The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرای مریم

9 عضو

بلاگ ساخته شد.

قسمت اول رمان سرگذشت من تنها...
صدای دعوای پدر و مادر کل فضای خونه رو گرفته بود...زهره دستاشو رو گوشاش گرفته بود و آروم گریه میکرد. به برادر پنج ساله اش نگاه میکرد که ترسیده بود و با دوتا دستش لباس مریمو محکم چسبیده بود. مریم نمیدونست باید چیکار کنه.کل حیاط خونه پر از همسایه ها بود...
عمو علیرضا نشسته بود کنار پله و آروم آروم داشت زیر لب پدرش رو سرزنش میکرد.
همسایه دیوار به دیوار ریحانه خانم به بغل دستیش میگفت بیچاره بچه ها...
این چه کاری بود..صدای زمزمه هاشون داشت بالا می رفت.
_لابد مرده فیلش یاد هندوستان کرده وگرنه زن به این خوشگلی...
#بابا زنه به شوهرش اهمیت نمی‌داد.. تهش همین میشه دیگه
*حالا چیشده مگه...مرد بوده یه کاری کرده
_طفلک بچه هاشون...
+الان حتما طلاق میگیرن...
عمو علیرضا از جاش بلند شد و آروم اومد تو اتاق؛؛بس کنید.مردم تو حیاط جمع شدن.زنداداش ول کن...این یه غلطی کرده.ببخش.به خاطر بچه هات تحمل کن.
_چجوری تحمل کنم ؟؟کم واسش زحمت کشیدم.کم با عیاشی هاش ساختم.پول نزول کرد هیچی نگفتم.رفیق بازی کرد هیچی نگفتم.معتاد شد به روم نیاوردم.بدهی بالا آورد لال شدم.زمین و سرمایه ش فروخت سکوت کردم.چیو تحمل کنم؟؟؟"اینکه خیانت کنه و باز سکوت کنم؟؟
آخه یه زن چقدر تحمل کنه؟؟

1401/09/27 00:00

محمدرضا سینه سپر کرده بود و با گردن کلفتی به زنش فحش میداد...
مریم آروم نشست گوشه ی اتاق...دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد..اشک چشاشو پر کرده بود.....
این انصاف نبود...چطوری میتونستن هضمش کنند...درد مادر..بی آبرویی پدر...خجالت .....زهره 17 سالش بود تو اوج غرور و جوانی..مریم 12 سالش و علی فقط پنج سالش بود....بچه ها کوچکتر از تحمل این دردها بودن

1401/09/27 00:04

_مگه چیکار کردم زن؟؟!!هزار نفر عین منن...
*تو کثافتی محمدرضا...هرزه ی بی شرف...
دلت برا من نسوخت؛برا این طفل معصوم ها نسوخت؟؟خاک بر سرت...دخترت خواستگار داره...این بچه فردا چجوری بره مدرسه...تو حیاط و ببین...

1401/09/26 23:42

محمدرضا دستش مشت کرد و زد به دیوار..اومد سمت زهرا تا بزنتش..چشماش پر از خشم بود..
مریم و زهره و علی دویدند سمت مادرشون.دورش حلقه زدن و جیغ میزدن...
بابا توروخدا...بابا برو بیرون...بابا ...بابااااااا....برو بیرون...علی با مشت کوچیکش میزد رو پاهای پدرش..چقدر بی رحم شده بود...هیچ چیزی براش مهم نبود..چقدر تلخ شده بود...
بیچاره زهرا...دیدن بچه ها تو این وضعیت داشت آتیشش میزد..?

1401/09/27 00:06

عمو غلامرضا
همسایه هارو فرستاد که برن..آروم دست زهره رو گرفت...
زهره جان بچه هارو بگیر..لباس بپوشید..با مادرت بیاین خونه ی ما..امشب خونه نباشید...زنداداش توهم بلند شو..بچه ها گناه دارن.فردا مدرسه دارن...پاشو بریم
-نه غلامرضا..ما نمی‌آیم.این لعنتی بره...
*زنداداش لج نکن...پاشو بریم.خونه بمونید که چی بشه.بزارید این هر غلطی خواست بکنه
_نه نمیام...جان ندارم به خدا...پاهام سست شده..‌حوصله هیچ جا رو ندارم
(زهرا میدونست الان اگه بره خونه جاری،مدام باید سرزنش بشنوه.میدونست بچه ها اونجارو دوست ندارن.میدونست زهره خجالت میکشه )
ساعت 11 شب شده بود...همه رفته بودند..
بچه ها بدون شام خوابیده بودند...
توی تاریکی نشسته بود و به زندگی ش نگاه می‌کرد.. چیشده بود؟؟چرا بهش خیانت کرد؟؟وسط عروسی خواهرزاده ش بهش زنگ میزنن و میگن شوهرت رو با یه زن فاسد گرفتن...

1401/09/27 00:08

گوش هایش برای چند دقیقه نمیشنید..
خیانت.؟شوهر من؟؟زن فاسد؟؟
تو خونه ای که من بچه هامو بزرگ میکنم.تو خونه ای که نماز میخونم‌...
آروم به سر و صدای تو محیط گوش کرد.
نه انگار درست شنیده بود...
خیانت ...محمدرضا خیانت کرده بود ...
به منی که مادر سه تا بچه ش بودم

1401/09/27 00:10

با این زندگی چیکار میکرد؟؟
اگه میرفت تکلیف بچه هاش چی میشد؟؟
علی حتی تو خواب پیرهنش رو محکم گرفته بود...
اصلا کجا رو دارم برم.؟دختربچه هام بسپارم به مردی که رفیق تو خونه جمع میکنه و بساط پهن میکنه...؟؟
ای زهرای بدبخت...یه عمر خساست کردی.جمع کردی شوهرت بفروشه و بره عیاشی و هرزگی...

1401/09/27 00:13

زهرا تمام وجودش از ترس پر شده بود...آروم کنار بچه هاش دراز کشید.صدای نفس های علی کوچولوش قلبش رو به درد می‌آورد...به مریم و زهره نگاه کرد که همدیگه رو محکم بغل کرده بودن...
یهو شوری اشکاش تو دهنش حس کرد.
ساعت 2 نیمه شب بود...آروم چشاش بست....توی ذهنش پر از حرف و صدا بود.زیرلب زمزمه میکرد
من به مردی وفا کردم و
او پشت پا زد به عشق و امیدم هرچه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم....
بلاخره سوزش چشماش مجبورش کرد تا بخوابه...

1401/09/27 00:21

0

1401/09/27 00:16

0000

1401/09/27 00:21

قسمت دوم رمان سرگذشت من تنها
_مامان مامان...بیدار شو
*چیشده؟؟؟
نور چشماشو اذیت میکرد به خاطر گریه های دیشب ش چشماش ورم کرده بود به زور باز می‌شد
_پاشو مامان دایی اومده...من اصلا حوصله ش ندارم.بگو زهره خوابه
*دایی اینجا چیکار میکنه؟؟مدرسه نرفتی؟؟
مریم و علی کجان؟؟
_نه..نرفتم..اونام خوابن...
زهرا از جاش بلند شد...جونی براش نمونده بود...انگار دیشب زنده زنده خاکش کرده بودن...تمام بدنش بی حس بود
_بله، اومدم...
*ای بابا خواهر پشت در خشک شدم..چرا درو باز نمیکنید؟؟
_خواب بودیم.چیشده داداش؟؟
*من بگم؟؟محمدرضا امروز زنگ زد زمین و زمان بست به فحش...میگه خواهرت آبرومو برده...مردم جمع کرده تو حیاط..چیشد دیروز؟؟یهو وسط عروسی ول کردین و رفتید.
زهرا از خجالت بود یا ناراحتی چشماش رو دزدید...
به موزائیک های حیاط زل زد و زیر لب جوری که انگار خودش هم نشنید حرف می‌زد
_محمدرضا بهم خیانت کرد...یه زن فاسد آورد تو خونه ی من و بچه هام..‌
براش لحاف تشک ی که با من میخوابید پهن کرده بود...میوه ای که هیچوقت برا من و بچه هام نخرید خریده بود و چیده ب د برای هرزگی....دیروز زنگ زدن که بیا شوهرتو گرفتن...آقا طلبکارم هست..بی شرف از دختراش خجالت نکشید میگه کردم که کردم.
*چی میگی زهرا؟؟محمدرضا؟؟باورم نمیشه این کارم کرده...کم گند زده بود به زندگیش...بزار ببینمش میدونم چیکارش کنم!!!
_پشیمون که نیست...پیش مردم میگه مقصر زنمه. اگه خوب بود خیانت نمیکردم.
شاید طلاق بگیرم داداش.تو حمایتم میکنی؟؟یه مدت بیام خونه ت؟؟
*طلاق؟؟...میدونم کار بدی کرده اما عجله نکن.خونه ی من خونه ی خودته.اما بچه هات چی؟؟پیش کی بمونن.؟؟
زهرا از جواب برادرش جا خورد....بدون بچه ها؟؟هیچوقت نمی‌تواند...
_مامانی...مامانی...علی اومد
زهرا لبخند زنان به پسر شیرین زبانش نگاه می‌کرد که با پاهای کوچیکش به سمتش می اومد...
_جان مامانی؟؟بیدار شدی پسر کوچولوی من...بیا یکدیگر بغل...
علی سرعتش را زیاد کرد ...بغل مادرش آرامشی داشت که هیچ جا برایش نداشت..
زهرا حتی تصور رها کردن بچه هایش برایش مرگ داشت...

1401/09/27 18:06

_خب زهرا..من دارم میرم.واسه طلاق فکراتو بکن.ببین بعدش باید کجا بمونی...وضع منم که میدونی نمیتونم خرج یکی دیگه رو بدم.
زهرا به چشمان بی تفاوت برادرش خیره شد ....اصلا می‌فهمید معنای تک تک کلماتش را...
_باشه...من سربار نمیشم داداش...نگران نباش مزاحم تو و زنت نمیشم...
_این چه حرفیه!!!جوونی خوشگلی زود شوهر میکنی...سربار چیه!!.من میگم بچه هارو بده به محمدرضا...خودتو اسیر نکن...
من رفتم.مراقب خودت باش...منو بی خبر نذارید...خداحافظ...
علی کوچولو با تعجب به دایی بی مهرش نگاه می‌کرد...دست های کوچکش در هوا مانده بود...بغل میخواست...
_مامان...مامان
_جانم مادر...تو چرا امروز مدرسه نرفتی مریم؟؟
مریم اخماشو تو هم کشید و با نوک پاهاش رو زمین خط می‌کشید..
_کجا برم؟؟دیشب مادر فاطمه اینجا بود.الان همه مدرسه میگن پدرمریم زن گرفته..آبروم رفته...
_هرکی حرف بیخود بزنه...میام میکشمش...این ربطی به بقیه و شما نداره.از شنبه باید برید مدرسه...ایندفعه اشکالی نداره...
_من دوس ندارم دیگه برم مدرسه.نگاه کن زهره هم نرفت
_بیخود...منو عصبانی نکنید ...برید درس بخونید کار کنید.دستتون تو جیب خودتون باشه.میخواین عین من شید...من کار داشتم یه روزم پدرتون تحمل نمیکردم...
علی چسبیده به پاهای زهرا سرش را بلند کرده بود و به حرف هایشان گوش می‌کرد.بی خبر از همه جا لبخند های گرمش دل یخ زده ی زهرا را گرم می‌کرد.

1401/09/27 18:16

زهرا در اتاق زهره رو باز کرد.میدانست بیدار است و خودش را به خواب زده...دلش برای دختر زیبایش کباب بود...
زهره خیلی شبیه خودش بود.پوست سفید..چشمان قهوه ای...موهای روشن و لبهای غنچه ای...مثه همیشه ساکت و صبور...اما مریم شبیه مادربزرگش بود.موهای موجدار مشکی با چشمان عسلی...پوست گندمی و لبهای قلوه ای...علی کوچکش هم شبیه زهره ...
این همه و زیبایی و اینهمه غم...
زهرا صدایش را شاد نشان داد...
_زهره جونم؟؟؟بیداری مادر؟؟پاشو تنبل بیا میخوام املت بزنم...گوجه ها...همونی که عاشقشی...
_نمیخورم مامان...
_نمی خورم چیه..تو نخوری از گلوی منم پایین نمیره...پاشو کمکم کن.این بچه ها گرسنه ن.گناه دارن.
_باشه مامان...باشه...
زهره غر غر کنان پتوی تنش رو کنار زد و از اتاق بیرون آمد.معلوم بود دیشب اصلا نخوابیده...چشم هایش متورم بود...

1401/09/27 18:25

سر سفره صبحانه زهرا به سه تا بچه هاش نگاه کرد.میخواست حرفی بزند اما نمی‌دانست چطور و از کجا شروع کند
_بچه ها...
نگاه خیره ی زهره و مریم برایش دلهره آور بود...آنها می‌دانستند اوضاع خوب نیست...
علی سرگرم بازی با غذایش بود...بیخیال و رها...
کاش همه همینطور بودیم..
_بچه ها شما دیگه بزرگ شدین..میدونید پدرتون چه کارای بدی با ما و زندگیمون کرده و میکنه...میدونم چقدر عذاب کشیدین...اما میخوام بدونید من هیچوقت ترکتون نمیکنم..شماها جون منید
_مامان طلاق بگیر برو...من و مریم میایم پیشت...علی رو هم ازش میگیریم...برو خودتو به خاطر ما بدبخت نکن...تازه28 سالته.
_طلاق بگیرم کجا برم زهره جان..؟؟دایی امروز آب پاکی رو ریخت تو دستم.گفت نیا ...سربار میشی..نه تحصیلات دارم نه پولی...به یه سیکل که کار نمیدن...تازه اگه علی به من نده چی..بچم بدم دست این پدر بی بند و بارت...
صدای در همه را از جا پراند..محمدرضا با اخم اومد تو خونه...نگاهی به سفره صبحانه انداخت و زیرلب زمزمه کرد...کوفت بشه به تنتون...
هیچکس حرفی نمیزد...از ترس بود یا نفرت...
_خوب میخورید؟؟زهره پاشو چایی بیار برام.
_به من چه!!!زنگ بزن دوست دیشب برات بیاره...
_مادرت بلبل زبونی یادت داده؟؟؟میگم پاشو چایی بیار.
زهرا بلند شد و لیوان چای و قوری رو کنارش گذاشت.
_قند و برم از سر قبر بابات بیارم؟؟؟قند کو پس؟؟
_چرا از سر قبر بابای من...قبر بابای خودت نزدیکتره...راه دور چرا...
_تنت میخاره نه؟؟شانس آوردی حوصله نعش کشی ندارم.پدر فلان فلان شدت دختر تربیت کردن بلد نبود ماروهم بدبخت کرد
مریم دختر جسور خانه بود..برخلاف زهره همیشه حاضر جواب و شجاع بود..
دستش را مشت کرده بود و با نفرت به پدرش نگاه می‌کرد.نگاهش تیغ داشت و می‌برید.
_چیه مریم؟؟پاشو قند بیار
_به من چه؟؟خودت بسار
_پا میشم میام همتون رو ادب میکنم ها
_،تو اول از خودت شروع کن...بعد بیا سراغ ما..
زهرا لبخندش را پنهان کرد...خیالش از بابت مریم راحت تر بود...

1401/09/27 18:46

محمدرضا به سمت مریم خیز برداشت...مریم هم دوید و قندان را برای پدرش پرت کرد...
همینطور که میدوید جیغ میزد...
_الهی بمیری..ازت متنفرم..اصلا چرا میای خونه؟؟کاش دیشب کامیون زیرت میکرد...به همه بگم پدرم مرده و راحت..
محمدرضا خیره نگاهش میکرد...پاهایش سنگین شده بود از حرفهای دختر 13 ساله اش...دختری که طلا صدایش میزد.
کی اینهمه بزرگ شده بود
خودش را مقصر نمی‌دانست....هیچوقت اشتباهاتش را نمی پذیرفت...
همیشه مشکل از بقیه بود..‌
زهرا...برادرش...مردم...صاحب کار...رفیق.‌‌...
زهرا مریم را پشتش پناه داد...علی شروع به گریه کرد...دست محمدرضا گرفته بود
_بابا ....بابا بلو...من میترسم...بلو دیگه
_چیه بابا؟؟نترس.من کاریت ندارم
_تولوخدا بلو......
_زهرا من میرم.زنگ بزن به برادر الدنگ ت بگو به من و زندگیم کاری نداشته باشه.نزاره دیوونه بشم.وگرنه سر تو خالی میکنم ها...
صدای در ....خبر از رفتنش میداد.ارامش فقط با نبودن محمدرضا به خانه برمی‌گشت...
زهره آرام نشست..
_کاش هیچوقت برنگرده....

1401/09/27 18:59

قسمت سوم رمان سرگذشت من تنها
هوای زمستان حتی از پاییز هم دلگیرتر بود...
روزها از اتفاق آنروز می‌گذشت..
هیچکس با محمدرضا کاری نداشت یا شاید بهتر ش این بود که اون کاری با بقیه نداشت.وقتی می اومد تو خونه همه ساکت و بی حوصله بودن.حتی باهم حرف نمی‌زدند تا مبادا برخلاف میل اون باشد...
محمدرضا شبها نگهبانی بود و بچه ها با آرامش می‌خوابیدند اما هر روز صبح سر پول کرایه ماشین مدرسه شون دعوا بود...
_بابا کرایه نفری هزار تومنه.رفت و برگشت میشه دو تومن...چجوری با هزار برم و برگردم.
_ندارن.نمیفهمی...؟؟بگو بعدا میدی..
_مگه راننده تاکسی نوکر منه...اصن نمیرم..همیشه باعث آبروریزی منی...ازینکه بابامی خجالت میکشم
مریم کیف مدرسه اش را به گوشه ی اتاق پرت کرد.
_مامان من نمیرم مدرسه...تو زنگ تفریح همه میرن ساندویچ می‌خرن...غذا میخورن...من هیچی نمیخورم.تازه این کرایه هم بهم نمیده...
زهرا آهی از سر درد کشید...
_قربونت برم.اشکال نداره...بیا برات ساندویچ نون و پنیر درست میکنم.
-نمیخوام.نون پنیر چیه...کرایه نمیده برم؟؟
غذارو مثه هر روز دروغ میگم گشنم نیست.
زهرا چادر گل گلی اش را سر کرد و از اتاق بیرون رفت.تمام طول حیاط را آنقدر آهسته قدم برمی‌داشت که انگار نمی‌خواهد راه تمام شود و به خانه همسایه برسد...مجبور بود.آه و نگاه حسرت بار مریم براش تیری بود در قلبش...هیچوقت روزی که مریم از او پرسید چرا مارو به این دنیا آوردید رو فراموش نمی‌کند...نگاه و لحن آنروز مریم
درد داشت... صدای باز شدن در افکارش را قطع کرد...
_سلام ریحانه خانم....ببخشید توروخدا ...نمیخواستم این وقت صبح مزاحم شم...
_خواهش میکنم.چیزی شده؟؟؟
زهرا سرش را پایین گرفت...غرورش را کنار گذاشت و با تمام جرعتی که برایش مانده بود...دنبال یک دروغ برای حفظ آبرو می‌گشت...
_راستش محمدرضا پول خورد نداره...مریم میخواد کرایه تاکسی بده...یه هزاری دارید من فردا بهتون پس میدم...
نگاه ریحانه سوال یا تمسخر داشت...می‌دانست در دلش به حال و روز الان زهرا می‌خندد...اما پای شادی دخترش در میان بود
_باشه.الان میارم.
زهرا نفسی از روی آسودگی کشید....

1401/09/30 00:18

وسایلش را جمع کرد...یک کیف کوچک..‌
چند دست لباس کهنه و وسایل شخصی اش‌‌‌‌‌....حقش از کل زندگی فقط همین شد.‌‌
آنهمه زحمت...
محبت..‌
جوابش یک گمشو از خونم بیرون شد...
آهی کشید.
علی دوان دوان به سمتش آمد..‌
_مامانی..من شکلات و اوفک میخوام
_باشه مامانی‌...برات میخرم به شرطی که قول بدی زهره و مریم اذیت نکنی‌ و هرچی گفتن گوش کنی
_باشه...باشه....‌
زهرا از کیفش ته مانده ی پولی که داشت را برداشت و کف دست علی کوچولویش گذاشت.دستان لطیف پسرک دلبندش را بوسید و بغض گلویش را خفه کرد...
_مریم؟؟؟بیا مادر
_بله مامان؟؟
_برو مغازه آقامیری برای علی و خودت پفک و بيسکوئيت بخر بیا باشه؟؟؟
_الان برم؟؟؟خب خودم میرم علی چرا بیاد؟؟
_دستاشو محکم تک خیابون نگه دار...مراقبش باش...ببرش با خودت...
مریم انگار احساس خطر کرده بود.دلش نمی‌خواست برود.
دست علی را گرفت و رفت...
_زهره جان بیا مامان...
_داری میری؟؟؟
زهرا زبانش گرفت...اما چگونه برای دختر نوجوانش از بی مهری پدرش میگفت...از زورگویی هایش...از مچ دستان کبودش...
_میام میبرمتون...قول میدم...
_واسه همین علی و مریم فرستادی مغازه؟؟؟
_مراقبشون باش زهره جان...من امیدم به توا...
همدیگر را در آغوش گرفتند...گریه امان حرف زدن را از هردو گرفته بود...
زهره به قدمهای آخر زهرا در حیاط خیره شد....کاش نمی رفت...
_سلام ...تاکسی دربست؟؟؟
_یه مسافر دارم اگه بشینی برسونمش...کرایه ازت کمتر میگیرم...
_باشه...
زهرا غرق در حال بدش و بغض پنهان شده اش بود.تاکسی ایستاد ...مسافرش را پیاده کرد و در حال دور زدن...زهرا چیزی را دید که کاش نمی‌دید...
لحظه ای آرزو کرد کاش کور بودم...
مریم دستانش را دور شانه ی علی انداخته بود و یک دست دیگرش پلاستیک پفک بود ...خواهر و برادر شانه به شانه به سمت خانه برمیگشتن....
لحظه ای نگاه مریم به زهرای درون تاکسی افتاد...
زمان ایستاد...لبخوانی دهان مریم که میگفت مامان نرو...نرو....
بغضش را شکست...صدای هق هق گریه هایش آنقدر بلند بود که راننده از آینه غمگین نگاهش میکرد...
_خواهر مشکلی هست؟؟
_قلبم درد میکنه...احتمالا دارم میمیرم...
راننده فکر کرد زهرا بیماری جسمی دارد...
نگاهی به چهره ی جوان زهرا انداخت و زیر لب زمزمه کرد....
_خدا انشالا شفات بده....
نمی‌دانست درد قلب زهرا از نگاه معصومانه ی زهره و مریم و علی کوچکش بود...
???

1401/09/30 01:01

قسمت چهارم رمان سرگذشت من تنها...
_زهرا جان من به عنوان برادرت دارم بهت میگم حق نداری اون بچه هارو بیاری پیش خودت...بی پول میخوای بچه بزرگ کنی؟؟حالا علی کوچیکه اشکال نداره.پسرم هست زود میره سرکار.خرجش درمیاد.دختر بیاری که وبال گردنت بشه!!!
_تو چی میگی برادر من...بچه هام ول کنم به امان خدا که شوهر کنم؟؟؟از اولی چه خیری دیدم که از دومی ببینم؟؟
_ببین یه ماهه تو خونمی...خرجتو میدم.عقلم میرسه که میگم
زهرا ...انگار تمام وجودش به یکباره یخ زد....زبانش گرفت...
_ت و...م مم ن....خواهرتم..منت یه لقمه نونی که تو شکمم گذاشتی میزاری سرم؟؟؟
من تو این یه ماه عین خدمتکار تو خونت کار کردم...اونوقت اینه حقم...
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و زمزمه وار از زندگی اش گلایه کرد...
_این همه ثروتی که داری ارثیه که پدرمون برات گذاشت کدومش خودت به دست آوردی...حالا منت غذای سر سفره ت میزاری اونم سر خواهرت
زهرا کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_عمه کجا؟؟؟بابا رو ول کن.اون نمیدونه چجوری حرف بزنه
_اتفاقا خوب میدونه..راست میگه مهمون یه روز...یه هفته...من زیاد اینجا موندم
در حیاط خانه را آنقدر محکم هست که دیوار ها لرزیدند...انگار اینگونه عصبانیتش را خالی میکرد...
در دلش هزاران آه و در سرش هزاران فکر بود.باید برمی‌گشت...هرجا که برود به هرکس که پناه ببرد او را برای منفعت خودشان می‌خواهند...
برادرش که اینگونه بود چه برسد به غریبه!!!

1401/10/01 16:07

بچه هایش مهم تر از رفاه و خوشبختی خودش بود...
_آقا دربست؟؟؟
_بیا بالا خواهر...
از پنجره ی ماشین به بیرون زل زده بود...
باید فکری میکرد.
الان کجا برود؟؟اگه برگرده خونه ...بی عزت تر میشه.تصمیم گرفت به خانه ی دوست محمدرضا که رفت و آمد داشتن برود.اورا واسطه کند تا به خانه برگردد.در این یک ماهی که قهر کرده بود محمدرضا حتی یک زنگ هم نزده بود.هر روز با بچه هایش تلفنی حرف می‌زد.علی بی قرار بود.به او گفته بودند زهرا به مسافرت رفته...
هردفعه که با مادرش حرف می‌زد از او سوغاتی میخواست.تفنگ بخر...کامیون میخوام...
زهرا دستش می ارزید...نمی‌دانست چه کار کند..اگر برگردد دوباره همه چیز شروع می‌شود...کتک ها..فحش ها...

1401/10/02 11:43

با صدایی آشنا به خودش آمد...
_زهرا خانم؟؟؟شمایید؟؟؟
زهرا لبخندی زد و خجالت زده سری به معنای بله تکان داد.
_سلام آقا فرهاد...ببخشید مزاحمتون شدم..یه کار واجبی با شما و شهلا خانم داشتم.
فرهاد درحالی که در جیب هایش به دنبال کلید میگشت...جواب داد این چه حرفیه.مراحمید.خونه خودتونه...
_شهلا جان...شهلا...مهمون داریم..
شهلا با همان لباس های شیک و ظاهر همیشه مرتبش لبخند زنان به استقبال فرهاد آمد.
_سلام فرهاد جان.کیه؟؟
_سلام شهلا خانم.خوبید؟؟
_وای زهرا...چه عجب ازینورا...دلتنگتون بودیم.محمدرضا و بچه ها کجان؟؟؟
_تنها اومدم.اونا خونه ن.
_بفرمایید.بفرمایید.
صدای فرهاد حرفهایشان را قطع کرد.
زهرا روی مبل سالن پذیرایی نشسته بود.همیشه آرزو میکرد محمدرضا هم همینقدر اورا دوست داشته باشد.
فرهاد و شهلا سالها بود که ازدواج کرده بودن و دوتا دختر 15 و 12 ساله داشتن ..ستاره و سیتا...
_خب زهرا جان تعریف کن.چه خبرا،؟؟؟همه خوبن؟؟
_مرسی عزیزم..خوبیم‌.راستش ..چجوری بگم ..ببخشید واقعا سرزده اومدم...
_این چه حرفیه.خوشحالمون کردی.
_فرهاد جان بیا چای
فرهاد کنار شهلا و روبه روی زهرا نشست.
زهرا کمب از چای داغ لیوانش را مزه کرد و شروع کرد به حرف زدن.
_آقا فرهاد شما مثه برادرم مبمونید.ببن دوستای محمدرضا من فقط برای شما احترام قائلم.میدونم که کم و بیش از اوضاع زندگیمون و کارای محمدرضا خبر دارید.کاری نمونده که نکرده باشه.از قمار و رفیق بازی و نزول..تا کتک و فحش و خرجی ندادن...از بس داد و بیداد میکنه همسایه ها همیشه درموردمون حرف میزنن.من دوتا دختر دارم.براشون بده...کی میاد در خونه چنین آدمی بزنه.نمیخوام پر حرفی کنم.چندوقت پیش زن فاحشه آورد خونه.مامور گرفتش.به مامور میگه زنم میدونسته.طلب کار بود آزمون.هر وقت بچه ها میرفتن مدرسه جلوی علی طفل معصوم منو می‌گرفت به باد کتک...

1401/10/04 19:15

فرهاد سرش پایین بود...انگار او شرمنده ی صبوری این زن بود.چه میگفت...چگونه مرهم دردهای زنی میشد که بیشترین ظلم ها در حقش شده بود.محمدرضا رو می‌شناخت.بی قید و بند و رفیق باز...هیچ جیز جز خودش برایش اهمیت نداشت.
_حق داری زهرا خانم.والا دهنم بسته ست...
شهلا نگاهش دلسوزانه بود.انگار در دلش برای زهرا تاسف میخورد..این همه زیبایی و متانت...آن هم برای مردی که هیچ نمی‌داند
_آقا فرهاد یه ماه پیش اینقدر دست روم بلند کرده بود که انگار عادت کرده بودم

1401/10/04 19:25

_بلاخره صبرم تموم شد رفتم خونه داداشم قهر‌ بلکه آدم بشه...یه ماهه اونجام.نه زنگی نه پیغامی...انگار خوشحاله نیستم.همسایه ها واسه بچه هام غذا میبرن.دخترام به خاطر کرایه ماشین یکی درمیون میرن مدرسه.آقا فرهاد دلم برا بچه هام کبابه.شما بگو چیکار کنم؟؟اومدم اینجا شما وساطت کنی من برگردم تا محمدرضا فکر نکنه خبریه.دور برداره.
_زهرا خانم شما فکر میکنی محمدرضا به من و حرف من اهمیت میده؟؟
_اون رفیق بازه.واسه اینکه خودش خوب نشون بده قبول میکنه.
شهلا به فرهاد نگاهی انداخت..
_اره فرهاد جان.بالاخره پای بچه ها وسطه.
فرهاد دستی روی سرش کشید.انگار سردرگم بود.با خودش فکر می‌کرد محمدرضاعمرا به زور کاری انجام دهد‌..از طرفی دلش برای زهرا و بچه هایش میسوخت.بالاخره خودش دوتا دختر داشت...
_چشم زهرا خانم...شمام جای خواهر نداشته م.من هرکاری بتونم میکنم.
_ممنونم آقا فرهاد...
زهرا روسری اش مرتب کرد و از جایش بلند شد.
_کجا زهرا؟؟
_برم شهلا خانم.بازفردا میام که خبر بگیرم.
_جان دوتا دخترام نمیزارم بری.امشب و هر چند شبی دیگه که لازمه خونه خودم میمونی
_نه...بخدا بیشتر مزاحم نمیشم
فرهاد مداخله کرد...
_شما مراحمید...بمون خواهر من...دم غروبی کجا بری...چندشبم بد بگذرون.
زهرا شرمنده ی لطف این زن و شوهر شد...
سری به معنای قبول کردن تکان داد و روی صندلی اش نشست.

1401/10/05 22:31