The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان نویسان📝

49 عضو

خانوما ن ناز میارم‌ن چسی میام
منم کارو زندگی و بچه کوچیک دارم

1401/09/02 10:59

هر جور من جدا شدم
رابطمو باهاش قط کرده بودم از طرف اون هنووووز زنگ و پیام بود
شده بودیم مث اوایل هی اون زنگ و اس من هیچی
ی روز ک مغازه بود و هی پیم میداد من اهنگ توقع ندارم بهنام بانی براش فرستادم اینم تو مغازه کسی بود تا اهنگو گوش‌داد زد شیشه های مغازه رو اورد پایین و دیوونه بازی در اورد
این مدت قرص اعصاب میخورد و تا یکم دیوونه میشد میبردنش پیش‌دکترش
خلاصه اینو برده بودن
ازش خبری نبود
فرداش داداشش زنگ زد
داداشش زنگ زد گف ی کاری کن باز این دیوونه شده و جریان بم گفت منم گفتم کاری از دستم برنمیاد چیکار کنم
دیگه همه فهمیده بودن با کارایی ک میکرد
حتی زنش
عروسی دختر خالم بود
من مجرد بودم دیگه وسط داشتم میرقصیدن مامانش اومد منو کشید کنار گف لباست بپوش بیا کارت دارم
منم لباسمو پوشیدم باهاش رفتم دم در گفتم چیشده
گف ببین عمو(شوهرش میگفت) یکیو‌اورده دم در تا تورو ببینه
من موندم این چی داره میگه ینی چی اخه
تا سرمو چرخوندم دیدم شوهرش کنارمونه گف بیا عموجان اشاره کرد ب ی پسره گفت ببین نگا کرد احوال پرسی کردیم باباش گف ایشون دنبال زن بودن من تورو معرفی کردم برو تو ب کسی چیزی نگو من هیچی نگفتم
مجلسش جوری بود ک مردا تو یه محوطه تو روستاشون بودن و از اون طرف عشق قدیمی دیده بود ک مامان و باباش دارن باهام حرف میزنن
من اومدم داخل گوشیم اس اومد چیشده
من جوابشو نمیدادم هیچی نگفتم
گف مامان بابام چیکارت داشتن بازم جواب ندادم
اینم رفته بود از باباش پرسیده بود
بعد باز اس داد زنگ میزنم جواب بده اهمیت ندادم گفت کارت دارم و‌مهمه د قسم و ایه
زنگ‌زد جواب دادم هیچی نگفتم خودش شروع کرد داد و بیداد
چرا اومدی دم در
چرا ننه بابام همچین کاری کردن و کلی سرو‌صدا من هیچی نگفتم
اونم داد میزد دیوونم نکن ی چیزی بگو
منم خدافظی کردم و قط‌کردم
کلا از بعد جریان پسر داییم ادم سابق نشدم
دیگه عادت داشتم هر لحظه ی چیزی بشه اگه نمیشد شک میکردم
وسط داشتم می‌رقصیدم زنش دم در خونه بود
مجلس زنونه تو حیاط بود
چشمم افتاد بهش گف بیا
من رفتم ..اون موقه پسرش کوچیک بود
رفتم باهاش توی اتاق
گفت واسه چی دست از سر شوهرم بر نمیداری
چرا بهش زنگ‌میزنی
اگه یه بار دید دیگه ببینم زنگ زدی ب بابات میگم
و این حرفا منم گوشیمو در اوردم پیامارو نشونش دادم
بهش گفتم حرفی ک من ندارم توووووداری
تو جم کن شوهرتو
ی روز خوش برام نذاشته هر دفه ی بدبختی
گفتم من وقتی ولش کردم ک تازه حرف خاستگاریتون تو خونشون بود
گفت دیگه جوابشو نده اگه خودشو کشت جوابش نده
گفتم تاثیر نداره
گفت چرا تو‌جوابش نده باقیش با من منم گفتم

1401/09/02 10:59

باشه
پسرش رو ب روم داشت بازی میکرد کوچیک بود تقریبا 7 یا8 ماه
شروع ک ب تعریف کردن ک خیلی همو دوس داریم هیچی برام کم نمیزاره همه میدونن از *** هم میخوریم و تو فامیل همه مارو میگن لیلی مجنون و این چیزا
من چشمم رو پسرش بود ب اراجیف ننش گوش نمیدادم خلاصه ی یک ساعتی حرف زدیم و همون موقه گوشیم زنگ خورد دیدم خودشه
نشون زنش دادم گفت جواب نده
گفتم همچین قصدیم ندارم
ازاینکه زنش جلو رامو بگیره و این حرفارو بزنه کفری بودم
هیچی از اون عروسی نفهمیدم
شانس من همونجا دو س تا خاستگار پیدا شد
کلا رو هوا بودم من
اون مدت اصلا زندگی نکردم
اینم هی داشت زنگ میزد و اس میداد
بهش اس دادم زنت جلو رامو گرفته و این حرفارو زده اگه یبار دیگه زنگ بزنی یا اس بدی ی کاری میکنم سنگ نبینی به سرت بزنی
میدونستم دارم زرررر میزنم و اهمیت نمیده ولی خب سعی خودمو کردم
روزا میگذشت و این دیوونه تر میشد
یکی از فامیلامون فوت کرد و قرار بود بریم تشیع جنازه
تقریبا 3 ساعت راه بود و بابام میخاست بره سرکار نمیتونست بیاد
قرار شد منو مامانم با مامان و باباش بریم
تازه راه افتاده بودیم ک زنگ زد ب باباش کجایید گف داریم میریم گفته بود چرا ب من نگفتین باهم بریم الکی گفتن هوا خرابه تو نیا فردا بیا?
پرسید با کی میرید باباش گف با ما
اینم تا با باباش قط کرد شروع کرد اس دادن ک چرا نگفتی
چرا خبر ندادی من الان میام و از این حرفا
منم جواب ندادم
باباش اینه رو من تنظیم کرد گف
امیدمون خیلی عصبیه
این روزا اصلا حالش خوب نیست
گفت نمیدونم باید باهاش چیکار کنیم
مامانم این‌وسطا یه چیزایی میگفت
اخه تقریبا فهمیده بود
مامانش گف چن وقت پیش واسه یه اهنگ زد شیشه هارو اورد پایین و ب من نگا کرد
من نصف حواسم ب حرفای اینا بود باقیش به پیامایی ک خودش میداد

1401/09/02 10:59

ارسال شده از

خلاصه روزگارمون همینجوری میگذشت و ب قول خودش همین ک از حالم باخبر بود براش کافی بود چون جوابشو نمیدادم یا خیلی کم
زنشم از همه چی خبر داشت و ب زنش گفته بود نمیتونم فراموشش کنم
چند وقتی ی بار دیوونه میشد و میزد ب سرش ک جمش میکردیم
ی شب گف میخام ب بابات بگم

1401/09/02 13:21

ارسال شده از

چون بابام هیچی بهم نگفت و هیچ واکنشی نشون نداد فک کردم دروغ میگه نگفته
همش اس میداد چیشد چرا خبر نمیده بابات
چرا هیچی نمیگه
منم فک کردم فیلمشه

1401/09/02 13:21

ارسال شده از

یه شب بابام صدام زد
منو بابام خیلی با هم راحتیم خیلی
خداروشکر بابام خیلی منطقیه و خیلی مارو دوس داره وگرنه هرکی دیگه بود دخترشو زنده نمیذاشت
بابام صدا زد رفتم پیشش
یکم حرف زدیم از این ور اون ور
بعدم گفت اونشب ک امید زنگ زد میدونی چکار داشت

1401/09/02 13:21

ارسال شده از

بابام گف من فقط فقط به ی دلیل نزدم تو دهنش با خودم گفتم شاید یه درصد باتو حرف زده ک جرات کرده با من حرف بزنه
هیچی نگفتم
شروع کرد تعریف کردن
گف بهش گفتم زنت چی پس
گفته هیچی با اون شرایط اگه خواست میمونه نخواست میره
بابا خیلی باهاش حرف زده بود اونم حرف خودشو میزد

1401/09/02 13:21

ارسال شده از

روزای سختی بودا ولی دوسشون دارم
بهش افتخار میکنم
بر خلاف ظاهر قوی و محکمی ک از خودم نشون داده بودم
باطنم اشوب بود
از عشقی ک ازش گذشتم از اتفاقی ک با پسر داییم افتاد
حرفایی ک پشت سرم گفته شد

1401/09/02 13:21

براچی از پسر داییت جدا شدی

1401/09/02 14:14

پاسخ به

براچی از پسر داییت جدا شدی

مشکل خون داشتیم بچه هامون از 5 1 سالم میشد

1401/09/02 14:17

اها بقیشو بگو تو کفش موندم

1401/09/02 14:17

اولشم بزار

1401/09/02 15:31

سلام مامان مهرسا جان تا اونجا ما خوندیم ک گفتید شما بهم زدین بعد رفتن واسش زن بگیرن ?

1401/09/02 15:43

ارسال شده از

خلاصه اومد ب بابام گفت منتظر جواب من بود ومن جواب ندادم
بزام خاستگار اومد
از اون ورم اون منتظرم بود
زنش میگف ازدواج کن تا بیخیالت بشه
منم جواب مثبت دادم و الان یه دختر دارم
ولی هنوز ک هنوزه بیخیال نشده


پاااایان?

1401/09/02 15:44

اینم خلاصه داستان

1401/09/02 15:44

چرا خلاصش کردی ?

1401/09/02 15:44

قشنگ بود

1401/09/02 15:45

موندم چ‌سازی برقصم?

1401/09/02 15:45

میگم شاید من قاطی کردم مگه داستان شما همون نبود ک پسره نوه دایی ی همچین چیزی میشد؟با ماشین شمارو برد بازار؟

1401/09/02 15:46

اخه ایقد داستان زندگی زیاد ادم قاطی میکنه داستان شما واقعا قشنگ و جالب بوذ?

1401/09/02 15:47

پاسخ به

میگم شاید من قاطی کردم مگه داستان شما همون نبود ک پسره نوه دایی ی همچین چیزی میشد؟با ماشین شمارو برد...

چرا عزیزم

1401/09/02 15:47

عزیزم خب درسته ..خداروشکر?

1401/09/02 15:48

پاسخ به

اخه ایقد داستان زندگی زیاد ادم قاطی میکنه داستان شما واقعا قشنگ و جالب بوذ?

لطف داری??

1401/09/02 15:48

هنوز کامل نخوندمش ??

1401/09/02 15:48

پاسخ به

هنوز کامل نخوندمش ??

عه?

1401/09/02 15:49