من تا 16 سالگیم مجرد بودم ب شدت اذیت بودم چون داداشم بشدت روم حساس بود و تعصبی میشد حتا نزاشت کسی ک زنگ خونه رو میزد در رو باز کنم بابام همش گف ول کن دخترمو اگ بابام نبود ک داداشم دق دلشو میرخت رو من خالی بشه از بس خانگومان بود ن میزاشت ارایش کنم ن لباس مورد علاقم بپوشم منم ارزو کردم ک زودتر شوهر کنم و ازدستش خلاص شم ،خلاصه پسر عمم منو از 13 سالگیم میخاست و بابام گف ک من دختر شوهر نمیدم اینشد ک 16 سالم شد و باز اومد خاستگاری بابام باز راضی نشد داداشم گف یبار دیگ بیای میکوشمت و اینا تااینکه ب گفته پسرعمم(شوهر سابقم)گف رفتم دعا نوشتم طلسم کردم اومدم ریختم دم خونتون ک حانوادت راضی بشن تورو بدن بمن یبار دیگ خلاصه اومد و خودم اینبار زبون باز کردم گفتم من میخام زنش شم?کاش لال میموندم بابامم گف وقتی خودت راضی دیگ حرفی ندارم خلاصه زنش شدم عقد کردیم یشب بعد عقدم بابام سکته کرد بخاطر غصه خوردن اینکه دخترشو داده ب پسری ک راضی نیس ازش هرچند خاهر زادشه ،ولی دوس نداشت من زنششم،خلاصه عروسی ک کردم4 ماه گذشت از عروسیم ک بخاطر شوهرم ک گیرداده بود بچه میخاد گذاشتم حامله بشم 17سالم شده بود و حامله شدم 6 ماه گذشت از عروسیم ک بابام فوت کرد و من 2ماهه حامله بودم ،از وختیکه بابام مرد اذیت و ازار های شوهرم شروع شد معتاد بود ک فهمیدم از 14 سالگیش شیره میکشیده،شب و روزمنو ب بار کتک بست بچم تو شکمم بود هی میزد منو لخته خون میومدازم رفتم سونو ک گف خون پشت جنین جمع شده ،اما باز میزد خلاصه بچم بدنبا اومد و سه روزه زایمانم بود خونه مامانم بودم بعد زایمانم ک اومددنبالم برگرد نمیخاد تا چله اینجا باشی و ایناگفتم ن بچه 3روزه رو چجوری اینهمه راه اونم شب تو جاده ببریم تا روستا ک خونه شوهرم بود از خونه مامانم تا اونجا 2ساعت بود ینی از کرمانشاه تا روستای گوواور گیلانغرب اومد منو زد ک غلط کردی گفتی نمیای برو جم کن بچه رو بیار بریم باز گفتم لاقل بزار صبح بشه اومد منو کشوند رو زمین انچنان لگد میزد منو ک بخیه هام پاره شدن و دبارع خونریزی کردم مامانم زنگ زد پلیس امادیر اومدن و منو بزور برده بود ،خلاصه اخرای زندگیم باهاش بعد 4 سال فهمیدم ک از همون دوران عقد خیانت کرده بهم و همچنان داره خیانت میکنه طلاقمو گرفتم باهزار دردسر ک شرط گذاشت دخترشو بهش بدم وگرنه طلاقم نمیده منم اومدم خونه مامانم و مامانم هی گف بمن چ من بچه اونو بزرگ نمیکنم بده بهش و اینا همش سر کوفت میزد تااینکه این شوهر الانیم اومد خاستگاریم و منم از خدا خاسته قبول کردم چون از حرفای مامانم خسته شده بودم چون زنشو طلاق نداده
1401/10/01 17:27