پاسخ به دست رو دلم نزار خواهر که اعصابم از همه چی خرده از روز سوم مهمونی شرو شد اومدن روز 7هفتم صبح ناف دختر...
اینو باید قبلا با شوهرت هماهنگ میشدی
شوهر من خاهرش باردار بود خونه مادرشوهرم میموند استراحتی بود
ماهم اونجا میشستیم
شوهرم خونه مادرش نمیرفت زیاد میگفت شاید خاهرم راحت نباشه
خاهرخودم زایمان کرد رفتم ده روز خونه مادرم پیش خاهرم موندم
نمیومد اصا خونه مادرم ک ما زنا راحت باشیم
همسایمون چن ماه قبل من زایمان کرد
قبل خودش خانوادها ریختن خونش
این اومد
تا چن روز خونه این بنده خدا خالی نشد
همین خاهربرادر خودش و شوهرش از همه بدتر پره بچه و دامادو شلوغ پلوغ
من ب شوهرم گفتم خدا صبرش بده با بخیه و درد و خونریزی و حال داغون
با یه نوزاد
کل روان و زندگی ادم تو چشم بهم زدن زیرو رو شده
اعصاب نمونده
حالام هی رفت و امد
هی تا میخای یذره دراز بکشی استراحت کنی باید دوباره بشینی مهمون اومده
بخیه های ادم داغون میشه هی تکون بخوره ک
دیگه از اونجا توجهش رو ب این مساله معطوف کردم
همین داستانو رفنه بودیم خونه مادرشینا یک دوبار گفت ک بنده خدا همسایمون کلافه شدن زنو شوهر انقد برو بیا دارن
بیچاره زنه
خانواده خودشم یه روز سوم گفتیم اومدن ولیمه رفتن
روز نهم من رفتن خونشون قربونی کشتن
بعدم هی مادرشوهرم میگف دلم تنگ شده میخاییم بیاییم اونم ن شام ناهار
شوهرم میگفت شرایط جور بود خودم بچهارو میارم اونجا میبینی
بنده خداها بعد چهل روز هفته پیش اومدن دو ساعت نشستن رفتن
1402/07/12 14:10