The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانای جذاب و زندگی نی نی پلاسیا و زایمان😍

643 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #33

1401/11/02 04:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #76

1401/11/04 04:14

الهیه..!
و به معنای ختم مکالمه چشمانم را بستم و جواب سوال دیاکو را به خودم دادم.
"امروز اولین بار بود که کسی در اوج غم و غصه های خودش...با معصومیت و صداقت عجیب و باور نکردنی...گفته بود کاری را
فقط و فقط به خاطر خوشحالی من انجام داده و با ماندن و نرفتنش مهر تایید بر آن زد...و اولین بار بود که من... بدون ذره ای
تردید حرف یک نفر را باور کرده بودم"
دیاکو
صبح شنبه که دانیار را راهی کردم خودم هم لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم.هنوز خیلی زود بود...اما نه خوابم می
آمد...نه کاری برای انجام دادن داشتم...ماشین را در پارکینگ شرکت گذاشتم و به خیابان رفتم...ترجیح دادم کمی پیاده
روی کنم...به فرعی نزدیک شرکت پیچیدم و هوای پاک را استنشاق کردم...موبایلم زنگ خورد...مهندس حیدری بود.
-به به...جناب مهندس...چه سعادتیه که اول صبح صدای شما رو می شنوم.
مهندس پیر خندید و گفت:
کمی حال و احوال کردیم و خبر داد گرافیست ماهری که دنبالش یودم پیدا کرده و به شرکت می فرستد...و اصرار کرد که￾واسه منم سعادته پسرم.خوبی؟
حتما در اولین فرصت به دیدارش بروم...چون چیزهای جالبی برای رو کردن دارد...نگاهی به ساعتم انداختم...هشت و نیم
بود...با مهندس حیدری خداحافظی کردم و از فرعی بیرون آمدم و درست در چند قدم جلوتر شاداب را دیدم که دستانش را

1401/11/09 21:22

پارت #119

بعد از سالها...تمام روز را روی تختم دراز کشیدم...نمی دانستم اینهمه خستگی از کجا به جانم ریخته.مثل جامی که لبریز
شود..صبرم سرریز شده بود...من باید با دانیار چه می کردم؟؟؟چکار می کردم که کمی زنده بودن را یاد بگیرد و برای زندگی
زنده ها ارزش قائل شود؟؟؟چطور برایش معنی دوست داشتن و نگران یک عزیز شدن را حالجی می کردم؟به چه زبانی؟؟چطور
برایش از ترسهایم می گفتم؟؟چطور برایش توضیح می دادم که شاید آن سوراخ لعنتی کمد جلوی چشم من نبوده...شاید من
خیلی چیزها را ندیده باشم...اما منهم پا به پایش درد کشیده ام و ترسیده ام...و هنوز می ترسم...می ترسم...چون نمی
توانم یکبار دیگر...تکه ای از جانم را در خاک بگذارم...نمیتوانم..نمی توانستم...چرا دانیار نمی فهمید؟
تمام روز بدن غرق خون پدر و مادرم پیش چشمم بود و دست کوچک دایان که به خاطر ناشی گری ما از خاک بیرون مانده
بود.تمام روزِ امروز و تمام روزهای اینهمه سال... وحشت دیدن یکی از آن صحنه ها برای دانیار...پیش چشمم بود و
دانیار...این برادرِ برادر مرده من نمی فهمید...!
برای بار هزارم شماره اش را گرفتم و صدای زنگ گوشی اش را از پشت در اتاقم شنیدم...دندانهایم را از شدت درد و خشم
بر هم ساییدم و روی تخت نشستم. پاهایم را روی کفپوش اتاق گذاشتم و دستهایم را دو طرفم روی روتختی ساتن ستون
کردم...در را باز کرد و قامتش پیدا شد.بوی ترکیب تلخی از سیگار و عطرش...که منحصر به حضور دانیار بود...در اتاق
پیچید...!
-اینجایی؟چرا نرفتی شرکت؟؟؟
من از عطر او تلخ تر بودم..از صدایش بی حوصله تر...از نگاهش سردتر...!از تمام عمر او..خسته تر...!
-کی می خوای یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
صدای بلندم..بی هوا... هوا را شکافت.
-محض رضای خدا دانیار...کی می خوای یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
دستش که به سمت پریز برق رفته بود خشک شد...اما فقط برای چند لحظه! نور را در اتاق به جریان انداخت و گفت:
-باز چی شده؟
باز؟؟؟باز؟؟؟باز؟؟؟
سعی کردم عصبانی نباشم...داد نزنم...اما نمی شد...در کنار تمام دردهایم استرس این گوشی خاموش دانیار...مرا از پا
درآورده بود.
-تو چرا نمی فهمی که من وقتی ازت بی خبر می مونم نگران می شم؟چرا نمی فهمی در شرایطی که نمی دونم کجایی و گوشیت
خاموشه هزارتا فکر می کنم؟نمی فهمی؟؟یا می فهمی و واست مهم نیست؟ها؟
بی خیال سرش را تکان داد...دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار...!
-بفهم دانیار...بفهم که من دیگه اعصاب چند سال پیش رو ندارم..تحمل چند وقت پیش رو ندارم..بفهم که دیگه جون تو تنم
نمونده...ببین دیگه کمرم به راستی سابق نیست...ببین دیگه دستام گاهی می لرزه...ببین تارهای سفید

1401/11/11 05:19

پارت #133

خیلی خوشحالم که حالتون بهتره...!
آهی کشید و گفت:
-مرسی...بازم اسباب زحمتت شدم...دانیار کجاست؟
هرچه هوا در اتاق بود از طرق بینی ام باال کشیدم..تا کمی التهابم بخوابد.
-به من چیزی نگفتن...فقط گفتن کار دارن...همین..!
صدایش ضعیف بود..مثل برق نگاهش...!
-شاداب...می دونی که دانیار به جز من کسیو نداره؟
-می دونم.
-اینم می دونی که چه عذابی کشیده...هنوزم میکشه؟
– می دونم...!
آه کشید...نه چندان عمیق...اما جانسوز...!
-منم اینو می دونم که کنار اومدن با دانیار کار هرکسی نیست...اما جز تو کسیو ندارم که برادرمو بهش بسپرم...!
نالیدم...
-نگین..تو رو خدا...
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-گوش کن...فقط گاهی بهش سر بزن...همین...!چیز بیشتری انتظار ندارم...!به مادرتم بگو..گاهی...همونجور که به من میگه
پسرم...به اونم بگه...!نگاه به ظاهر سردش نکن...تو حسرت این کلمه می سوزه...حسرت یه محبت مادرانه...یه نگاه
پدرانه...یه عشق خواهرانه...!اگه من نبودم...
با التماس نگاهش کردم...اجازه نداد حرف بزنم...
که گاهی حالش رو بپرسه...گاهی بهش سر بزنه...کسی مثل تو...که اینقدر پاک و مهربون باشه...خیالم راحت میشه...آروم￾اگه من نبودم...واسه دانیار خواهری کن...نذار غصه تنهاتر شدنش..اون دنیام رو هم جهنم کنه...! اگه بدونم یکی هست
می گیرم...!باشه شاداب؟
تنها...تنها برای آرام شدن خیالش ضجه زدم:
-باشه...!
دستم را بیشتر فشرد:
دانیار رو با چنگ و دندون تا اینجا رسوندم...از خودم بیشتر می خوامش...و تو تنها کسی هستی که می تونم تموم سرمایه￾سخته...خواسته م منطقی و معقول نیست...اما بذار به حساب بی کسی مردی که از دار دنیا همین یه برادر رو داره...من
زندگیم رو با خیال راحت به دستش بسپرم...درکم می کنی؟
درک می کردم...نه...اینهمه از خودگذشتگی را درک نمی کردم...!
-شاداب...نگام کن...
نتوانستم...
-نگام کن...می ترسم دیگه وقت نشه اینا رو بهت بگم...
ای خدا...مرا چه فرض کرده ای؟
-آها...آفرین...گریه نکن...فقط خوب گوش بده...یه چیز دیگه هم ازت می خوام..یه قول دیگه...!
خون جگرم را همراه با بغضم فرو دادم.
جسمی...!حق تو یه زندگی شاده...اونقدر شاد که تموم سختیهای عمرت رو از خاطرت پاک کنه...!مردی که پا به پات جوونی￾قول بده خوشبخت شی...خیلی خوشبخت...حق تو بهتریناست...زندگی با یه مرد سالم...چه از نظر روحی...چه از نظر
کنه...پا به پات زندگی کنه...مردی که لیاقت تو رو داشته باشه...لیاقت اینهمه خلوص...اینهمه نجابت...اینهمه
یکرنگی...!قدر خودت رو بدون...مثل تو خیلی کمه..کم شده...نایاب شده...همینجوری بمون و همینجوری خوشبخت
شو...باشه؟
دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم...نشستم....!
-بگو شاداب...قول بده...!
چقدر بی

1401/11/12 04:57

گلویش بیشتر و
بیشتر..!
مدرکت رو از کشورای اروپایی گرفتی و تمام هنرت عشوه گریه یعنی شهر نشینی؟اونوقت یکی که تو این جامعه داره مثه یه￾تو بته داری؟تویی که به اندازه موهای سرت دوست پسر عوض کردی؟این یعنی بته؟یعنی کالس؟اینکه به لطف پول بابات
مرد درس می خونه و کار می کنه و پاک می مونه می شه بقچه پیچِ بو گندو؟بو گندو تویی که بوی کثافت کاریات کل این شهر رو
برداشته...!
سفیدی چشمانش که نمایان شد رهایش کردم...!روی زمین غلطید و حریصانه نفس کشید و سرفه زد.انگشتم را به سمتش
نشانه گرفتم:
-برخالف تصورت...اونی که نا الیقه...منم،نه اون دختر...!کسی که کل عمرش با امثال تو طی شده باشه لیاقت اون جسم و
روح پاک و بکر رو نداره...لیاقت من دخترایی مثل توئه...که بعد از اینکه کارم تموم شد از اتاقم بندازمتون بیرون...! االنم
پاشو تا اون روی حیوونیم باال نیومده از این خونه گورت رو گم کن...و گرنه حرمت این خونه و صاحبش رو می شکنم و همینجا
تیکه پاره ت می کنم...
مانتو و شلوارش را که روی مبل بود برداشتم و به طرفش پرت کردم و داد زدم:
خودش را روی زمین کشید و مانتویش را در آغوش گرفت.می دانستم آنقدر ترسناکم که نیازی به تکرار مجدد حرفهایم￾گمشو...یاال...نعشت رو ببر بیرون...
نیست.به اتاق رفتم و در را به هم کوبیدم و چند دقیقه بعد هم صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم...!
دیاکو

1401/11/13 07:28

تکه تکه شدن ریه هایش را...!
-اینم از آخرش...اون همه سگ دو زدن...اون همه مصیبت..فرار...خونه به دوشی..بی پولی...کتک خوردن و توهین شنیدن
از هرکی که زور داشت..پول داشت...کار بیست و چهار ساعته...گرسنگی و در به دری...همش هیچ بود دایی..هیچ شد...!
معده ام قلبم با هم زوزه کشیدند...چهره ام در هم شد.دایی روی تخت نشست و گفت:
-استرس واست خوب نیست پسر جان...می دونم کوهی از غصه رو دلته...اما بذار این عمل تموم شه...بذار یه امشب
بگذره...حرف می زنیم...بذار یه امشب بگذره.
در چشمانش نگاه کردم...چقدر شبیه چشمان دانیار بود...عمیق و نافذ و ...بی روح...!
گاهش از پایه پوسیده...کوه نیست...پوشاله...! که مبادا بترسه...باوراش بیشتر از این بشکنه...بیشتر از این احساس بی￾نه دایی...اینهمه سال مثل موریانه درون خودم رو جویدم..خودخوری کردم...که دانیار نبینه...نفهمه...ندونه که تکیه
پناهی کنه...یه عمر به خاطر دانیار گفتم زندگی قشنگه...هنوز شقایق هست داداش...هنوز زندگی باید کرد...!اما

1401/11/13 07:29

پارت#213

مامانت چطوره؟بابات؟شادی؟
چرا حرف می زد؟وقتی اینطور مستقیم نگاهم می کرد..من لذت دید زدنش ا از دست می دادم.
-همه خوبن.سالم می رسونن.
تازه یادم افتاد حالش را نپرسیدم..خوش آمد نگفتم.
-راستی...شما خوبین؟دیگه مشکلی نداری؟
خندید...خدایا می خواهی بکشی بکش...چرا شکنجه می کنی؟
-از احوال پرسی های شما...!
حق داشت..داشت؟نه نداشت..!
-همیشه حالتون رو از آقا دانیار می پرسیدم.
دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
-از دانیار؟چرا اون؟
چه می گفتم؟
-شاداب؟
آخ لعنت به این الف اسمم که اینطور خاص از گلوی او بیرون می آمد.
-همش درگیر درس و امتحانم..ببخشید دیگه.
نگاهش ناباوری را فریاد می زد...خدا نمی کشی؟
-تو دروغ می گی...اما من واقعا حالت رو می پرسیدم...هربار که دانیار زنگ می زد.
می پرسید؟حال مرا؟دانیار نگفته بود..هرگز.
-می خواستم ازت تشکر کنم...اما تا همین بیست روز پیش بستری بودم...نمی دونم می دونی یا نه..استفاده از موبایل تو
بیمارستانای امریکا ممنوعه...به خاطر اختالل در عملکرد دستگاهاشون...منم نه گوشی داشتم..نه شماره ای که بتونم باهات
تماس بگیرم...جدای از این حالمم زیاد مساعد نبود و بیشتر می خوابیدم.واسه همینم دیر شد...
چقدر نفس کشیدن راحت شد...با همین توضیح کوتاه...همینکه فهمیدم بی خیالم نبوده...!
-شاداب؟
خدا؟؟؟؟
-واقعاً نمی دونم چجوری باید ازت تشکر کنم.خودت بگو...چطور تشکر کنم که لیاقت تو رو داشته باشه؟
من تشکر نمی خواستم...همین بودنش کفایت می کرد.بطری آب معدنی را توی لیوان خالی کردم و سر کشیدم..فکر می کردم
خشکی گلویم از بی آبی ست...
-من کاری نکردم.
لبخند زد...آخ خدا...گاهی چقدر بی تفاوت از دعای بنده ات می گذری.
-کاری نکردی؟اگه تو نبودی دانیار اون چند روز رو دووم نمی آورد...اگه تو نبودی دانیار از دستم رفته بود...تو دانیار رو به
زندگی برگردوندی.بعد می گی کاری نکردی؟
آبش تقلبی بود..گلویم را تر نمی کرد.
-می دونم به خاطر من تو چه شرایط سختی قرار گرفتی..می دونم خواسته من چه فشاری بهت آورده...می دونم چطور تموم
زندگی و وقتت رو وقف دانیار کردی...تغییرات مثبت دانیار رو می بینم...آروم شدنش رو...مسئولیت پذیر شدنش
رو...بیشتر حرف زدنش رو...دیشب پیش من خوابید...تا خود صبح حواسم بهش بود...کابوس ندید...این آرامش رو هیچ
وقت کنار من نداشت...این آرامش رو تو بهش دادی.. با صبوریت..با مهربونیت...با اون قلب پاک و محبت بی ریات..! فکر می
کنی نمی دونم راه اومدن..کنار اومدن...تحمل کردن دانیار چقدر سخته؟نمی دونم تو به خاطر درخواست من با چه سنگی دست
و پنجه نرم کردی؟نمی دونم دانیار چقدر می تونه عذاب آور و

1401/11/15 06:21

پارت #218

چشمانش را مالید.
-بقیه ش رو صبح زود بیدار می شم می خونم.
من از او خسته تر بودم.
-بلند شو شاداب...هنوز کلی تمرین حل نکرده داری.تا وقتی اینا رو حل نکنی از خواب خبری نیست.
رهایش می کردم همانجا روی کتابها دراز می کشید و می خوابید.باخودکار ضربه ای روی دستش زدم.
-آخ...
تند شدم.
-مگه با تو نیستم؟
-نمی خوام..دیگه نمی تونم.هزارتا تمرین حل کردم...بلدم دیگه.
بدم نمی آمد لپش را بکشم.اما جدیتم را حفظ کردم.
-دختره خنگ...اگه این درس رو پاس نکنی یه ترم عقب می افتی...پیش نیاز یه عالمه درس دیگه ست.تو هم که به جای مخ،
گچ تو جمجمه ت گذاشتن...هزارتا دیگه هم حل کنی بازم همین آشه و همین کاسه.
نگاه خصمانه و غیر دوستانه ای برایم پرتاب کرد و با اخم برخاست و به سمت دستشویی رفت.منهم بلندشدم و کمی قدم
زدم.کمر و پایم درد گرفته بود.مادر با یک سینی چای و کمی میوه داخل آمد و آن بوی خوش و مخصوص را هم با خودش آورد.
-خسته نباشی پسرم...
دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم.
-ممنون.
-بیا یه استکان چای بخور بلکه یه کم خستگیت در بره.
رو به رویش نشستم.
-خسته نیستم...به شب بیداری هم عادت دارم.اما شاداب بدجوری خوابش گرفته.
ظرف میوه را جلوی دستم گذاشت.
-آخه شبا زود می خوابه...نمی دونم اگه نیومده بودی آخر و عاقبت این امتحانش چی می شد.داشتم از نگرانی دیوونه می
شدم.
تکه ای از قند مکعبی را شکستم و توی دهان گذاشتم...از قند درشت خوشم نمی آمد.
-حاال به نظرت وضعش چطوره؟نکنه تجدید بشه.
لبخند زدم...تجدید..!
-نگران نباشین.یه کم حواسش رو جمع کنه نمره ش خوب میشه.
مادر آهی کشید و گفت:
از راه به درش کنه...می ترسم با چهارتا دروغ خام بشه و آینده ش بسوزه...به منم که هیچی نمی گه...تو خبر نداری￾مشکل همین حواسشه که معلوم نیست کجاست.دلم هزارتا راه رفته تا االن.دختره...جوونه..احساساتی ه...می ترسم کسی
چشه؟پای کسی وسطه؟پسر مسر؟
قطعاً پای هیچ پسری از آن نوع که مادر فکر می کرد در میان نبود..پسری که گول بزند و با دروغ خام کند.
-نه...خیالتون راحت باشه...از این خبرا نیست.
نگرانی در چشمانش موج می زد.
-مطمئنی؟
چند قلپ از چایم خوردم و گفتم.
-مطمئنم...
نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا رو شکر...تو که بگی مشکلی نیست خیالم تخت میشه.
چه لذتی داشت مادر داشتن...دلم یک بهانه می خواست تا دوباره سر بر دامنش بگذارم و آن بوی مادرانه را حس کنم.
نارنگی پوست گرفته را توی بشقابم گذاشت و گفت:
-من بیدارم...تو آشپزخونه م.اگه کاری داشتی صدام بزن.
همزمان با خروج او شاداب آمد.از مژه هایش هم آب می چکید.دستانش را بهم مالید و گفت:
-به به...چای...!
به دیوار تکیه زدم و گفتم:

1401/11/15 07:13

با عرض پوزش من حالم اصلا خوب نیس تواتان پارت گذاشتن و ندارم???قولی میدم جبران کنم بخشید عشقولیا???????????

1401/11/19 22:09

پارت #326

به دیواری تکیه دادم.
-بفرمایید.
نیست...قصدم طرفداری از دانیار هم نیست.چون االن به همون اندازه که دایی اونم دایی تو هم هستم...و جالبه که￾می دونم امشب دانیار اذیتت کرده و می تونم حدس بزنم که به خاطر دیاکو بوده..قصد من دخالت تو زندگی و روابط شما
بدونی...اتفاقاً من طرف توام...پس اگه چیزی می گم به خاطر خودته...به خاطر زندگیت...به خاطر تو و دانیار با هم
دیگه.باشه؟
همیشه حرفهایش نگرانم می کرد..همیشه...
-باشه.
کنی..فکر کن دانیار عاشق شادی بوده...شادی بهش جواب رد می ده...بعدش میاد از تو خواستگاری می کنه...تو با وجود اینکه￾خوبه...واقعیتش من به دانیار حق می دم...تو شرایط بدی قرار داره...این شرایط بد رو تو هم با یه مثال ساده می تونی درک
می دونی این مرد قبالً دیوانه وار خواهرت رو می خواسته..اما چون بهش عالقه مند شدی باهاش ازدواج می کنی...حاال فکر
کن..هر روز مردی که دوستش داری...عشق سابقش رو می بینه..باهاش در تماسه...هر سالم و احوال پرسی ساده شون...هر
نگاهی که بینشون رد و بدل میشه...هر حرفی که با هم دیگه می زنن...چه حسی به تو میده؟
نیازی به فکر کردن نبود...بی شک دیوانه می شدم.صادقانه جواب دادم.
نمیاد..هر اخمش واست هزار تا معنی پیدا می کنه...هر اس ام اسی که واسش میاد.هر تماس تلفنی...اصالً خود موبایلش￾شک میشه خوره...می افته به جونت.یه خواب راحت رو ازت می گیره...خوشیاتو زهر می کنه...محبت شوهرت به چشمت￾نمی تونم بهش فکر کنم...خیلی سخته.
ملکه عذابت میشه...آروم آروم به جایی می رسی که ترجیح می دی پا از خونه پدریت ببری و هرچقدر که می تونی شوهرت رو
از مالقات با خواهرت دور نگه داری...خواهرت...خواهر خونیت دشمنت میشه..تو ذهنت ازش یه شیطان می سازی...و...این
قصه ادامه پیدا می کنه تا جایی که...
نه از سرما بلکه از تجسم حرفهای دایی...یخ کردم...!
-حاال به همه اینا، تعصبات مردونه...غیرت یه مرد کرد...و یه ذهن شکاک و بی اعتماد رو هم اضافه کن.با وجود اینا چقدر به
دانیار حق می دی؟
روی لبه باغچه نشستم و پالتویم را محکم دورم پیچیدم.
-خیلی...
-من به عنوان یه مرد خیلی بیشتر از خیلی بهش حق می دم و چون مردم خوب می فهمم چی می کشه..از یه طرف برادری که
پاره تنشه و از طرف دیگه دختری که دوستش داره و همسرشه...وحشتناکه شاداب...وحشتناک.شاید اگه من جای اون بودم
دووم نمی آوردم و قید یکی از این دو نفر رو می زدم.
یعنی ممکن بود دانیار هم دوام نیاورد؟آنوقت در نبرد با دیاکو من بازنده بودم..دانیار هرگز دیاکو را به خاطر من رها نمی کرد.
ترس بند بند تنم را فراگرفت..چرا این شب لعنتی تمام نمی شد؟
-حاال من چیکار کنم؟
تن هشدارگونه صدایش

1401/11/20 05:34

پارت #330

خندیدم و جای سرم را روی سینه اش محکم کردم.
چشمهایم گرم خواب شده بود..اما می دانستم دانیار با وجود من نمی خوابد...به زور سرم را باال گرفتم و به صورتش نگاه
کردم.پلکهایش بسته بودند..اما خواب نه..!صدایش زدم.
-دانیار؟
-هوم؟
-می خوای من برم یه جا دیگه بخوابم؟
-نه.
تمام قلبم مملو از محبت هسر متفاوتم شد...نپرسید چرا بروی؟یا حتی چشمش را هم باز نکرد.فقط گفت نه...!
-آخه می ترسم خوابت نبره.
-اگه تو حرف نزنی می بره.
-آخه دلم می خواد حرف بزنم.
.…-
-حرف بزنم؟
باالخره چشمانش را گشود.چشمان خسته و پر خوابش را.تیغه بینی اش را مالید و گفت:
-بگو.
گفتنش ترس داشت...در شرایط معمولی هم نمی توانستم دانیار را پیش بینی کنم..وای به حال...
-عصبانی نمی شی؟
بی حوصله گفت:
-نمی دونم...اگه فکر می کنی ممکنه عصبانی شم بذار یه وقتی که سرحال باشم...االن خیلی خسته م.
ترس را توی دلم له کردم...باید می گفتم...
-آره ممکنه عصبانی شی...حتی ممکنه همینجا خفه م کنی...ولی باید بگم.
دستش را زیر سرش گذاشت و گردنش را کمی باال آورد و گفت:
-خب...می شنوم...!
چهار زانو نشستم...ترجیح می دادم مستقیم توی چشمش نگاه کنم...به هر قیمتی...
-من می دونم که تو احساس خوبی نداری...درک می کنم چقدر واست سخته که زنت قبل از تو عاشق برادرت بوده...
برخالف انتظارم...هیچ تغییری در صورتش به وجود نیامد...حتی اخم هم نکرد...توی دلم..از خدا کمک خواستم.
که واسه رفتنش..واسه خواسته نشدنم...واسه زن گرفتنش...واسه عروسیش کشیدم...واقعیتش اینه...من دیگه هیچ￾تو از همه چی من خبر داری..از احساسی که داشتم...از..از عشقی که تموم نمی شد...از یه طرفه بودن عالقه م...از عذابی
وقت نمی تونم کسی رو مثل دیاکو دوست داشته باشم.
بالش را پشت کمرش گذاشت و دست به سینه نشست...اما هنوز صورتش خونسرد بود...خدایا...
-اما همین االن...اگه زمان به عقب برگرده...و من شاداب امروز باشم نه اون دوران...و اگه دوباره شما دو تا برادر رو
ببینم...با همون خصوصیات اخالقی...اونی که انتخابش می کنم تویی...درسته...دیاکو یه آدم خاص بوده و هست واسه
من...یه اسطوره و بتی که همیشه تو ذهنم بزرگ می مونه...مردی که خیلی بهش مدیونم...نه واسه اینکه بهم کار داد...نه
واسه اینکه زیر بال و پرم رو گرفت...فقط..واسه اینکه به من فرصت آشنا شدن با تو رو داد...
کمی خودم را به سمتش کشیدم و دستم را روی ساعدش گذاشتم.
ده...تنها مردی که بهم اعتماد به نفس می ده...تنها مردی که باهاش خاطره دارم...من با دیاکو خوش نبودم...با دیاکو هیچ￾من با تموم قلبم با تو ازدواج کردم...چون تو تنها مردی هستی که کنارش آرومم...تنها مردی که بهم حس امنیت می
خاطره ای ندارم...هیچ

1401/11/20 05:35

نخوای...پا می شم میام اینجا؟نمی بینی اگه یه ساعت ازت بیخبر بمونم عین مرغ سرکنده بال بال می زنم؟نمی بینی
چقدر دوستت دارم؟نمی بینی همه زندگیمی؟انتظار داری به خاطر جونم از زندگیم بگذرم؟اسم اینا رو می ذاری
همدردی؟درک؟نه عزیزم...
اینبار اشک من بود که روی پوست او می ریخت.چهره مصممش نگرانم می کرد...نمی خواست بپذیرد...می خواست مرا از
بهشت آغوشش محروم کند.
فکر کنی...فقط بذار باشم...بذار پیشت باشم...پیشم باش...من تو رو تمام و کمال می خوام..همیشه می خوام...اگه￾بهم فرصت بده...من این کابوسا رو خوب می کنم...همه خاطرات بد رو از ذهنت پاک می کنم...اجازه نمی دم به چیزای بد
باشی...من همه چیو درست می کنم...
پشت دستش را روی گونه ام کشید.
لبش را بوسیدم.. .محکم و طوالنی.. .خیلی طوالنی...و زمزمه کردم￾چطوری کوچولو چطوری؟

1401/11/22 18:35

برمی گردی؟
وقتش بود..باید می گفتم...و در کمال تعجب دیدم که گفتنش به سختی قبل نیست...سخت نبود...اصلا

1401/11/22 18:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #691

1402/04/01 04:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #715

1402/04/01 04:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #716

1402/04/01 04:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #725

1402/04/01 04:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #743

1402/04/01 05:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #745

1402/04/01 05:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #784

1402/04/04 04:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #785

1402/04/04 04:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #818

1402/04/04 04:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #855

1402/04/06 03:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #887

1402/04/08 04:44