ولی اصلا عین خیالشم نبود
بااومدن بابا این نگاها خاتمه یافت و شروع کردن به حرف زدن در روابطه کارخونه،وگاهی من و دنیا هم تو گفت وگوشون دخالت میکردیم
بالاخره این گفتگوهای کسل کننده تموم شد ،بلند شدیم و بعد از خداحافظی کوتاه من ودنیا هم تصمیم گرفتیم یه سر به کارگراوکارها بزنیم

1401/07/11 12:06

پارت_6
لایک وکامنت یادتون نره❤
کارگرا حقوق دوماهشون رو نگرفته بودن وهمه شون شاکی بودن واین خیلی عجیب بود چون حقوق کارگرا با پدر بود توهمین فکر بودم ک امیرو دیدم سریع رفتم پیشش و ماجرا رو براش تعریف کردم اونم شکه شد باهم به سمت کارگرا رفتیم و باهاشون حرف زدیم و قرار شد من خودم پول کارگرا رو بریزم تو حساب امیر تا حقوق کارگرا رو بده
امیر_خانوم سعادت میشه چندلحضه وقتتونو بگیرم
نفس_بله مشکلی نیست وراهی اتاقش شدیم
نفس_اقا امیر چطور بابا حقوق کارگرارو نداده؟ بهتر نیس بریم واز پدرم سوال کنیم؟
امیر_اولا پدر شماس من چه میدونم دوما پدرتون رفتن جایی کار داشتن الان کارخونه نیستن یه نگاهی بهم انداخت وادامه داد پدرتون جدیدا خیلی مشکوک شدن ک این منو به شدت نگران کرده

1401/07/11 12:53

#پارت_7
خیلی خجالت کشیدم سرم رو پایین بردم و با لحنی ک نگرانی توش موج میزد گفتم :مشکلی نیست گفتم که خودم حقوق کار گرا رو میدم و پیگیر کار های پدرم میشم
امیر_اصلا منظورم حقوق کار گرا نبود من نگران پدرتون وزندگیتون هستم باید بیشتر حواستون به پدرتون باشه هرچند اقای سعادت اجازه دخالت تو کارهاشو به هیچ *** نمیده
نفس_باشه سعی خودمو میکنم
امیر یه کارت جلوم گرفت و گفت: این شماره منه اگه به چیزه مشکوکی درروابط کارخونه برخوردین به من اطلاع بدید
نفس_چشم حتمافعلا بااجازه
امیر _یاعلی
از اتاق امیر اومدم بیرون و شماره امیرو توی کیفم گذاشتم و به سمت اتاق بابا رفتم خواستم در اتاقو باز کنم ک امینی گفت :پدرتون اینجا نیست

1401/07/11 12:54

#پارت_8

نفس_ میدونم خواستم درو باز کنم اما انگار قفل بود ک دوباره امینی گفت:پدرتون همیشه درو قفل میکنن و کلیدم پیشه خودشونه
اوفی گفتم و بیخیال شدم تازه یادم افتاد که دنیا رو نیست واز اونجایی که با پسر داییم ک تو شرکتمون کار میکرد دوست بود حتما تو اتاقش بود به سمت اتاق آرشام رفتم اول خاستم در بزنم ولی حس کنجکاویم این اجازه رو بهم نمیداد پس بدون در زدن وارد اتاق شدم
بادیدن صحنه روبه روم قفل کردم و با جیغ دنیا به خودم اومدم و زود از اتاق اومدم بیرون و درو بستم *قسمت های جذاب در راه*?

1401/07/11 12:54

#پارت_9

ارشام و دنیا درحال کارای خاک بر سری بودن وخلاصه نگم براتون داشتن کارای خاک برسری میکردن
دنیااومد بیرون با لپ های قرمز داشتم نگاش میکردم که گفت :مرض زدی تو حالم ***
نفس_ خندیدم و پرویی نسارش کردمو گفتم زود باش بریم خونه بعدازظهر باید بریم باشگاه
بعداز خوردن غذا واستراحت کوتاهی دوش گرفتم و لباس های اسپرت ورزشیمو کردمو وبعداز ارایش ملایمی با دنیا به طرف باشگاه حرکت کردیم
امروز خیلی خسته شده بودیم بعداز باشگاه به همراه دنیا به کافی شاپ کنار باشگاهمون رفتیم نشستیم وسفارشامونو دادیم
سه تا پسرمیز جلوییمون بودنند که یکیشون توی دید نبود ویکیش خیلی شوخی میکردو بقیه هم میخندیدند (ازحق نگذریم خیلی خوشگل بودن ولی خب من دختری نبودم که احساساتمو بروز بدم )

1401/07/11 12:55

#پارت_10

دنیا_ میگماا نفس چه جیگرایین هاا
نفس_خب حالا چیکار کنم
دنیا_ایشششش برو بابا شیطونه میگه برم شماره بدم بهشون
یه چشم غره بهش رفتم و گارسون اومد و سفارشامونو اورد وبعداز خوردن سفارشاتمون رفتم حساب کنم
دنیا_بزار خودم حساب می کنم
نفس_ خب حساب کنم چند لحضه نگام کردو گفت تعارف حالیت نمیشه خودت حساب کن بابا پول همرام نیس و نگاه پسرا کرد
بعداز دادن پول دنیا گفت :ااا نفس این همون پسر اقای اریانمهر نیست؟
نگاهی بهش کردم اره خودش بود چقدر جذاب بود تو لباس اسپرت کنارهمون پسرای میز جلوییمون نشسته بود چون پشتش ب من بود ندیده بودمش همینجوری داشتم نگاهش میکروم یلحضه دلم یجوری شد که دنیانیشکونی ازم گرفت اخی گفتمو
نفس_چته وحشی
دنیا_خوردیش بابا خجالتم نمیکشه

1401/07/11 12:55

# پارت_11

دوباره بهش نگاه کردم که اونم داشت بهم نگاه میکرد خجالت کشیدمو سریع سری به نشونه سلام تکون دادمو اونم با پوزخنده ای که رو لب داشت سری تکون داد و سریع از کافی شاپ خارج شدیم وراهی خونه شدیم
خیلی خسته بودم سریع رفتم یه دوش گرفتمو رفتم روتختم دراز کشیدم که خاله منیره صدام کرد برا شام ولی اصلا نه اشتهاشو داشتم نه حالشو و نرفتم به کارای بابام فکرکردم **گذشته** تو بچگی خیلی پدرمو دوست داشتم ولی وقتی بزرگ شدم توسن 14 سالگی یه روزپدرم اومدو گفت پسر همکارم اومده خواستگاریت وپسر عالی هست و پولدار و... من هم جوابم مثبت وخودتو اماده کن به همین زودی قراره عروس بشی و رفت .. هیچ وقت یادم نمیره اون شب تاصبح گریه میکردم من هیچی از ازدواج نمی دونستم ودوست داشتم درس بخونم وبه باشگاهم ادامه بدم فردای اون روز به مادرم گفتم واون هم گفت خب شرط براش میزاریم ک درستو بخونی ولی من درد دلم این تنها نبود ... هرچقدر اصرار کردم فایده ای نداشت **حال** مادرم اومد تو اتاقو گفت:نفس چرا غذا نمیخوری ؟
نفس_گرسنه ام نیس مامان میخام بخوابم
مامان_خب باشه پس شب بخیر و رفت بیرون
منم چون خسته بودم بدون هیچ فکر اضافی به خواب رفتم

1401/07/11 12:56

#پارت_12

صبح باصدای موبایلم ازخواب خوبم بیدار شدم .معلوم نیس کدوم خریه
باعصبانیت جواب دادم:الووو
_سلام خانوم سعادت
بزور چشمامو باز کردمو نگاه شماره کردم نا آشنا بود
نفس_شما
_امیرم ،امیر اریانمهر
نفس_ اببخشید نشناختمتون حالتون خوبه
امیر_ممنون شما خوب هستید ،شمارتونو نداشتم ازارشام گرفتمش کار واجبی باهاتون دارم
نفس_اشکالی نداره بفرماین میشنوم
امیر_باید حضوری بهتون بگم اگه ایرادی نداشته باشه ادرسو میفرستم تا 1 ساعت دیگه اینجا باشید
نفس_ok
امیر_فعلا وقطع کرد
خواستم دوباره بخوابم که یاد قرارم با امیر افتادم وسریع با انرژی بلند شدم نگاه ساعتم کردم ای وای برمن ساعت 3 ظهر بود سریع بلندشدم و رفتم دستو صورتمو شستم و غذا خوردم واومدم تو اتاقم ک اماده بشم
با وسواس زیادی به لباسام نگاه کردم ویه تاپ مشکی کوتاه با یه شلوار جین قدنود مشکی رنگ ویه مانتوجلو بازکوتاه بادمجانی رنگ باشال گلبهی برداشتم
و جلو میز توالتم نشستم و شروع کردم به ارایش کردم و بعداز ارایش مختصری موهامو دورم ریختم ولباسامو پوشیدمو وادکلان زدم یه زنگ به دنیازدم و بهش سپردم بره باشگاه و حواسش باشه به بچه ها وبعداز پوشیدن کتونی های مشکیم سوار فراریم شدمو به اون ادرسی ک فرستاده بود حرکت کردم دقیقا توهمون ساختمونی بودن ک من توش واحد داشتم

1401/07/11 12:56

#پارت_13

بعداز رسیدن یه اس دادم به امیر چون نگفته بود طبقه چند بلافاصله پیامک اومد طبقه هشت ،دقیقا همون طبقه ای ک من توش واحد داشتم و چون دو واحد بیشتر نبود که یکیش مال خودم بود(خونه مجردی خودم و دنیا که شریکی بودیم)پس روبه رویی مال امیر بود
زنگ درو زدم امیر اومد درو باز کرد وسلامی سر داد و جوابشو دادمو و وارد خونه شدم و روی کاناپه نشستم دوتا چایی اورد وگفت:
من کمی تحقیق کردم و یه چیزایی پیگیرم شد
نفس_خب میشنوم
امیر_شرکتتون درحال برشکستگیه
خیلی ترسیدم چون بیشترین دارایی های ما همون شرکت وکارخونه بود
درحالی که سعی میکردم نگرانیمو پنهان کنم نگاهی به امیر کردمو ادامه دادم :شما مطمئنید
امیر_بله
نفس_خب الان چکار کنیم یعنی چکار کنم من
اصلا حالم خوب نبود کلافه بودم انکار امیرم حالمو فهمید یهو موبایلم زنگ خورد
آرتام بود پسرعمه ام
نفس_جانم ارتا
ارتا_خوبی نفس
درحالی که سعی میکردم لرزش صدامو پنهان کنم گفتم :ممنون خوبم عزیزم ارتا_نفسی امشب یه دورهمی کوچیک داریم خواستم خبرت کنم.میایی دیگه؟
نفس_حالم خوب نیس تا به دنیابگم جوابشو بهت میدم .
ارتا_باشه گلم مواظب خودت باش فعلا
نفس_ توهم مواظب خودت باشه بای
زیر چشمی نگاهی به امیر کردم دیدم اونم داره نگاهم میکنه ولی سریع نگاهشو دزدید
ویه سرفه الکی کردو گفت :خب داشتیم میگفتیم شما کسی رو دادید که کمکتون کنه مثلا دایی عمویی
نفس_اره دارم ولی جز عموم کسی نمیتونه کمکم کنه
آهانی گفت وادامه داد میتونی روکمک منم حساب باز کنی
نفس_ممنونم اقا امیر
موندنو دیگه جایز ندونستم بلند شدم و خداحافظی کردمو به سمت باشگاه راه افتادم ساعت 6 بود وباشگاه تعطیل شده بود
دنیارو دم در باشگاه دیدم

1401/07/11 12:57

#پارت_14

بعداز رسیدن یه اس دادم به امیر چون نگفته بود طبقه چند بلافاصله پیامک اومد طبقه هشت ،دقیقا همون طبقه ای ک من توش واحد داشتم و چون دو واحد بیشتر نبود که یکیش مال خودم بود(خونه مجردی خودم و دنیا که شریکی بودیم)پس روبه رویی مال امیر بود
زنگ درو زدم امیر اومد درو باز کرد وسلامی سر داد و جوابشو دادمو و وارد خونه شدم و روی کاناپه نشستم دوتا چایی اورد وگفت:
من کمی تحقیق کردم و یه چیزایی پیگیرم شد
نفس_خب میشنوم
امیر_شرکتتون درحال برشکستگیه
خیلی ترسیدم چون بیشترین دارایی های ما همون شرکت وکارخونه بود
درحالی که سعی میکردم نگرانیمو پنهان کنم نگاهی به امیر کردمو ادامه دادم :شما مطمئنید
امیر_بله
نفس_خب الان چکار کنیم یعنی چکار کنم من
اصلا حالم خوب نبود کلافه بودم انکار امیرم حالمو فهمید یهو موبایلم زنگ خورد
آرتام بود پسرعمه ام
نفس_جانم ارتا
ارتا_خوبی نفس
درحالی که سعی میکردم لرزش صدامو پنهان کنم گفتم :ممنون خوبم عزیزم ارتا_نفسی امشب یه دورهمی کوچیک داریم خواستم خبرت کنم.میایی دیگه؟
نفس_حالم خوب نیس تا به دنیابگم جوابشو بهت میدم .
ارتا_باشه گلم مواظب خودت باش فعلا
نفس_ توهم مواظب خودت باشه بای
زیر چشمی نگاهی به امیر کردم دیدم اونم داره نگاهم میکنه ولی سریع نگاهشو دزدید
ویه سرفه الکی کردو گفت :خب داشتیم میگفتیم شما کسی رو دادید که کمکتون کنه مثلا دایی عمویی
نفس_اره دارم ولی جز عموم کسی نمیتونه کمکم کنه
آهانی گفت وادامه داد میتونی روکمک منم حساب باز کنی
نفس_ممنونم اقا امیر
موندنو دیگه جایز ندونستم بلند شدم و خداحافظی کردمو به سمت باشگاه راه افتادم ساعت 6 بود وباشگاه تعطیل شده بود
دنیارو دم در باشگاه دیدم

1401/07/11 12:57

#پارت_15
لایک وکامنت یادتون نره❤
بیرونم صدای اهنگشون میومد
وارد خونه شدیدم ویکی یکی سلامو روبوسی کردیم همه شون بچه های اکیپمون بودن
رسیدم ب شاهین بهش دست دادم به طرف خودش کشیدم و بغلم کرد واروم کونه مو بوس کرد خیلی از رفتارش شکه شدم
منو پیش خودش نشوند و شروع کردیم با بچه ها حرف زدن
دلم هوس مشروب کرد یکی از لیوانارو برداشتم و یه نفس سر کشیدم بچه ها اهنگ گذاشته بودن و شروع کردن به رقصیدن منم یکی دیگه برداشتم و باز خوردم
کم کم داشت گرمم میشد شاهینم اینو فهمیدو اروم اروم موهامو نوازش میکرد
یهو برقا خاموش شد اول ترسیدم بعد فهمیدم بچه ها خودشون اینکارو کردن شاهینم داشت پشتمو نوازش میکرد وبا اون دست دیگشم اروم موهامو از کنار گوشم کنار زد و اروم زیر گوشم حرفای عاشقونه میزد
دوست داشتم جلوشو بگیرم ولی بدنم یاری نمیداد اصلا توحال خودم نبودم اونم با کاراش تحریکم میکرد

1401/07/11 12:59

#پارت 16_
شاهین_میدونی که چقدر دوست دارم چرا جواب مثبت بهم نمیدی (دوستان شاهین خاستگار سرسخته نفس هست)
منم که کارام دست خودم نبود بهش گفتم تو خلافکاری من دوست ندارم زنت شم
اصلا خوشم از فیست نمیاد
شاهین_خوب چجوری دوس داری بگو تا اونجوری بشم.
از خود بی خود شدم ب با حرکاتش وقتی منو تو اون حال دید وقیح تر شد و اومد که لبامو محاصره کنه که به خودم اومدم و پسش زدم شاهین حسابی عصبی شد و زده حال بدی خورده بود فوره خارج شدم از اونه محوطه مزخرف هوس انگیز
رفتم و باهمه خداحافظی کردم

1401/07/12 13:51

#پارت_17
لایک و کامنت یادتون نره❤
بعداز خداحافظی رفتیم توخونه
خودمو رو تخت انداختم وبدون هیچ فکر اضافه ای به خواب رفتم
صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم کم کم اتفاقای دیشب یادم اومد خیلی عصبانی شدم هم از دست خودم هم ازدست شاهین
رفتم تا دنیا صبحانه اماده کرد چند لقمه خوردم ک سامان زنگ زد
سامان_سلام خوبی
نفس_ سلام ممنون تو خوبی
سامان_خوبم باید ببینمت خبر جدید دارم برات
نفس_بیا خونه خودم
باشه ای گفت و قطع کرد
خیلی کنجکاو بودم ببینم که چیزی دستگیرش شده یا نه
رفتم حموم و دوش رب ساعتی گرفتمو خداراشکر چند دست لباس اینجا داشتم
لباس راحتیامو پوشیدم
رفتم تو موبایلم 15بار مامانم زنگ زده بود 28 بار شاهین 6 بار ارتام
چند تا پیام هم داشتم که شاهین فرستاده بود وهمش معذرت خواهی کرده بود به خاطر رفتارش
بیخیال به مامان زنگ زدمو بهش گفتم خونه خودمم و نگران نباشه و قطع کردم
_دنیااا دنیااا
دنیا_بله بله
_کجایی
دنیا_دارم دوش میگیرم
یکی در زد چون قرار بود سامان بیاد وجلو سامانم راحت بودم با همون لباسا رفتم و درو باز کردم
و برگشتم
_سامی چقد دیر کردی
صدایی نیومد برگشتم ببینم چرا صدا نمیکنه که یهو دیدم

1401/07/12 13:51

پارت # _18
لایک و کامنت فراموش نشه❤
امیر همونجوری زل زده بهم خجالت کشیدم و گفتم
_ببخشید منتظر یکی بودم
امیر_ایرادی نداره دیشب حالتون خوب نبود اومدم حالتونو بپرسم
_ممنون خوبم دیشب یکم مست بودم
امیر_الان بهتری
_لبخندی زدمو گفتم ممنون خوبم
امیر_خوب خداراشکرمن برم
_نمی یاید تو
امیر_نه ممنون خداحافظ
_خداحافظ
هنوز درو نبسته بودم ک یکی درو حل داد سامان بود
سلامی کردیمو ونشستسم
سامان_نفس یه چیزایی این چند روز دستگیرم شد
_میشنوم
سامان_اون منشی هست که پیش پدرت کار میکنه
_خانوم امینی
سامان_اره همون
_ خب
سامان_نمیدونم چرا رفتارش با پدرت مشکوک هست،
هرشب همون خانومه با پدرتون میرن تو یه خونه ای و بعداز چند ساعت پدرتون میاد بیرون
درضمن پدرت یه رفتارهای مشکوک دیگه ای هم داره
_باکی
سامان_هنوز نمیشناسمشون
اما خیلی خطر ناک به نظر میان
_خب دیگه چی
سامان_هیچی فعلا همین
_ادرس اون خونه رو بهم بده
سامان_ok نمیخوای یه ابی یه چیزی بهمون بدی
_وای ببخشید الان برات میارم
رفتم ابمیوه و کیک براش اوردم دنیاهم از حموم بیرون اومده بود و پیش سامان نشسته بود
یکم دیگه حرف زدیمو سامان بلند شدو رفت
خیلی دوست داشتم نقش اون زنو تو زندگیمون بفهمم

1401/07/12 13:52

#پارت_19
لایک وکامنت فراموش نشه❤
یه ماه گذشت شاگردام مسابقه دادن و برنده شدن اوضای شرکت و کارخونه همچنان بد بود و روز به روز بدتر هم میشد
من هم سخت در تلاش بودم بفهمم قضیه چیه تواین راه امیرم هم کمکم میکرد
من هم این مدت تو خونه خودم بودم دنیاهم پیشم بود
یه روز که منو دنیا خونه بودیم یکی زنگ درو زد دنیادرو باز کرد امیر بود
امیر_سلام خوبی
_سلام ممنون رنگ و روت پریده اتفاقی افتاده
امیر_یه خبر بدی برات دارم
همون لحضه سامان هم اومد
_بگو دیگه چی شده
امیر_کل سرمایه پدرتو وپدرم که تواون کارخونه بود سرشو انداخت پاین و گفت
دیشب یکی همه چیز ها رو دزدیده و کارخونه رو هم اتیش زده
ازطرفی هم جز پدر من و پدر تو کسی رمزو ... نداشت
_بلند گفتم چی
یعنی عمق فاجعه بو بیشتر سرمایه ما تو شرکت و کارخونه بود
نگاهی به دنیا انداختم اونم شکه شده بود
ولی سامان بی تفاوت بود انکار که همه چیز رو میدونه.ادامه دادم
_یعنی میتونه کار کی باشه

1401/07/12 13:53

#پارت_20
لایک و کامنت فراموش نشه ❤
امیر_ فعلا که کل مدارک بر علیه پدرت هست
سرم داشت گیج میرفت حالم خیلی بد بو وسط سینم تیر میکشید
امیر_نفس خودتم میدونی ک من کل کمکمو بهت کردم چون تو این راه اگه 40 ٪پدرت سهام داشت پدر من 60٪سهام داره والانم متاسفم پدرم شکایت پدرتو کرد و اصلا هم کوتاه نمیاد 4 ملیارد پول کمی نیست
نگاهی بهم کرد و بازهم اون پوزخند نکبتیشو زد وادامه داد
بهر حال اومدم بهت بگم اگه کل اموالتونم بفروشیت نمیتونید پولو پس بدید
بهتره خودت بری واز پدرت بپرسی ببینی چکار کرده واینبار یه پوزخند صدادار زد و ادامه داد البته اگه راستشو بگه
یه نگاهی بهم کرد که هم توش نگرانی موج میزد و هم خودخواهی بااجازه ای گفت ورفت
حالم داشت کم کم بد میشد
چون از بچه گی مشکل قلبی داشتم دنیا فهمید وسریع رفت و قرصامو برام اورد وبهم داد سامان ک تا اون لحضه ساکت بود گفت :دوست نداشتم اینو بهت بگم ولی مجبورم
نگاهی بهم کرد و وقتی حال بدمو دید ارومتر ادامه داد اون منشی خانم امینی رو میگم یه نفس فمیق کشید انکار سخت بود براش که حرفشو کامل کنه اون ،اون زن،صیغه، صیغه پدرته
به معنی کامل داغون شدم وبدون هیچ حرفی به سمت اتاقم حرکت کردمو روی تختم دراز کشیدم واقعا احتیاج به ارامش داشتم حالم خیلی بد بود قلبم هنوز درد میکرد احساس میکردم درست نمیتونم نفس بکشم خیلی خوابم میومد کم کم داشت چشمام بسته میشد اثرات قرص ها بود

1401/07/12 13:53

رمان :نفس


#پارت_1
ازباشگاه‌خارج‌شدم‌وبه‌سمت‌ماشینم‌قدم‌برداشتم‌که‌یکی‌ازبچه‌های‌باشگاه‌به‌سمتم‌اومدوگفت:استاد،اخرهفته‌مسابقه‌داریم‌وبچه‌های‌تیم‌حریف‌خیلی‌قوی‌هستن‌،میشه‌این‌هفته‌ سخت‌تمرین‌کنیم.
اصلاحال‌نداشتم‌وخیلی‌خسته‌بودم‌ولی‌بر خلاف‌میل‌باطنیم‌گفتم :باشه‌به‌بچه‌ها‌بگو‌ این‌هفته‌هروزبیان‌باشگاه‌برای‌تمرین‌وبدون‌ ‌حرف‌دیگه‌ای‌سوارماشین‌شدم‌وراهی خونه شدم
من نفس‌سعادت،17ساله،فرزند ارشد خانواده‌باوضع‌مالی‌خوب،پدرم‌کارمند بازنشسته بانک‌بودوالان‌کارخونه‌دار ومادرم‌خانه‌دار،دوتا‌خواهر‌کوچیک‌تراز‌خودم‌دارم‌وخودمم‌بدلیل‌علاقه‌زیادم‌به‌ورزش‌تو بیشتر‌رشته‌های‌ورزشی‌فعالیت‌داشتم‌وبه همراه‌دختر‌عموم‌یه‌باشگاه‌بزرگ‌داریم

1401/07/11 12:03