مادران دانا

2 عضو

یه کم بگو خسته امممم جون ندارم

1398/05/26 10:17

پاسخ به

وااااا پرو هستن دیگه معلومه تو توی کل خاندانشون از همه سر تر ی، توی بچه داری تک و تنهای مستقلی

خعلی ام پرروعه..پررو برا ی دیقشه..
سالی چند میلیون لباس میخره و کلا فقط خرج کردن رو بلده..
بعد دیروز ک من میخواستم برم ارایشگاه میگه من اصلا اعتقادی ب ارایشگاه ندارم..پول هدر دادن..
میخواستم بگم چند میلیون لباس خریدن پول هدر دادن نیست..ب زیبایی رسیدن شد پول هدر دادن

ادم هرچقدم لباساش شیک باشن قیافه ک نداشته باشه بهش نمیاد خب

1398/05/26 10:18

پاسخ به

توی کار خونه ام که ماشالله تا اخرین نفس داری مهمون داری می کنی بزار چند روز دیگه با شوهرت حرف بزن

میدونم ک چ کار کنم و چ نکنم پشتم حرف میزنن..تما تو خیال خودم اونجوری راحت ترم..
میدونم اگه حرفی ام بزنن مفته چون من خودمو میشناسم..
از همه مهمتر شوهرم..چون میبینه و میدونه ک من چجوری و چکارا میکنم..وختی حرفای خانوادش بگوشش برسه میفهمه ک چجور ادمایی هستن و یکم قدرمو بیشتر میدونه..

1398/05/26 10:21

پاسخ به

خب معلومه همه هی میان خونتون

اون شبی ک اومدن خونمون من برای شام برنج و مرغ و سالاد و سوپ درست کردم..
حالا مخلفات کنار مرغ هیچی..
ی شوهر خواهرش با بچه خواهرش فقط حسابی تعریف کردن و تشکر ..بقیه ی دستت درد نکنه اونم ب زور..تازه قیافه گرفتن خعلی نخوردن..
اما برای فردا ناهارش کم میومد و باید ی چیزی درست میکردم..
منم دیدم حیفه اون همه مرغ بمونه ی چیز دیگه درست کنم..برداشتم مرغ ریش ریش کردم با پیاز و کشمش و رب تفت دادم بعد لایه لایه ریختم لای برنج و سوپ و سالاد هم مونده بود..
بعد سر ناهار پسرخواهرشوهرم گفت وای زندایی من عاشق این غذام دستت درد نکنه ..خعلی خوشمزع شده .گفتم نوش جونت..مامانش گفت اره خوبه اما دیگه موادشو لای برنجت نریز موقع کشیدن بریز روش..

منم باخنده گفتم خواستم کار شما رو راحت کنم..
دیه هیچی نگفت..
نکبت خعلی کمک میکنی نظرم میده..

1398/05/26 10:28

دلم خعلی پره ازشون تا فردا هم بحرفم فایده نداره..بیشعورا میدیدن بچم مریضه هی مسخره میکردن یا وختی گریه میکرد ادشو درمیاوردن اونم بیشتر گریه میکرد..یا بزور بغلش میکردن و گریه ش رو درمیاوردن ..کلا روان پریشن..بعدم میگن‌بهترینیم

1398/05/26 10:32

ب شوهرم دیروز ک اینجا بودن گفتم خانوادگی علاقه زیادی ب گریه انداختن بچه دارین و لذت میبرین ازاین کار..هیچی نگفت سرتکون داد خجالت کشید ..بعدم رفت بچه رو از دست خواهرش گرفت

1398/05/26 10:34

پاسخ به

دلم خعلی پره ازشون تا فردا هم بحرفم فایده نداره..بیشعورا میدیدن بچم مریضه هی مسخره میکردن یا وختی گر...

اینجا حسابی حرف بزن تا سه شنبه به شوهرت چیزی نگو . سه شنبه برین بیرون قشنگ و با زبون نرم باهاش حرف بزن . بگو که خیلی دلگیر شدی و با اینکه خیلی حالت بد بود همه جوره احترامشون کردی

1398/05/26 10:34

تا سه شنبه هم کار خونه و آشپزی رو مینیمم بکن شوهرت ببینه خوب نیستی

1398/05/26 10:34

پاسخ به

اینجا حسابی حرف بزن تا سه شنبه به شوهرت چیزی نگو . سه شنبه برین بیرون قشنگ و با زبون نرم باهاش حرف ب...

اره حتما باید بگم کامل بهش

1398/05/26 10:34

پاسخ به

اره حتما باید بگم کامل بهش

تا سه شنبه صبر کن . الان آمادگی داره که یه چیزی بگی . نگو بزار خجالت بکشه

1398/05/26 10:35

پاسخ به

تا سه شنبه هم کار خونه و آشپزی رو مینیمم بکن شوهرت ببینه خوب نیستی

میدونه ک حالم بده از دیروز خودش حواسش هست ..بهتر شده دوباره

1398/05/26 10:35

پاسخ به

میدونه ک حالم بده از دیروز خودش حواسش هست ..بهتر شده دوباره

خدا رو شکر

1398/05/26 10:35

پاسخ به

تا سه شنبه صبر کن . الان آمادگی داره که یه چیزی بگی . نگو بزار خجالت بکشه

چشم

1398/05/26 10:35

امروز برا اولین بار بعد تولد آیدین میرم عروسی . ان شاءالله مشکلی پیش نیاد

1398/05/26 10:36

پاسخ به

امروز برا اولین بار بعد تولد آیدین میرم عروسی . ان شاءالله مشکلی پیش نیاد

ان شاالله ..

1398/05/26 10:37

ماهم اولین بار بود

1398/05/26 10:37

مراقبش باش حسابی قبل رفتن هم صدقه و اسپند یادت نره

1398/05/26 10:37

پاسخ به

امروز برا اولین بار بعد تولد آیدین میرم عروسی . ان شاءالله مشکلی پیش نیاد

سمت شوهر یا سمت خودت

1398/05/26 10:39

آیدین رو نمیبرم می سپرم دست باباش

1398/05/26 10:39

عروسی دختر همکار مامانمه

1398/05/26 10:39

پاسخ به

آیدین رو نمیبرم می سپرم دست باباش

عه خب پس.برای خودت صدقه بنداز و اسپند دود کن

1398/05/26 10:41

باباش میتونه بچه داری کنه ایدین با،باباش تنها باشه بهونتو نمیگیره

1398/05/26 10:42

پاسخ به

عروسی دختر همکار مامانمه

اها خوش بگذره بهت عزیزم

1398/05/26 10:42

پاسخ به

باباش میتونه بچه داری کنه ایدین با،باباش تنها باشه بهونتو نمیگیره

بار اول تنها میزارم . نتونه میبره خونه مامانش . سعی میکنم بخوابونمش

1398/05/26 10:50

اینجا آخه عروسی ها بعدازظهره . 5 تا 8

1398/05/26 10:51