هنوز مادر نشدم، امامیدانم که خیلی دلم برای کودک نداشته ام تنگ شده.دلم لک زده برای کودکی که جای خالی اش تنها دغدغه ی زندگی ام شده.این روزهاتنها خدا میداند ومیبیندکه مادرانگی هایم راچگونه درتنهایی وخلوتم بروز میدهم.
باکودک نداشته ام راه میروم وحرف میزنم ومدام زیر لب میگویم کی ازپیش خدامی آیی؟ملاقاتت باخدا تمام نشد؟؟؟
آه نمی دانی اینجا برای نداشتنت هزار راه نرفته رامیروم تا تورا به دست آورم.میدانی فرزندم تا پای جان هم برای داشتنت رفتم.
تمام گفته ها وناگفته ها را تحمل کردم تا روزی تورا درآغوش بگیرم این روزها همه به مادرانشان هدیه می دهند ، من اماازتومی خواهم خودت رابه من هدیه کنی...!
بیاکه دیگر تاب نگاه های سنگین جماعت راندارم...!امسال هم گذشت ونیامدی ومادرنشدم.اما هیچکس نمیداند حسه مادرانگی ازتمنای وجودم لبریزشده.هیچ *** نمیداند درونم داغ نداشتنت مثل کوه آتشفشان درحاله انفجاراست.فرزندم اینجابرای داشتنت دست به هرکاری زده ام.هزاردردرامتحمل شدم.انصاف نیست کسی را که برایت این همه بی تابی میکندرابیشترازاین چشم انتظاربگذاری.
من خودم راهمین حالا مادر میدانم به خاطره حسی که برای داشتنت از وجودم لبریزشده به خاطره تمام سختی هایی که برای داشتنت از یک مادر واقعی بیشتر کشیدم.بی منت...
اما هیچکس مرا مادر خطاب نمیکند،میدانی تاتورانداشته باشم هیچکس مرامادربه حساب نمیاورد،عزیزترین آرزویم؛بیا ورویاهایمرا سروسامان بده!
1401/10/10 00:59