The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

#سیاست

برخورد با خانواده شوهر

فراموش نکنید که شما ملکه ی همسر خود هستید
پس همواره مثل یک ملکه رفتار کنید
بگذارید مردتان از اینکه مالک شماست به خود ببالد.
??
یک ملکه هیچ احتیاجی به بدگویی ندارد. هیچ گاه عیب و ایراد رفتاری و... خانواده همسرتان را به وی نگویید نه بخاطر اینکه آنها هیچ ایرادی ندارند بلکه بخاطر اینکه شخصیت شما والاتر از این است که وقتتان را به عیب جویی از بقیه اختصاص دهید.
??
هرگاه مردتان نکته ی مثبتی درباره ی خانواده ی خود گفت سریع گارد نگیرید .لبخند بزنید و حرفش را سریعا تایید کنید و مطمین باشید چیزی را از دست نمیدهید
بلکه روز به روز نزد همسرتان عزیز تر میشوید.
در مورد خانواده همسرتان همانگونه برخورد کنید که انتظار دارید همسرتان در مواجه با خانواده شما برخورد کند.

#مثبت_باش ?

1401/08/10 19:37

#خانومانه

مردها از زنان شهوتی بسیار خوششان می آید .

?پس نگذارید در ذهن آنها مانند مجسمه ای بی روح باشید, احساسات خود را ، راجع به سک*س به بهترین نحو ابراز کنید.

#مثبت_باش ?

1401/08/10 21:27

ارسال شده از

‍ ‍ ?سلامٌ عَليٰ آل يٰس?
.
صبحي تازه شده..☀️

⛅ اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان
حضـــرت صاحـــب الـــزمان (عج)!

?بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم?
⛅ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ

سیِّدے و مَولاے ْ الاَمان الاَمان

?روزتون مَهدوي?

???????

1401/08/11 05:18

ارسال شده از

??? نیایش صبحگاهی ???



خدایا
از تو می‌خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خودت تسلیم نشویم.
دنیا ما را نفریبد،
خودخواهی ما را کور نکند.
سیاهی گناه و فساد و تهمت و
دروغ و غیبت ، قلب های ما را تیره و تار ننماید.
خدایا!
به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر
پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم.
خدایا
به من آنقدر توان ده
که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابر عظمت تو خود را نبینم.


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:18

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/08/11 05:18

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:18

#آموزش #کاهش_استرس#جلسه5
وقت گذراندن با دوستان و خانواده


حمایت اجتماعی از طرف دوستان و خانواده می‌تواند کمک کند از شرایط استرس‌زا ساده‌تر عبور کنیم. یکی از تحقیقات به این نتیجه رسید که زمان‌های مشخصی که زنان با دوستان‌شان و بچه‌ها صرف می‌کنند، باعث ترشح اوکسیتوسین (Oxytocin) می‌شود که یک ضد استرس طبیعی است. به این تاثیر “Tend To Befriend” گفته می‌شود. این موضوع را به یاد داشته باشید که هم زنان و هم مردان، هر دو به مزایای دوستی نیاز دارند.
تحقیقات دیگری نشان داد مردان و زنانی که کمتر در روابط اجتماعی سهمی دارند و روابط و دوستان کمتری دارند بیشتر دچار افسردگی و استرس می‌شوند.

7. «نه!» گفتن


همه چیزهای استرس‌زا قابل کنترل نیستند اما برخی از آن‌ها چرا! کنترل آن بخش از زندگی‌تان را که باعث استرس شما می‌شود و می‌توانید آن را تغییر دهید، در دست بگیرید. معمولا یکی از راه‌های جلوگیری از شرایط استرس‌زا «نه گفتن» است. این کار واقعا می‌تواند در پیشگیری از استرس کمک کند، خصوصا اگر برخی از مواقع خودتان را در حالتی پیدا می‌کنید که در حال تحمل چیزی هستید که بیشر از حد تحمل شماست. مثل برداشتن مسئولیت‌های بیش از حد که می‌تواند باعث غرق شدن شما شود.
گزیده عمل کردن برای آن‌چه قرار است انجام دهید و یاد گرفتن «نه گفتن» در شرایط ضروری، می‌تواند از استرس جلوگیری کند.

8. عقب نینداختن کارها


یک راه دیگر برای به دست آوردن کنترل روی استرس این است که اولویت‌های خود را مشخص کنید و عقب انداختن کارها را متوقف کنید. به تعویق انداختن کارها شما را به سمت واکنشی رفتار کردن هدایت می‌کند و در حال تقلا کردن برای رسیدن رها می‌کند. این موضوع می‌تواند باعث استرس و تاثیرات منفی روی سلامتی و کاهش کیفیت خواب شود.
به تهیه یک لیست برای کارها و طبقه‌بندی کردن‌شان بر اساس اولویت عادت کنید. برای خود اهداف واقعی تعیین کنید و تمرکز خود را از روی لیست برندارید.
#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:21

خواص انواع عرقیات .!

1. عرق آویشن
مسکن – ضد سرماخوردگی – مقوی معده – معالج بیماریهای قارچی پوست – ضد ورم بینی وگلو.

2. عرق اسطو خودوس
تقویت کننده اعصاب – معالج برونشیت وزکام – پایین آورنده تب ونیروبخش – ضد تشنج وصرع درمان بیماریهای عصبی.

3. عرق بید
درمان تب های شدید ودردهای تناسلی – زردی پوست (یرقان) – تصفیه خون.

4. عرق بهارنارنج
تقویت کننده مغز واعصاب – نشاط آور- تقویت قلب.

5. عرق بادرنجبویه
ضد خستگیهای روحی – استفراغ های دوران بارداری – برونشیت وتشنج – ضد قلنج – درمان دل پیچه.

6. عرق بومادران
ضد ورم روده ومعده – ضد روماتیسم ونقرس – رفع اختلالات قاعدگی ودرد دوران قاعدگی.

7. عرق بیدمشک
تقویت کننده فلب – رفع ناراحتیهای اعصاب – ضد تپش قلب.

8. عرق پونه
ضد سیاه سرفه وگریپ – خلط آور- بادشکن – قابض – بازکننده عروق – ضد عفونی کننده .

9. چهارعرق سرد
تب بر- خنک – تقویت کننده معده.

10. چهارعرق گرم
تقویت کننده معده – مفید برای هضم غذا – رفع ناراحتی های روده .

11. عرق چهل گیاه
تقویت کننده معده – کمک به هضم غذا – بادشکن – ضد سردی – ضد تهوع واستفراغ .

12. عرق خارخاسک
مدر قوی – رفع سنگ کلیه ومثانه – کیسه صفرا- تصفیه خون.

13. عرق خارشتر
ضد عفونت مجاری ادراری – سنگ شکن – مدرقوی – ضد سیاه سرفه.

14. عرق رازیانه
معطر کننده – محرک – بادشکن – مدروقاعده آور- درمان بواسیر ونقرس – ازدیاد شیر مادران .(نوزاد پسر مصرف نشود)

15. عرق زنیان
ضد نفخ معده – ضد ترشی معده – ضد عفونت – ضد انگل – بادشکن – درمان عوارض بعد از ترک اعتیاد.

16. عرق زیره
ضد چاقی – تصفیه کننده خون – ضد هیستری وتشنج – افزایش شیر مادران – بادشکن – هضم کننده غذا – کاهنده چربی خون.

17. سرکه سیب
لاغر کننده – مکمل غذا

18. عرق سنبل الطیب
خواب آور- مسکن – تقویت قلب – اشتها آور.

19. عرق شاتره
ضد خارشهای پوستی – صفرا بر- تقویت کبد – نشاط آور- ضد نفخ – اشتها آور.

20. عرق شنبلیله
ضد قند – تقویت قوای جنسی – نیرو بخش.

21. عرق شیرین بیان
درمان قاطع زخم معده واثنی عشر- ضد سرفه – صفرا بر.

22. عرق شوید
ضد چربی خون – جهت پایین آوردن کلسترول – ازدیاد شیر مادران – درمان لاغری

23. عرق کاسنی
مفید برای کبد – ضد جوش – ضد خارش – تصفیه کننده خون – کاهنده چربی .

24. عرق کیالک
تصفیه کننده خون – جلوگیری ازعواقب سعت کلسترول – جلوگیری ازتنگ شدن رگها.

25. عرق گزنه
اثر قاطع دررفع بیماریهای پوستی وجلدی – ضد چربی وقند خون – ضد خون ریزی – بازکننده عروق – مدر.

26. عرق گلبهار
مفید برای لطافت پوست دست وصورت – مقوی معده

27. عرق مریم گلی
ضد دیابت –

1401/08/11 05:26

ضد رماتیسم واسهال – ضد سینوزیت – ضد انگل – ضد نفخ .

28. عرق مخلصه
ملین – مقوی – دفع سموم – ضد قولنج – پادزهر قوی مفید برای ناراحتیهای کمرو مفاصل عضلانی – تقویت معده .

29. عرق مورد
ضد خون ریزی – قابض روده – درمان اسهال وبواسیر- تقویت رشد مو- ضد آفت .

30. عرق نعنا
ضد دل درد – دلپیچه – ضد نفخ – بادشکن – تقویت کننده معده کودکان

31. عرق یونجه
چاق کننده – نیروبخش – معالج رعشه وناراحتی های عصبی – تصفیه خون – کاهش قند خون .

?انشاءلله که هیچ وقت مریض نشین ولی این لیست را نگه دارید. خدایی نکرده دچار درد شدین بدونید چی باید مصرف کنید.
خانم های باردار ممنوعه

@tebesonati99
#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:26

از امروز رمان میزارم براتون کیف کنید?
#مثبت_باش ?
قسمت اول

مقدمه:
چه می‌شود شبی در آغوشت باشم، سر بر شانه‌های مردانه‌ات بگذارم و رقص انگشتانت لابه‌لای موهایم مستم کند.
نگاهت کنم دلبرانه، نگاهم کنی عاشقانه؛ سرت را دم گوشم بیاوری و شعری را زمزمه کنی که من مست طنین و احساس شعر خواندنت شوم.
طوری هر کلمه را ادا کنی که حتی خود کلمات هم در لذت صدای تو غرق شوند‌.
آن‌قدر نازم را بخری که دیگر طنازی‌هایم در مقابل احساسات غلیظ مردانه‌ات کم بیاورند.
حیف که ندارمت!
حیف که تنها خیالت هست که شب‌ها، مهمان بالین تنهای من است.
اما کسی چه می‌داند، زندگی است دیگر...
 شاید داشتنت هم اتفاق افتاد؟!
شاید تو همان شهزاده‌ی سوار بر اسب سفیدی هستی که در قصه ها و افسانه ها است، همان‌ها که مادربزرگم روایت می کرد؛ تا بیایی و مرا ملکه‌ی خود کنی.
شاید همیشه دختر پادشاه بودن لازم نیست تا کسی تبدیل به یک ملکه شود؛ اولین دختر عام‌زاده‌ای باشم که شهزاده‌ی مانند تو نصیبم می‌شود!
تو به من بگو، آیا می‌شود؟

#نرگس_واثق


شروع رمان:
خسته و کوفته‌تر از همیشه کلید در را می‌اندازم و وارد می‌شوم. 
به محض ورودم صدای بلند برنامه فوتبال که از تلویزیون در حال پخش است؛ در گوشم طنین انداز می‌شود.
بوی خوش غذا، زیر بینی‌ام می‌پیچد و معده‌ی گرسنه‌ام را تحریک می‌کند. همین که صدای به هم خوردن در، در فضا اوج می‌گیرد، صدای همیشه جدی‌اش می‌آید.
- جوراب‌هات رو در بیار، بعد بیا تو!
خنده‌ام می‌گیرد اما به سفارشش گوش می‌کنم.
مامان با ظرف میوه‌ی در دستش از آشپزخانه بیرون می‌آید و با دیدنم گل لبخند بر لبانش شکوفا می‌شود.
- خوش اومدی گل مامان، خسته نباشی!
لبخندی به این همه مهربانی‌اش می‌زنم.
- درمونده نباشی زهرا بانو!
صدای اعتراض آمیزش دوباره بلند می‌شود.
- چند بار باید بگم با اسم صداش نزن؟ نمی‌فهمی بزرگ‌ترته!
خنده‌ام می گیرد و بی طاقت کفش‌هایم را با جوراب‌هایم در می‌آورم و سمتش پرواز می‌کنم.
روی مبل سبز رنگ عزیزش نشسته و صورتش با اخم مزین است.
با ناز لب و لوچه‌ام را شل می‌کنم و از قصد می‌گویم: چه خبره؟ کریم خان ما که باز اخموعه!
می‌دانم از این که به اسم صدایش بزنم عاصی می‌شود اما از قصد این کار را می‌کنم!
گره بین ابروانش کورتر می شود و لبخند به لبانم هدیه می‌کند.
حرصی نامم را صدا می‌زند.
- نارین!
با خنده چند قدم فاصله را طی می‌کنم و در حالی که با «جانم» جوابش را می‌دهم، خودم را در آغوشش جا می‌کنم.

نوشته : نرگس واثق

ادامه دارد...

1401/08/11 05:27

قسمت دوم
جدی و محکم مثل همیشه می‌پرسد: مگه بهت نمیگم بزرگ‌ترت و با اسم صدا نزن! من چی توئم دختر؟
کمی لپش را می‌کشم و او صورتش را عقب می‌دهد. عجب من با این مرد مغرورِ سن خورده، احساس دل انگیزی پیدا می‌کنم.
- تو جونمی، عشقمی، پادشاه زندگیمی، بابای نازنینمی!
توصیفاتم که تمام می‌شود لبانم به مقصد بوسه به لپ‌های چروکیده‌اش می‌چسبد و چقدر دوست دارم لبخند ریزش را موقع بوسیدن اما مغرورتر از این حرفاست که اجازه‌ی عمق ‌گرفتن آن لبخند زیبا را بدهد.
کسی هم نداند من که می‌دانم پشت این چهره‌ی مغرورش چه دل بزرگ و مهربانی دارد. 
با دست کمی از خودش دورم می‌کند.
- بسه، بسه! کم خودت و لوس کن.
کمی فاصله می‌گیرم و با نگاه به گره کور بین ابروانش می‌پرسم: جگر من باز چرا قهره؟
انگار با همین حرفم دلیل قهرش یادش می‌آید که کفری شده صدایش کمی بلند می‌رود.
- چرا داره؟ جای اون نمک به حروم تو داری تا این وقت شب جون می‌کَنی! آخه کی می‌خواد آدم بشه؟ اصلاً چه‌طور غیرتش اجازه میده، خواهرش تا نصف شب تو خیابون‌ها سرگردون باشه اما اون بیاد نون مفت بخوره!
دردش همان درد قدیمی است.
لبخند خسته‌ای در جواب داد و بیدادهایش می زنم.
- بابای خوشگلم مگه چه فرقی داره من کار کنم یا اون؟ هر دو که بچه‌های تو هستیم! الان واسه این چیزا خودت و ناراحت نکن عزیزم. در ضمن تو که نمی‌خوای دوباره خدا نخواسته دکتر نیاز بشه؟
دلگیر نگاهش را به مامان می‌دوزد ولی سکوت می‌کند. سکوتی با یک دنیا حرف!
دلش کمی مردانگی از جانب پسرش را می‌خواهد.
نمی‌دانم برای التیام دردش چه بگویم، پس لبخندی برای عوض کردن جو می‌زنم و رو به مامان می‌گویم: مامان، من خسته‌ام میرم بخوابم.
مامان که از گره کور ابروان بابا غمگین است، به آرامی سر تکان داده؛ جواب می‌دهد: باشه عزیزم تو برو بخواب؛ موقع شام صدات می‌زنم.
سرم را با تایید تکان می‌دهم و بعد از بوسه‌ای کوتاه که روی گونه‌ی بابا می‌کارم، سمت اتاقم پا تند می‌کنم.
خانه‌‌مان کوچک است اما نه آن‌قدرها که دیگر جایی نداشته باشیم. دو اتاق دارد که یکی در اختیار من است و یکی هم در اختیار امید؛ مامان و بابا تو سالن می‌خوابند. 
هیچ یادم نمی‌رود روزی که در این خانه اسباب کشی کردیم.
امید خیلی بی پروا اتاقی را که پنجره‌ی کوچکی رو به حیاط داشت را برای خودش برداشت.
من ماندم، مامان و بابا همراه یک اتاق!
بابا خیلی سخاوتمندانه اتاق باقی مانده را به من هدیه کرد.
در اتاق کوچکم را باز می‌کنم و نگاهم روی تشکی که کنار اتاق پهن است می‌افتد. دلم همیشه یک تخت برای خواب می‌خواست ولی حیف که پول

1401/08/11 05:28

جیبم آن‌قدر یاری نمی‌رساند.
شاید اگر دو ماه پیش بابا عمل نمی‌شد، می‌توانستم صاحب یک تخت باشم اما...
چقدر برای دست و پا کردن یک خانه درست و حسابی زحمت کشیده بودم اما مثل همیشه این امید بود که گند زد به همه چیز!

نوشته : نرگس واثق

ادامه دارد...
#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:28

قسمت سوم
بخاطر یک دختر که ترکش کرد، زندگی خودش و ما را نابود کرد.
اگر آن روز امید آن‌قدر، زهر مار‌ نمی‌نوشید و تصادف نمی‌کرد؛ شاید قلب ضعیف بابا دچار ایست نمی‌شد.
حتی نمی‌دانم به چه سختی پول عمل بابا و درمان امید را جور کردم. فقط همین را می‌دانم که تا گلو غرق قرض هستیم و برای پرداختش خانواده‌ام کسی جز من را ندارند!
اما خدا را شکر که بابا زنده است، امید فعلاً اگر این بی پروایی‌هایش را فاکتور بگیریم، خوب است و این برای من همه چیز می‌تواند باشد!
بی حوصله و خسته شال و مانتویم را در می‌آورم و با همان تاپ و شلوارم روی تشکم پهن می‌شوم.
خسته‌تر از آن هستم که افکارم بیشتر از این مجال پرواز پیدا کنند. چشمانم رفته، رفته گرم خواب می‌شوند...
صدای بلند حرف زدن کسی به گوشم می‌آید، اما چشمانم دل باز شدن ندارد.
با صدای شکستن چیزی چشمانم به یک باره باز می‌شود؛ با هول از جا بلند می‌شوم و با حالت دو از اتاق بیرون می‌آیم.
نگاهم به وسط سالن به امیدی می‌افتد که از نوشیدن زیاد به حال خود نیست؛ تلو، تلو می‌خورد و بی دلیل مستانه می‌خندند.
به کمک آقا تیام همسایه‌ای دیوار به دیوار مان، سر پا ایستاده است.
- ههه... ن... نیلو... ک... کج... ایی
باز هم موضوع همان دختر لا مذهب است؛ نیلوفر!
آقا تیام به سختی امید را کنترل می‌کند. با دیدن حالت شوک زده‌ی من برای این‌که جو را عوض کند، می‌گوید: چیزی نیست؛ بعدم... اوم... شما برید یه لباس مناسبی بپوشید.
حرفش را می‌زند و سرش را سمت امید سوق می‌دهد؛ محکم می‌گیردش و راهی اتاق امید می‌شوند.
انگار منتظر گفتن او هستم که اول نگاهی به خود می‌اندازم و با دیدن حالت خود و لباسم سمت اتاقم می‌دوم.
پشت در اتاق می‌چسبم و نفس حبس شده‌ام را رها می‌کنم.
حس می‌کنم گونه‌هایم رنگ گرفته‌اند...
برای یک لحظه امید یادم می‌رود اما با صدای فریادهای بابا سریع به خود می‌آیم. مانتویم را چنگ می‌زنم و بعد از پوشیدنش از اتاق بیرون می‌روم.
قدم‌هایم سمت اتاق امید می‌رود اما نگاهم به وسط سالن سمت بابا می‌افتد که دستش روی قلبش است و مامان تند تند صورتش را باد می‌زند.
ترس در دلم خانه می‌کند و قدم‌هایم بی توجه به الکی حرف‌ زدن‌های امید، سمت سالن می‌رود.
نگرانی در صدایم موج می‌زند، زمانی که حالش را جویا می‌شوم.
- بابا! بابا جونم خوبی؟
قرص ماه صورتش از درد در هم فرو رفته است اما دلش نمی‌آید جواب یکی یکدانه‌اش را ندهد. 
- خ... خوبم... آه... بابایی... نترس.
نمی‌فهمم کی صورتم خیس می‌شود اما وقت ضعف نیست. با قدم‌های نامتوازن سمت آشپزخانه می‌دوم و قرص‌های زیر زبانی بابا

1401/08/11 05:28

را از کشو در می‌آورم، لیوانی را پر آب کرده به سالن بر می‌گردم، اول آب را کم کم به خوردش می‌دهم و سپس قرض را زیر زبانش می‌گذارم.
امید را کاملاً فراموش کرده‌ام اما هر چه است، دیگر صدای بلند حرف زدن‌ها و خندیدن‌هایش نمی‌آید.
رنگ در چهره‌ای بی رنگ بابا می‌دود و همین کافیست تا ذره‌ای قوا بگیرم.
مامان یک پایش به اتاق امید است و پای دیگرش در سالن. فکر کنم در عرض همین پانزده دقیقه‌ای که گذشت؛ مامان مسافت اتاق امید و سالن را بیشتر از بیست بار طی کرد.
وقتی کمی حال بابا خوب می‌شود، او را دست مامان می‌سپارم و سمت اتاق امید می‌روم.
آقا تیام در حال عوض کردن لباس‌های امید است. با دیدن من سریع از جا بلند می‌شود و سر به زیر سلام می‌کند.
- سلام، حالش چطوره؟
نگاه‌مان یک جا سمت جسم به خواب رفته‌ی امید می‌رود.
- از نظر جسمی خوبه اما روحی حالش هر روز بدتر از دیروز میشه.
این چیزی است که خودم هم حس کرده‌ام اما چاره چیست؟!
نگاهم به سمت زمین سوق پیدا می‌کند و با هزار جان کندنی که بخاطر لحظات قبل است، می‌گویم: ممنون که هستید؛ شرمنده، امید همیشه برای شما مشکل درست می‌کنه!
سرم پایین است اما لبخند ملیح روی صورتش را حس می‌کنم.
- چه مشکلی! وظیفه‌امه.
با گفتن:«ممنونم، شب بخیر!» اتاق را ترک می‌کنم و حتی منتظر جوابش نمی‌مانم. می‌دانم اگر بمانم قطعاً او پی به حالم می‌برد.
این حالتم را نمی‌توانم عشق معنی کنم؛ بلکه این حالتم شرم از نگاه خیره‌ و معنی‌دار او است!

نوشته : نرگس واثق

ادامه دارد...
#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:28

قسمت چهارم
آن‌شب کسی سراغ آن غذاهای خوشمزه‌ را نمی‌گیرد.
من هم بعد از خبر گرفتن از بابا و امید به اتاقم بر می‌گردم. خواب تا نیمه‌های شب از چشمانم فراری می‌شود. کی و چطورش را نمی‌دانم؛ اما بالاخره به خواب می‌روم.
صدای زنگ همیشگی ساعت مزاحم خوابم می‌شود؛ با رخوت دل از تشکم می‌کنم و از اتاقم خارج می‌شوم. 
نگاهم سمت سالن می‌دود بابا و مامان هنوز خواب هستند. طبیعی هم است؛ هنوز پنج صبح هم نشده!
نگاهم از سالن به سمت اتاق امید معطوف می‌شود، درِ اتاقش باز است و این یعنی دیشب مامان خبرش را می‌گرفته. از همین‌جا هم جسم به خواب رفته‌اش معلوم است.
بعد از شستن دست و صورتم سریع آماده می‌شوم. می‌خواهم مثل همیشه بدون صبحانه بروم اما با صدای قار و قور شکمم و به یاد آوردن اینکه دیشب هم چیزی نخورده‌ام سمت آشپزخانه می‌روم. از غذایی که دیشب روی گاز مانده بود، کمی داخل بشقاب می‌کشم و بعد از گرم کردنش، چند لقمه‌ای می‌خورم.
زیاد وقت نداشتم برای همین بیخیال زیاد غذا خوردن می‌شوم. بعد از پوشیدن جوراب‌ و کفش‌هایم از خانه خارج می‌شوم اما با دیدن آقا تیام که تکیه داده بود به دویست و شش‌اش و منتظر است؛ متعجب می‌شوم!
منتظر است! منتظر کی؟
سری برای افکار در همم تکان دادم. خوب منتظر کی باشد دیگر... حتماً منتظر امید است!
با دیدنم لبخندی می‌زند و من هم به رسم ادب چند قدم به جلو می‌روم اما با دیدن چشم‌های سرخ و خمارش خجالت زده می‌شوم.
- سلام. صبح بخیر
لبخندش عمق می‌گیرد و مهربان ولی خش دار جواب می‌دهد: سلام. صبح خانوم زیبا هم بخیر!
تعجب می‌کنم. خانوم زیبا! آیا اغراق نمی‌کرد؟
چهره‌ام معمولی است. چشمان سیاه، لب و بینی متناسب و قد و اندامم هم خوب بود. پس به چه دلیلی زیبا خطابم می‌کرد؟
بحث را عوض می‌کنم.
- شرمنده دیشب بی‌خواب شدین!
اشاره به چشم‌های سرخش می‌کنم که لبخندی می‌زند و می‌گوید: دشمن تون. این چه حرفیه وظیفه بود.
سر به زیر 《ممنونمی》 زمزمه می‌کنم.
ذهنم در حال پیدا کردن جمله‌ای برای رفع مزاحمت است که می‌گوید: میشه چند لحظه‌ای رو مزاحم تون بشم؟
نگاهی به ساعت گوشی‌ساده‌ام می‌اندازم، چیزی به ساعت شش و نیم صبح نمانده است و من باید قبل هفت در محل کارم باشم.
شرمنده نگاهش می‌کنم و می‌گویم: با عرض پوزش وقت ندارم. باید برم سر کار.
سرش را به معنی تفهمیم تکان داده می‌گوید: می‌دونم که باید هفت سرکار باشید.
متعجب نگاهش می‌کنم. وقت رفت و آمدم را هم می‌دانست؟! 
ادامه می‌دهد: برای همین گفتم، هم حرف بزنیم هم شما رو برسونم.
بعد با دست اشاره‌ای به دویست و شش‌اش

1401/08/11 05:29

می‌کند.
ابروانم بالا می‌پرند و چشمانم کمی بزرگ‌تر از حد معمول می‌شوند.
حس می‌کردم دست و پاچه شده است.
- منظور بدی ندارم. فقط کمی حرف می‌زنیم و منم شما رو تا محل کار تون می‌رسونم. لطفاً!
پسر بدی به نظر نمی‌آید. یعنی تا حالا بدی از او ندیده‌ام؛ پس سرم را به معنی تأیید تکان می‌دهم و سمت ماشینش راه می‌افتم.
برای جلو یا عقب نشستن مردد هستم. استخاره‌ام را که می‌بیند، خودش در جلو را برایم باز می‌کند.
با کمی مکث سوار می‌شوم. او هم سوار می‌شود و راه می‌افتد.
درست پنج دقیقه‌ای می‌شود که در ماشین‌اش نشسته‌ام و حتی یک کلمه هم حرف نزده است.
کلافه برای شکستن سکوت گلویی صاف می‌کنم و می‌گویم: خب، قصد حرف زدن ندارید؟ الان به محل کارم می‌رسیم!
نیم نگاهی سمتم می‌اندازد. عجیب است، حس می‌کنم صورتش از خجالت سرخ شده است! تاکنون او را این‌طور ندیده بودم!
- خب... راستش نارین خانوم من... یعنی غرض از مزاحمت این بود که... اوم راستش من یه سوال داشتم!

نوشته : نرگس واثق

ادامه دارد...
#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:29

قسمت پنجم
با ابروهای بالا رفته و چشمان گرد شده نگاهش می‌کنم. 
بنابر عادت همیشگی‌ام پوست لب بالاییم را به دندان می‌گیرم.
- آقا تیام! من هیچ چیزی از جملات در هم و بر هم شما نمی فهمم.
سرش را تکان می‌دهد و ترمز می‌گیرد.
صورتش سمت خیابان است اما شروع به حرف زدن می‌کند.
- راستش من به شما علاقمندم! خیلی وقته. اما چون شما غرق خودتون و کار تون هستید متوجه نیستید. من نظری بدی به شما ندارم یعنی...
صورتش را سمت من مات برده بر می‌گرداند و من حتی نمی‌دانم چه واکنشی نشان دهم. انگار مغزم قفل کرده که هیچ فرمانی صادر نمی‌کند. بنظرم خیلی غیر منتظره‌‌ی بود. نبود؟
- یعنی می‌خوام امشب با خانواده مزاحم‌تون شم. اما اگر پای کسی در میانه که...
مردد نگاهم می‌کند. منتظر جواب است. اما من نمی‌دانم چه بگویم!
چه می‌گفتم؟
این پا آن پا می‌کردم، اما جوابی درستی در ذهنم پیدا نمیشد.
- نارین خانوم؟
عجز در صدایش بیشتر است یا کلافگی؟
- راستش آقا تیام این موضوع خیلی غیر منتظره‌‌ی بود. یعنی... من واقعاً نمی‌دونم چی بگم!
گوشه رو سری‌ام را در دست می‌گیرد و با همان چشمان سرخ و خمار از خوابش می‌نالد: هر چه می‌خواهید بگید؛ اشکال نداره. فقط اگه پای کسی دیگری در میان نیست، نه هم نگید. لطفاً!
جملات را در ذهنم بالا و پایین می‌کنم، اما جوابی که قانع کننده باشد، ندارم.
مظلوم به عجز چشمانش نگاه می‌کنم و می‌گویم: میشه تا آخر امروز وقت داشته باشم؟
لبخند محوی روی لب‌هایش شکل می‌گیرد و تند، تند سرش را به معنی تأیید تکان می‌دهد.
- بلی البته!
لبخند خجولی می‌زنم و می‌گویم: میشه خواهشاً من و تا محل کارم برسونید. به اندازه کافی دیرم شده!
انگار تازه به خودش می‌آید که سریع در جایش می‌نشیند و ماشینش را روشن می‌کند.
- چشم. الان!
بعد از گذشت پانزده دقیقه مقابل شرکتی که کار می‌کردم؛ توقف می‌کند.
هر دو خیره به خیابان روبرو نه حرفی می‌زنیم و نه هیچ حرکتی می‌کنیم. نمی‌دانم چه‌قدر در آن حالت می‌مانیم که با تقه‌ای که به شیشه می‌خورد هر دو تکان خورده و به طرف صدا بر می‌گردیم.
سوین همکارم است.
شیشه را پایین می‌کشم که با تعجب و نگاه خیره به آقا تیام می‌پرسد: نمیای تو؟
ناخودآگاه اخمی می‌کنم و می‌گویم: سلام!
با این حرفم سریع به خود می‌آید و خودش را کمی جمع و جور می‌کند. لبخند مسخره‌ای می‌زند.
- سلام نارین جان، خوبی عزیزم؟
سرم را با تأسف تکان می‌دهم که سریع می‌گوید: معرفی نمی‌کنی؟
دوست نداشتم کسی از کارهایم سر در بیاورد پس تند جواب می‌دهم: نه!
رو به آقا تیام می‌کنم.
- فعلا خدا نگهدار.
او هم لبخند مرددی زد و

1401/08/11 05:29

می‌زند.
- شام می‌بینمتون.
از ماشین پیاده شده و دست سوین مات برده را می‌کشم. بازویش اسیر دست من ولی نگاهش جایی پیش آقا تیام گیر کرده است.
همین که صدای جیغ لاستیک‌های ماشینش به گوشم می‌خورد، محکم دست سوین را می‌کشم و با عصبانیت می‌گویم: چته تو؟
از درد «آخی» می‌گوید و با صورت در هم می‌توپد: تو چته؟ وحشی شدی باز پاچه من و می‌گیری!
محکم دستش را رها می‌کنم و می‌گویم: آدم ندیدی تو؟
حالت دل ضعفه را به خود ‌می‌گیرد و می‌گوید: آدم دیدم. حوری بهشتی ندیدم!
اخم‌هایم در هم می‌رود و آرام زمزمه می‌کنم: چشمت و نگه دار، نامزد منه!
چشم‌هایش از مسیر رفته‌ی آقا تیام به یک باره سمت من می‌چرخد و با داد می‌پرسد: چی؟
توجه چند تن از همکارانم سمت ما جلب می‌شود که سرخ شده نیشگونی از بازویش می‌گیرم و تشر می‌زنم: آروم چته؟
از درد بازویش «آخ» آرامی می‌گوید و در حالی که بازویش را نوازش می‌کند، مردد دوباره می‌پرسد: دروغ میگی نه؟
چرایش را نمی‌دانم، فقط دلم خواست بگویم: نه! دروغم کجا بود. ازم خواستگاری کرده فردا شبم با فامیل میان!
چشمان سوین به یک باره گرد می‌شوند و صورتش رنگ تعجب می‌گیرد.
- نوبری والا! چرا پس من خبر ندارم؟
بی پروا شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم: حتماً لازم ندیدم!

نوشته : نرگس واثق

ادامه دارد...
#مثبت_باش ?

1401/08/11 05:29

?تو مسیر موفقیت مشکلات زیادی وجود داره که همه اینها گرد و غباری بیش نیستن ❗️
، فکر نکن که باید جا بزنی خیلی ساده و قوی از کنار همه این مشکلات رد شو فقط و فقط تو هستی که هدف و آینده خودت رو انتخاب میکنی و مسیر رو میری پس ادامه بده .....?❤️?
..
ادامه بده تو میتونی ?

#مثبت_باش ?

1401/08/11 07:47

آدمايي كه رو مشكلات تمركز ميكنن تا دلت بخواد داريم...?⛈?

اما تو??‍♀:

فقط رو راه حل ها تمركز كن??
فقط رو كارهايي كه ميتوني انجام بدي?✌️
فقط رو تغييراتي كه ميتوني ايجاد كني??
فقط رو تاثيري كه ميتوني بذاري??
فقط رو چيزايي كه امكان تغييرشون فراهمه??

فكر كردن و غرق شدن تو چيزايي كه نمي توني تغييرشون بدي????
هيچ دستاوردي برات نداره?‍♂
فقط حالتو بدتر ميكنه...



#مثبت_باش ?

1401/08/11 07:48

#خانومانه

رعایت بهداشت واژن

? بعد از سـکس حتما خود را بشویید و این شستن سعی کنید از جلو به عقب باشد چرا که اینکار مانع ورود میکروب های محل مدفوع به واژن می شود و بعد از شستن خود حتما بلافاصله با دستمال تمیز خود را خشک کنید و سعی کنید همیشه واژن خود را خشک نگه دارید چرا که محیط مرطوب محل کشت باکتری هاست!

? بعد از هر رابطه جنسی سعی کنید ادرار داشته باشید. ادرار کردن باعث ضد عفونی کردن مجرای واژن می شود و بدین سبب از ورود و تجمع میکروب ها و باکتری های ناقل جنسی به مقدار اندک جلوگیری می کند.


#مثبت_باش ?

1401/08/11 07:49

#تامل

مادربزرگ رفیقم همیشه میگفت:


اگه تو زندگی کم آوردید به عشقتون بگید
دستشو بذاره روی قلبتون،
این میشه قوت قلب?

#مثبت_باش ?

1401/08/11 07:50

#سیاست

بانو همسرتون رو درک کنید!

حق بدید اگر گاهی چیزهایی رو فراموش می کنه یا رمقی برای انجام بعضی کارها براش نمیمونه!?

این روزها کنترل اقتصادی خانواده فشار روانی زیادی به مردها وارد می کند.?

✅چقدر خوبه تو این مسائل همدیگه رو درک کنیم تا زندگی بهتری داشته باشیم


#مثبت_باش ?

1401/08/11 07:51

?
تو را عاشقانه‌ میبوسم
تا با گرمے نفَس‌هايم
به لبانَت جان دهم "
و با گرمے نفس‌هايت
جانے دوباره گيرم

دوستَت دارم "
با همه هستے خود
اے همه هستے من "
و هزاران بار خواهم گفت
دوستَت دارم را ...
#دلبری
☔️
?
#مثبت_باش ?

1401/08/11 08:10

#چالش
اگر قرار باشه امروز ی خبر خوش بهت بدن دوست داری اون خبر چی باشه؟

تو گروه چالش منتظر نظر هاتون هستم خوشگلا
nini.plus/mosbatbash
#مثبت_باش ?

1401/08/11 08:12