حال هانا خوب بشه میرم خونه خودمون، اون روز داداشم در اتاقش زد گفت بیا بیرون ببینم، زن من با دوتا بچه میاد اینجا کمک
فاطمه باردار داره کار میکنه با این
وضعش بعد تو گرفتی تو اتاقت خوابیدی عین خیالت نیست ؟ وجدان نداری ؟ بابامم کلی دعواش کرد، بعد میگه فاطمه به من حرف بد زد گفتم آره الانم میزنم تازه هرچی گفتم کامل بگو، گفتم تو آدم نیستی حیوونی وجدان نداری ، گفت به من میگه از این خونه برو بیرون ،گفتم خوبه من هستم و اینطوری دروغ میگی ، گفتم برو تو اتاقت، مامان هم بود حرف می زدم،خلاصه دید محکوم شد اومد کمک کنه ولی خب خیلی کارا رو بلد نیست یا وقتی مامانم دوتا کار بهش میگه یهو تشر میره دعوا میکنه، مثلاً غذا میخواد درست کنه مامانم همش تو آشپزخونه کمکشه، دیروقته برای ناهار میگه وایسا فلان چیز بخورم اول ،یک ساعت طول میده ، میگفت وقتی فاطمه مدرسه بود کماز بچه اش مراقبت کردم؟ گفتم منت می ذاری؟ بدبخت به عنوان خاله بهت احترام گذاشتم هی گفتم خاله خاله، اگر نه با غریبه چه فرقی داری؟ خانم ساعت 10-11 بیدار میشد ، میزد کارتون که هانا مشغول بشه نهایت نگهداریش بود،گفتم برم خونه خودمون فردا نگه غذا پختم گذاشتم جلوش
1403/09/15 15:52