پاسخ به بخدا از ترس عرفان نمیتونم به شوهرم نزدیک بشم شوهرم میگه افسانه از دست عرفان شدیم دوست پسر دوست دختر ...
???
من یه بار داداشم و زن داداشم آنفولانزا گرفته بودن دیدن دخترشون مریض نیست گفتن بچه کوچیکه تاحالا یه سرمای کوچیک هم نخورده به من گفتن نگهش میداری چند روز تا ما خوب بشیم (مامان و بابا رفته بودن کربلا نبودن زن داداشمم هم مادر نداره) ما یک ماه بود عروسی کرده بودیم و یک هفته بچه موند پیش ما یه شب شوهرم گفتم بیا انجام بدیم گفتم باشه ، بچه رو خوابوندم گذاشتمش اون یکی اتاق و چراغ خواب هم زدم تو اتاقش که تاریک نباشه بترسه و یه چراغ پذیرایی که نورش خیلی کمه روشن گذاشتم ما رفتیم اتاق در اتاق رو قفل کردیم وسط های کار بودیم دختر داداشم اومد هی در میزد (2 سال و نیمش بود اون موقعه) و صدا میکرد عمه ، عمو کیوان نمیدونی ما چه جوری بلند شدیم دوییدیم لباس پوشیدیم و شوهرم رفت دراز کشید خودش رو زد به خواب من رفتم در رو باز کردم گفتم چیه عمه جون چرا بیداری عمو کیوان خوابیده و هرکاری کردم نخوابید اومد رو تخت وسط ما خوابید و اون شب کار ما نصفه موند??
1402/04/15 16:00