الهیه..!
و به معنای ختم مکالمه چشمانم را بستم و جواب سوال دیاکو را به خودم دادم.
"امروز اولین بار بود که کسی در اوج غم و غصه های خودش...با معصومیت و صداقت عجیب و باور نکردنی...گفته بود کاری را
فقط و فقط به خاطر خوشحالی من انجام داده و با ماندن و نرفتنش مهر تایید بر آن زد...و اولین بار بود که من... بدون ذره ای
تردید حرف یک نفر را باور کرده بودم"
دیاکو
صبح شنبه که دانیار را راهی کردم خودم هم لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم.هنوز خیلی زود بود...اما نه خوابم می
آمد...نه کاری برای انجام دادن داشتم...ماشین را در پارکینگ شرکت گذاشتم و به خیابان رفتم...ترجیح دادم کمی پیاده
روی کنم...به فرعی نزدیک شرکت پیچیدم و هوای پاک را استنشاق کردم...موبایلم زنگ خورد...مهندس حیدری بود.
-به به...جناب مهندس...چه سعادتیه که اول صبح صدای شما رو می شنوم.
مهندس پیر خندید و گفت:
کمی حال و احوال کردیم و خبر داد گرافیست ماهری که دنبالش یودم پیدا کرده و به شرکت می فرستد...و اصرار کرد کهواسه منم سعادته پسرم.خوبی؟
حتما در اولین فرصت به دیدارش بروم...چون چیزهای جالبی برای رو کردن دارد...نگاهی به ساعتم انداختم...هشت و نیم
بود...با مهندس حیدری خداحافظی کردم و از فرعی بیرون آمدم و درست در چند قدم جلوتر شاداب را دیدم که دستانش را
1401/11/09 21:22