??????????عرض سلام و ادب خدمت همه شما عزیزان دلم❤❤❤❤❤❤
خوشکلای من واقعا از همگی عذرخواهی میکنمکه دیرآمدم گروه و دیر خبر دادم الان براتون تعریف میکنم چرا دیرآمد???
شب قبل زایمان که استرس داشتم خوابم نمیبرد نمیدونم استرسم از خوشحالی بود یا از نگراتی و ترس???خلاصه بیمارستان رسیدیم کارای بستری تموم شد یهو یک ترس عجیب و وحشتناکی آمد سراغم که اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم کنترلش کنم اشکام خودبه خود سرازیربود??(البته اینارو نمیکنم که ترس و اضراب به جون شماها بندازم من فقط این مدلی بودم)??
خلاصه رفتم اتاق عمل هنوز بیحس نشده بودم که حالم خراب شد ضربان قلبم رفت بالا نفس تنگی شدید و حالت تحوع داشتم همین که بی حس شدم احساس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم به زور گفتم دارم خفه میشم و بهم اکسیژن وصل کردم امپول توی سرمم زدن و گفتم دارو زدیم توی سرم الان حالت خوب میشه دو دقیقه بعد تحوعم خوب شدم از نفس تنگی هم راحت شدم ولی ضربانم اصلا پایین نیومد تا135تا رفته بود بالا همش بهم میگفتن استرس داری نگران نباش چیزی نیست ولی دست خودم نبود خلاصه تا یکی از بچه هاروآورد بیرون و بهم نشون دادن گفت ببین کاری نداشت اینم یکی از بچه ها صحیح و سالم یک دقیقه بعد قل بعدی رو در آوردن و نشونم دادن بعد کم کم ضربانم آمد پایین تر?????
ولی بعدعمل منو دو سه ساعت توی ریکاوری نگهداشتن بهم دستگاه وصل کردن تا شرایطم عادی بشه و بتونن همه چیزو کنترل کنن
وقتی بردنم بخش بعداز چند ساعت که اثر بیحسی داشت از بین میرفت خیلی درددل شدیدی داشتم که دردم با شیاف هم قابل کنترل نبود خودم ترسیده بود که این چه نوع دردیه یه نوع تیرکشیدن خیلی عمیق و شدید بود?????
هرچی به پرستارا میگفتم حالم خیلی بده اصلا توجه نمیکردن نمیدونم چرا به هرکدامجدا جدا گفتم حالم غیر عادی هست و فلان خلاصه دردمو بهشون توضیح دادم یکی از پرستارها حین تعریف کردن دردم که دارم بهش توضیح میدادم خیلی وحشیانه آمد و شکممو فشار داد و کلا انگار منو مچاله کردن دیگه.
1401/11/14 06:02