+اه داداش توکه میدونی بری بازسعید دور برمیداره منو میزنه میشه نری
_اخه دردونه چ جوری نرم باورکن این 70روزو اصن نمیشه کاریش کرد برو خداتچشکر کن تونستم باپول این 2سالو بخرم ولی اموزشی روباید برم عزیزم، یه هفتس دارم باهات حرف میزنم بخدا به خان داداش سپردم حواسش بهت باشه توهم خیلی جلو چشم سعید نباش تا تموم شه باشه اجی
+باشه، قول بده بهم هرروز زنگ بزنی خب،
_باشه چشم
+حامدی
_جون دل حامد
+دلم برات تنگ میشه?
_الهی قربون دل کوچولوت برم دل منم برات تنگ میشه بگیر بخواب خواهری صبح میخوام برم سختش نکن عزیزم توکه میدونی دل داداش به نفسای توبنده بخواب قربون شکلت بخواب
.
بابفض اشک چشمامو بستم میدونستم این 70روز سخت ترین روزای زندگی منه وحشتناک به حامد وابسطه بودم (حامد داداشمه 24سالشه، چون درس میخوند الان داره میره سربازی البت حامد یه قل هم داره الان ایران نیست والمانه سربازیشو همون 18سالگیش رفت وبدشک رف خارج تادرس بخونه)
من اخرین فرزند این خانوادم وته تغاری و تک دختر خانواده ای ک مث بقیه خانواده هانیست وشبیهشونم شاید نباشه اصن من پریسام فرزند9این خانواده منو داداشام همه باهم تو یه خونه زندگی میکنیم دایه ازمون مراقبت میکنه ماهمه بچه های یه مردیم ولی ازمادرای مختلف چون اقا خیلی خوشگذرون بوده ازمورچه مونث هم نگذشته ماشدیم حاصل این خوشگزرونی ها وچون از زنای عقدیش نبودیم هممونو دیپورت کرده ایران ک جلو چشمش نباشیم این ازخانواده من.اونقد به این چیزافک کردم تاخوابم برد
+اه خدا باز صبح شدو مدرسه چقد من بدبختم.هین غرزدن یادم اومد ک امروز حامد میره پس سریع بلند شدم و لباس پوشیده هول هول پریدم پایین چند بارم سکندری خوردم روپله ها کسیو توپذیرایی ندیدم پس مث همیشه سرخرو کج کردمو رفتم سمت حیاط
1401/10/20 22:24