قسمت اول رمان سرگذشت من تنها...
صدای دعوای پدر و مادر کل فضای خونه رو گرفته بود...زهره دستاشو رو گوشاش گرفته بود و آروم گریه میکرد. به برادر پنج ساله اش نگاه میکرد که ترسیده بود و با دوتا دستش لباس مریمو محکم چسبیده بود. مریم نمیدونست باید چیکار کنه.کل حیاط خونه پر از همسایه ها بود...
عمو علیرضا نشسته بود کنار پله و آروم آروم داشت زیر لب پدرش رو سرزنش میکرد.
همسایه دیوار به دیوار ریحانه خانم به بغل دستیش میگفت بیچاره بچه ها...
این چه کاری بود..صدای زمزمه هاشون داشت بالا می رفت.
_لابد مرده فیلش یاد هندوستان کرده وگرنه زن به این خوشگلی...
#بابا زنه به شوهرش اهمیت نمیداد.. تهش همین میشه دیگه
*حالا چیشده مگه...مرد بوده یه کاری کرده
_طفلک بچه هاشون...
+الان حتما طلاق میگیرن...
عمو علیرضا از جاش بلند شد و آروم اومد تو اتاق؛؛بس کنید.مردم تو حیاط جمع شدن.زنداداش ول کن...این یه غلطی کرده.ببخش.به خاطر بچه هات تحمل کن.
_چجوری تحمل کنم ؟؟کم واسش زحمت کشیدم.کم با عیاشی هاش ساختم.پول نزول کرد هیچی نگفتم.رفیق بازی کرد هیچی نگفتم.معتاد شد به روم نیاوردم.بدهی بالا آورد لال شدم.زمین و سرمایه ش فروخت سکوت کردم.چیو تحمل کنم؟؟؟"اینکه خیانت کنه و باز سکوت کنم؟؟
آخه یه زن چقدر تحمل کنه؟؟
1401/09/27 00:00