خوب داستان از اون جایی شروع میشه ک من 11 سالم بود سال 96 اون موقع تازه مد شده بود ک بچه هام گوشی داشته باشن منم هم مامانم هم بابام سرکار میرفتن منم زیادی تنها بودم با یه داداش کوچیک تر از خودم برای همین با اصرار زیاد برام گوشی گرفتن منم اون موقع ها بازی کلش رو ک خیلی طرفدار داشت نصب کردم این بازی چت انلاین داشت یعنی گروه داشت منم عضو یکی شدم و با یه پسری اشنا شدم با چیزایی ک میگفت فکر کردم یکی از پسر خاله هام برای همین باهاش گرم صحبت شدم این صحبت ها چند هفته ای ادامه داشت تا اینک یه روز با یکی از اعضای گروه بحثم شد و لفت دادم چند بار درخواست دعوت داد ک برگردم قبول نکردم تا اینک یه گروه دیگ زد و نوشته یه لحظه بیا کارت دارم رفتم گفتم بله؟
گفت چرا رفتی از گروه گفتم ندیدی بحث شد منم اومدم بیرون گفت اون رو بیرون کردم چرا نیومدی گفتم دلیلی نداشت ک برگردم گفت اگ یکی اونجا بهت عادت کرده باشه چی؟ گفتم مثلا کی؟ گفت من گفتم خب گفت شایدم بهت احساسی پیدا کردم ندیدمت اما ازت خوشم اومده میشه با هم دوست بشیم منم بچه بودم و احساسی منم یه حسی داشتم عشق ک مطمعنن نبود اما بود یه چیزایی دیدم پسر خوبیه و سبک نیست قبول کردم بعد شش ماه بهم گفت نیمخوای عکس منو ببینی دوست داشتم اما میترسیدم چون باید تو تلگرام عکسشو میدیم و برای این کار باید شمارم رو بهش میدادم گفتم نه عجله ای ندارم گفت باشه هرموقع خواستی این شمارمه بهم پیام بده بعد اینک با خودم یه عالمه کلنجار رفتم تصمیم گرفتم ک بهش پیام بدم کنجکاو بودم ببینم چجوریع این ادمی ک بهش عادت کردم گفتم تهش اگ بد بود خطم رو میشکنم بهش پیام دادم خودمو معرفی کردم خوشحال شد و عکسشو فرستادم یه پسره مو خرمایی با چشمای درشت و مژه های پر و پوست سفید بد نبود خوشم اومد منم عکسمو فرستادم گفت وایی چقدر جوجو ای تو و این بود ک تا موقعی ک یادم بهم میگفت جوجو:)
بعد چند ماه مامانم از زمانایی ک قهر میکردیم حالم خراب میشد و دائم همیشه سرم تو گوشی بود فهمید ک من با همچین کسی در رابطه ام راضی نبود و سعی داشت جدام کنه یه مدت گوشی رو ازم گرفت و گفت دیگ نمیخواد گوشی داشته باشی یه هفته ای طول کشید تا گوشیمو گرفتم تو این یه هفته انقدر داغون بودن و گریه میکردم و به زور غذا میخوردم مجبور شد بده رفتم داخل تلگرام نوشته بود کجایی چرا انلاین نمیشی اتفاقی افتاده و نکنه ولم کردی اخه چرا چیکار کردم؟ هروز پیام داده بود بهش پیام دادم و ماجرا رو تعریف کردم و ماجرا دوباره مثل قبل شد تا اینک یه شب یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد دادم مامانم صحبت کنه باباش
1401/08/25 01:37