قسمت 41
جریانی عمیق میان گیسوانم به چشمانم قوت می دهد و چشمانم باز می شود. از رویای زیبا دل می کنم و باز یاد آوری می شود که کار از کار گذشته است و بین رویا و واقعیت هیچ فاصله ایی نیست.
هنوز از شب گذشته دلخورم ولی وجود و آغوش گرمش نمی گذارد که بیشتر از این کینه ببندم و از او کناره بگیرم.
-بیدار شدی؟
صدای طنین اندازش باعث می شود که زل بزنم به چشمانش و لبخندی کشدار بزنم.
-خیلی گرسنمه متین.
آرام بوسه ایی به پیشانی اممی زند و سبک بال مرا از تخت می کَند.
-الان می ریم قهوه خونه دوستم دربند، املت می زنیم.
نگاه به ساعت دیوار اتاق خواب می اندازم و با دیدن عقربه کوچک روی ساعت نه با جهش می خیزم.
-نه متین. یک ساعت دیگه باید دانشگاه باشم. این استاد خیلی بد اخلاقه. دو جلسه هم غیبت داشتم امروز حتما باید برم.
از داخل کیف برس خارج می کنم و مشغول شانه زدن موهایم می شوم و سریع لباس های رسمی ام را به تنمی کنمو حتی متوجه متین نمی شوم که چگونه به من زل زده است.
با آماده شدن نگاه به او می اندارم و با دیدن تیله های قهوه ایی رنگش لبخند کمرنگ روی لبم می نشیند.
-بریم؟؟؟؟ منآمادم.
بدون صحبتی لباس هایش را به تنمی کند و بدون معطلی مرا به دانشگاه می رساند.
کلید را داخل قفل می چرخانم و وارد حیاط سنتی خانهمان می شوم و قبل از ورود به خانه، به گلخانه کوچکم سر می زنم و بعد آبیاری وارد خانه می شوم.
سکوت فضای خانه را فرا گرفته است.
سلامی بلند می دهم و لباس هایم را عوض می کنم ولی جوابی دریافت نمی کنم.
به طرف اتاق خواب پدر و مادر می روم و بعد از تقه ایی به در مادر را با چشمان خیس رو به رویم می یابم.
به طرفش خیز بر می دارم و با دل آشفته و ذهن متلاطم میپرسم.
-چیزی شده مامان؟
هزاران فکر به ذهنم خطور می کند و مهمترینش برخورد تند و زننده متین است که او را به چنین روزی انداخته است. ولی آرام لبش را می گشاید و زیر لب می گوید.
-محمد... دلمبرای محمدم تنگ شده.
قدمی به عقب برمی دارم و با خیال راحت پوفی می کشم.
قطرات اشک روی گونه اش را پاک می کند.
-تا دو سال باقی مونده تموم بشه من دق می کنم.
لبخندی می زنم و به طرفش خیز بر می دارم.
-تموم میشه مامان. تا چشم بهم بزنی تمومه. منو که از خونه بیرون کنی فقط خودت می مونی و محمد. اونوقت پسر و مادر بدون دغدغه راحت زندگی کنید.
مادر اخمی به من می کند.
- پدرت دیشب از دست متین ناراحت شد. پسره ی بی چشمو رو، ببین چطور هنوز امضای عقدش خشک نشده تو رو آقات وایمیسته. غزاله بهش بگو،، از حالا تکلیفتو باهاش روشن کن، از حالا
1401/10/02 00:05