پاسخ به عزیزم اره گله ای ندارم خدا رو شکر بچه ام ارومه الان داشتم سرگذشت این که چه جوری هم شیسه میخوره هم شی...
متوجه شدم گلم
من از اول که دخترم دنیا اومد آروم بود شیرمم سرازیر میشد به حدی که پد و هیچی جواب نمیداد تب و لرز میکردم همه میگفتن چقد شیر داریییییی چقد دخترت آرومه ساکت خوابیده بچه های ما فلان بودن و بسار بودن
گذشت تا روز 6 الی 7 که مامانم اینا گفتن میخوان برن مشهد و چون من خونشون بودم همشون رفتن مامانم مونده بود من بشه ده روزم بره من اون روز به حدی درد داشتم نمیتونستم حتی تکونی بخورم به بچم شیر بدم کارم شده بود گریه فقط
نتونستم تحمل کنم رفتیم بیمارستانی که زایمان کردم گفت هماتوم شده زیر بخیه هام بالای شرمگاه خون لخته شده بوده دارو داد و آزمایش و فلان گفت استراحت فقط
فکرکن من اومدم خونه مادرم اینا همه رفتن و من موندم و مامانم و شوهرم که میرفت سر کار
مامانم منتظر بود دوروز دیگه بگذره و بره مشهد با یکی از داداشام که مونده بود
خلاصه من اون روز تب و لرز کردم روز 7 زایمانم بود یه گوشه تو تب سوختم و از درد به خودم میپیچیدم مادرم میخواست بره اومدم خونم بچم سرما خورده بود شیر نمیخورد درست حسابی زردی گرفته بود شوهرم زنگ زد اومدن براش دستگاه وصل کردن دو شب گذاشتم دستگاه مرتب بلند میشدم باید به دختر بزرگمم میرسیدم صبحونه میخواست منم فقط تو تب میسوختم شوهرم صبح میرفت شب میومد مامانم رفته بود مشهد هر روز هر روز با گریه گذروندم بین این روزا از غصه افسردگی گرفتم میخواستم خودمو بکشم حالم بد بود بچمو نمیخواستم شوهرمو نمیخواستم فقط آرزوی مرگمو داشتم تا رفته رفته با کدئین و قرص دیکلوفناک روزا رو شب میکردم تا 26 روزگی که متوجه شدم بچم رفلاکس داره افتادیم دوباره تو راه درمان و گریه هاش و.....دارو دادم بدتر شد قطع کردم روز 31 زایمانم بخاطر تحرک زیاد و ناراحتی و افسردگی که داشتم خونریزی شدید افتادم
رفتیم طب سنتی دارو داد به خودم که تاثیری نداشت چون خونریزیم بخاطر افسردگیم بود و استرسم اما دخترم ماشاالله خداروشکر بهتر شد یکم یواش یواش متوحه شدم چه چیز هایی رو نباید بخورم و به چیا حساسه
باور میکنی هنوز که هنوزه حال روحیم داغونه دخترم یکم فروردین دنیا اومده یکم خردا میشه دوماهش هنوز حالم بده هی میخوام حال خودمو خوب کنم خونریزیم هنوز هست زفتم دکتر آمپول و قرص داده روز به روز دارم از بین میرم آخرشم مامانم میگه تو رفتی خونت منم رفتم اگه نمیرفتی نمیرفتم مشهد?
روزایی بود که دختر بزرگم از گرسنگی تا بعدازظهر به خودش میپیچید میدید من نمیتونم بلند بشم تو تب دارم میسوزم آخر خودش میرفت چهارپایه میذاشت مربا میاورد با نون میخورد?????
وقتی یاد اون روزا میوفتم قلبم درد میگیره
1402/02/27 13:50