259 عضو
دیگه یک سال و 8 ماهه که شد رفتیم عمل کردن دستشو اونو برداشتن ولی خیلی اذیت شد.خداروشکر الان خوبه دیگه
1402/01/29 12:44دیگه یک سال و 8 ماهه که شد رفتیم عمل کردن دستشو اونو برداشتن ولی خیلی اذیت شد.خداروشکر الان خوبه دیگ...
خداروشکر پس .
1402/01/29 12:45نمیدونم شاید کوچیک بوده ندیدن ،موقع زایمان کردم هم بهوش اومدم هنوز نیاورده بودنش پرستار اومد بهم گفت...
درسته ولی بازم باید بگن بنظرم.
1402/01/29 12:45درسته ولی بازم باید بگن بنظرم.
اره به نظر منم بگن بهتره،اون موقع آدم حالش خرابه خرابتر میشه.من وقتی شنیدم میگفتی دنیا میخواد رو سرم خراب شه. انقد حالم بد شد تا وقتی که آوردنش دیدم
1402/01/29 12:48من پسر اولم سال 95 به دنیا اومد خداروصد هزار مرتبه شکر هیچ مشکلی هم نداشت و نداره با شوهرمم کاملا غریبه هستیم هیچ کدوم هم سابقه بیماری توی خانواده و فامیل نداشتیم پسر دومم رو که باردار شدم سال 99 به دنیا اومد فقط سنو های معمولی رو رفتم آزمایش و نوار قلب هم دادم متاسفانه زایمان کردم سزارین بودم وقتی به هوش اومدم بچمو آوردن پیشم دکتر به مامانم گفته توی قلبش صدای اضافه داره احتمالا قلبش سوراخ داره دیگه دنیا دور سرم چرخید بچه نفساش خیلی تند تند بود اومدن بردنش یک ساعت توی دستگاه اکسیژن بود که بهتر شد چون تعطیلات عید بود بیمارستان گفت بعد تعطیلات ببرین اکو قلب خلاصه مرخص که شدیم من داغون بودم همش با استرس و ناراحتی به بچه شیر میدادم اطرافیان میگفتن ناراحت نباش خیلی از بچه ها قلبشون سوراخ داره خودش خوب میشه و از این حرفا میگفتن شما که فامیل نیستین یه پسر سالم داری پس چیزی نیس خلاصه بعد تعطیلات شناسنامه و دفترچه بیمه که گرفتیم بردیمش اکو اون روز یکی از دلهره آورترین روزای عمرم بود تقریبا بچم بیست روزه شده بود دکتر گفت میخوام اکو کنم شیشه شیر بده تو دهنش تا آروم باشه تکون نخوره وقتی اکو میکرد همش منتظر بودم بگه چیزی نیست و خوب شده ولی همش طولانی تر میشد صحبتاشون با منشی بیشتر شده بودو دقیق تر معاینه میکرد وقتی تموم شد دکتر گفت باید اورژانسی ببرینش بیمارستان قلب شهید رجایی تهران چون اوایل کرونا بود بیمارستان امام رضا مشهد پذیرش نداشت اونجا دکتر گفت گرفتگی عروق داره ولی دیگه نگفت چقدر وضع قلبش خرابه نخواست خودش بهمون بگه خواست بریم اونجا بفهمیم
1402/01/29 13:30روز بعدش رفتیم تهران رفتیم رفتیم از یکی از اون دوتا دکتری که معرفی کرده بود وقت بگیریم که گفتن تا چند هفته ی دیگه وقت نداره رفتیم بیمارستان طبی کودکان اونجا که اکو گرفتن تازه بهمون گفتن چه خبره بچم از چهارده هفتگی که تو شکمم بوده تنگی دریچه آئورت داشته و گرفتگی پیاپی عروق داشته بهم گفتن بچتون چندتا عمل قلب باز باید بشه وای خدا برای هیچکس اونروزا رو نیاره الان که دارم تایپ میکنم اشکام هم میریزه جراح قلب گفت سه روز دیگه عملش میکنیم ولی دیگه هیچی معلوم نیس شاید از عمل بیرون نیاد شوهرم که اینارو شنید گفت نه میخوام با رضایت خودم مرخصش کنم گفت میبرم پیش همون دکترایی که از مشهد معرفی کردن ما بچه رو مرخص کردیم روز بعد رفتیم بیمارستان رجایی که هر جور شده دکتر مرتضائیان ویزیتش کنه که موفق شدیمو اونم پرونده رو که دید گفت همین الان بستری بشه توی اون چند روز سه بار توی دوتا بیمارستان چون میخواستن از قفسه ی سینه عکس بگیرنو اسکن کنن به من میگفتن از ساعت دو شب دیگه بهش شیر نده وای چه شبایی بود دلم کباب میشد واسه گریه های بچه ی یک ماهم که تا روز بعد لبش خشک خشک بودو حتی نای گریه کردن هم نداشت????
1402/01/29 13:38وقتی که همه ی آزمایشا و عکس و اکو سی تی ازش گرفتن گفتن تیم پزشکی تصمیم گرفته چون بچه هنوز خیلی کوچیکه اول آنژیو گرافی کنیم یه خرده رگا باز بشه یه خرده براش وقت بخریم تا یه چند ماه بگذره جون بگیره برای عمل قلب روزای اول کار منو شوهرم فقط و فقط گریه بود خونه ی خواهرم تهرانه شبا شوهرم میرفت خونه ی خواهرم تا صب گریه میکرد ولی روزش که میومد پیش من خودشو خوب نشون میداد تا من روحیمو از دست ندم مامانمم وقتی دید اوضاعمون اینجوریه سریع خودشو رسوند تهران دیگه من یک لحظه هم از پسرم دور نمیشدم برای چند روز بعد وقت آنژیو گرافی داشت اونروزا من همه ی وجودمو گذاشته بودم برای بچم دیگه به هیچی هیچی فکر نمیکردم فقط سپرده بودم به خدا میگفتم خودت آرومم کن چون شیر میدم به بچه شیر جوش و استرس نباشه با شوهرم صحبت میکردیم که زود خوب میشه و برمیگردیم خونمون تمام بچه هایی که تو بخش قلب بستری بودن یا کلی علائم داشتن کبودی لب و ناخون و کلی علائم دیگه یا به شدت ضعیف و کم وزن بودن ولی پسر من خوابش و شیرش همش مرتب بود وزن گیریش عالی بود هیچ علائمی هم نداشت هیچی هیچی شاید اگه تو بیمارستان نمیگفتن ما اصلا نمیفهمیدیم بچه قلبش مشکل داره وقتی به دنیا اومد سه کیلو و سیصد بود چهل روز بعد که روز عملش بود پنج کیلو و هفتصد شده بود یعنی رشدش عالی بود چون خیلی خون ازش میگرفتن شوهرم از بازار گوشت تهران جیگر تازه تازه میگرفت میومد توی حیاط بیمارستان برام سرخ میکرد میداد بخورم که شیر میدم به بچه کم خونیش جبران بشه شب قبل عملش خیلی خیلی خیلی شب سختی به من گذشت
1402/01/29 13:49توی اتاق ما شش تا تخت بود اتاقش خیلی بزرگ بود سه تا از تختا بچه هاشون عمل شدن رفتن ان آی سی یو یکی از تختا مرخص شد یکی هم چون مشکوک به کرونا بود بردنش اتاق ایزوله وای کرونا توی بیمارستان اونم بخش قلب وحشتناک بود دیگه با سابقه ی قلبی کرونا یعنی مرگ تمام وجودم استرس بود چون پسری که مشکوک به کرونا بود یه پسر دوازده سیزده ساله بود که خیلی از پسر من خوشش میومد و میومد جای تختش منم استرس وجودمو گرفته بود اینو بگم که اون روزای لعنتی من کل بیست و چهار ساعت ماسک روی صورتم بود حتی توی خواب چون خیلی خیلی حساس بودن بچه ها میگفتم خدای نکرده من ناقل نباشم به بچه منتقل بشه یعنی آرزوی یه بوس کوچیک از بچم که بوش کنم و ببوسمش تا آاااااخر عمر باهام میمونه خلاصه اتاق ما خالی شدو فقط من موندم خیلی سخت بود پرستار اومد دوباره گفت باید امشب از بچه خون بگیریم رفتن چون رگ پیدا نمیکردن تموم دست و پای بچه رو سوراخ سوراخ کردن آنژوکت بچه جابه جا شده بود رفته زیر پوست در آوردن دوباره وصل کنن که دیگه بچم بس که گریه کرده بود نفسش میرفت میبردن زیر اکسیژن دیگه کلی سر وصدا کردم که ولش کنین بچمو هلاک کردین اصلا نمیخوام وصل کنین بهش اون روز چهلمین روز زایمانم بود با شکم پاره ی سزارین من دوهفته بود که همش توی بیمارستان بودم مامانم اومد پیش بچه من رفتم حموم بیمارستان غسل روز چهلم کردم اومدم ولی دیگه بچه چند وقت بود حموم نبرده بودم شب بعد از این که تازه آرومش کرده بودم یه پرستار دیگه اومد گفت حموم بردی گفتم نه آنژوکت داشت نمیتونستم گفت باید با اسپری شوینده همه ی بدنشو پاک کنم بچه رو لخت لخت کرد توی اتاق سرد یه اسپری که فوم بودو خیلی سرد زد به همه ی بدن بچه بعدم محکم با پنبه پاک کرد کلی اذیت شد طفل معصومم وقتی رفت شب پانزده ماه رمضون بودو عید امام حسن مجتبی منم یک دست لباس نو تن بچم کردم که مرتب باشه شیرش دادم گذاشتم زیر دستگاه اکسیژن که بخوابه منم کنارش خوابیدم تازه چشام گرم شده بود که یه دفعه دیدم انگاری چهار نفر دارن پایه های تختو تکون میدن فهمیدم زلزله اومده سریع بچرو گرفتم تو بغلم و اومدم توی راهرو که دیدم تموم شد ما طبقه ی چهارم بودیم خیلی شدتش زیاد بود
1402/01/29 14:03توی اتاق ما شش تا تخت بود اتاقش خیلی بزرگ بود سه تا از تختا بچه هاشون عمل شدن رفتن ان آی سی یو یکی ا...
عزیزم چه سختی کشیدی?
1402/01/29 14:09خلاصه دوباره برگشتم که بخوابم پرستار اومد گفت از ساعت دو دیگه شیر ندی به بچه فردا صب عمل داره یکی دو ساعت بعد گریه های بچه به خاطر گرسنگی شروع شد من توی اتاق راش میبردم اروم بشه و دیگه هم شیرش ندادم خیلی میترسیدم میگفتم نکنه شیر بدم فردا طوریش بشه که اشتباه میکردم باید یه خرده لبای بچرو با شیر خیس میکردم حداقل تا روز بعد من بیدار بودمو دست روی سر بچه میکشیدمو از حضرت فاطمه میخواستم آرومش کنه که واقعا هم آرومش میکرد اگرنه بچه ی چهل روزه باید هر دوساعت شیر بخوره یا حداقل یه سرم بهش وصل کنن ولی بی انصافا حتی یک بار هم بهش سرم وصل نکردن بچه بی حال شده بود صبح دوباره اومدن بردنش آنژوکت وصل کنن چون شبش گرفتم ازشون نزاشتم اذیتش کنن دیگه بچم نا نداشت عمل ساعت هشت صبح شد ساعت یازده و نیم و همچنان پسرم از دو شب قبل شیر نخورده بود خودم بردمش توی اتاق عمل تا وقتی که دکتر اومد سرمو برده بودم کنار گوشش و باهاش حرف میزدم که زود بیاد پیشم و از هیچی نترسه از کنار پستونک میدیدم که میخنده بهم گفتن بزارش روی تخت اتاق عمل لباس نویی که شب قبلش تنش کرده بودم با قیچی پاره کردم چون آنژوکت داشت نخواستم اذیت بشه از تنش درآوردم لخت بود فقط مای بی بی داشت پرستارا همه اومده بودن دورش باهاش بازی میکردن و قربون صدقش میرفتن دیگه میخواستن بیهوشش کنن یه ماسک خیلی خیلی کوچولو گذاشتن رو دهنش که دو سه ثانیه بعد دوتا نفس کشید و چشاشو بست
1402/01/29 14:12جلوی چشمای خودم بیهوشش کردن دکترش گفت شما بیرون باش تا ما کارمونو انجام بدیم اصلا استرس نداشته باش انشاالله عملش خوب پیش میره من رفتم بیرون تقریبا یک ساعت تا یک ساعتو نیم طول کشید که آوردنش بیرون الهی بمیرم براش گذاشته بودنش روی این تختای بزرگ یه پتوی بزرگ هم روش بود فقط سر کوچولوش با موهای مشکیش بیرون بود چندتا دستگاه هم بهش وصل بود و چشماش بسته بود رنگش هم سفید سفید شده بود منم با دوتا پرستار که باهاش بودن رفتم تا ان آی سی یو که تحویل بدن اونجا به وسطای سالن که رسیدم به من گفتن بیرون باش تا ما جا به جاش کنیم دکترش میاد باهاتون صحبت میکنه وقتی که دکترش اومد به منو شوهرم گفت اصلا نگران نباشین آنژیو گرافیش خیلی خوب بوده و جای نگرانی نیس وااااااای خدا بهترین خبر عمرم بود دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم شوهرم میخواست بره شیرینی بگیره همه ی بیمارستانو شیرینی بده به همه کسایی که نگران بودنو منتظر خبر زنگ زدم خبر خوش دادم خیلی خوشحال بودیم و فقط منتظر به هوش اومدنش بودیم
1402/01/29 14:20دو سه ساعتی که گذشت کم کم نگران شدم که چرا بهوش نمیاد دکترش اومد بیرون رفتم پیشش گفت بابای بچه کجاست گفتم رفته ماشینو جا به جا کنه گفت باید باهاش حرف بزنم گفتم هر چی هست به خودم بگین گفت ما نمیتونیم وضع بچه رو پیش بینی کنیم چندتا از اعضای بدنش مثل کلیه و کبد از کار افتاده هنوزم به هوش نیومده گفت ما نمیدونیم تاشب چی میشه کلی دکتر هم میرفت بالا سرش
1402/01/29 14:37خییلی سختی کشیدین،خیلی سخته خدا برای هیچ پدر و مادری نیاره بچش جلو چشمش اب بشه،من که خوندم گریه ام گرفت.منم پسرم تو بغلم بیهوش کردن تو اتاق عمل بعد بیرونم کردن ،خییلی سخت بود ،سه ساعت طول کشید تا آوردنش از اتاق عمل انقد استرس داشتم چی روزایی سختی بود،خداروشکر تموم شد.الان سه سالشه و کلی شیطونی میکنه
1402/01/29 15:06سلام من که دفعه های قبل همه سونو و آزمایشات رو رفتم،این بار هم میرم،چون ازدواج مون فامیلی هم هست و ب...
????
1402/01/29 17:31دو سه ساعتی که گذشت کم کم نگران شدم که چرا بهوش نمیاد دکترش اومد بیرون رفتم پیشش گفت بابای بچه کجاست...
بعدش چی شد ??
1402/01/29 17:36گریم گرفت .الهی بمیرم .
1402/01/29 17:36?
1402/01/29 17:36یه نوزاد مگه چقد جون داره
1402/01/29 17:36من پسرم ده روزه بود بردم آزمایش ازش خون بگیرن اینقد گریه میکرد منم باهاش گریه میکردم .اوه دیگه چ برسه عمل و بیمارستان .واقعا خیلی سخت بوده?
1402/01/29 17:37دو سه ساعتی که گذشت کم کم نگران شدم که چرا بهوش نمیاد دکترش اومد بیرون رفتم پیشش گفت بابای بچه کجاست...
وای عزیزم انشالله ک الان سالمه وحالش خوبه
1402/01/29 17:39خلاصه دیگه هیچی نمیفهمیدم دنیام داشت تموم میشد اونا حرف میزدن من صداهاشونو یه جور دیگه میشنیدم حالم خراب بود همینجوری پشت در ان آی سی یو نشسته بودمو اشک میریختم یه بار رفتم داخل که ببینمش خدا ازش نگذره یه پرستار بود که از جلوی تخت بچم منو برگردوند گفت برو بیرون خانوم مگه دکتر نگفت حالش خوب نیس برو بیرون نیا داخل درصورتی که اونجا یه سالن بزرگ بودو یه عالمه تخت و بچه هایی که اونجا بودن بهوش میومدن مادراشون میومدن بهشون شیر میدادن یعنی رفت و آمد زیاد بود ولی منو نذاشت حتی برای چند دقیقه نگاش کنم همیشه به شوهرم میگم هیچ وقت ازش نمیگذرم باید اون دنیا جوابمو بده دیگه من دوباره اومدم بیرون پشت در نشستم بچه ی من دقیقا تخت روبروی در ولی آخر سالن بود فقط مانتیورش دیده میشد چون بالاتر بود مامانم که با خواهرم اومده بودن بیمارستان روزه بود اصرار کردم که شما برین خونه من خودم هستم آخه خواهرمم بعد 9 سال تازه فهمیده بود باردار شده و خدا بهش بچه داده ولی لکه بینی داشت اصرار کردم شما برین من هستم هر چی شد خبر میدم شوهرم رفت که برسونشون گفت زود برمیگردم البته از خونه ی خواهرم تا بیمارستان خیلی راه بود من موندم تو بیمارستان تو سالن نشسته بودم و منتظر بودم پسرم بهوش بیاد برم شیر بدمش چون سینه هام مثل سنگ شده بود بس که از شب قبلش شیر جمع شده بود دلتنگشم بودم حسابی یه اتاقی اونجا بود بهش میگفتن اتاق مادران همه ی مادرایی که بچه هاشون توی آی سی یو بستری بودن اونجا بودن یه اتاق سه در چهار که ده دوازده تا مادر چشم انتظار و نگران که بعضی هاشون همون روز عمل شده بودن بعضی هاشونم چندین ماه بود که اونجا بودن دیگه با لباس راحتی بودن و همه رو میشناختن یه تلفن تو اون اتاق بود که هر دفعه زنگ میزد یکی از مادرا رو صدا میزد که بیا بچت گرسنه شده یا داره گریه میکنه اونم سریع میرفت پیشش منم همش منتظر بودم که تلفن زنگ بزنه بگه مامان بهنام بیا شیرش بده خودم که یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم ولی جسمم و روحم سنگین سنگین بود یکی دوساعتی که گذشت زنگ زدم شوهرم گفتم زودتر بیا که با هم بریم حال بچه رو بپرسیم چون واقعا توانشو نداشتم تنهایی برم همش میترسیدم خبر بد بهم بدن و من تنها باشم شوهرمم گفت تازه رسیدم الان راه میفتم سریع خودمو میرسونم همینجوری که نشسته بودمو به صحبتای بقیه که راجب بیماری بچه هاشونو این که مشکلشون گوش میکردم که یک خانمی از ایلام اومد تو اتاق خیلی ناراحت و درهم شکسته بود ازش پرسیدن چی شده گفت دخترم هجده سالشه حالش بد شد با آمبولانس فرستادن اینجا پنج بار عمل قلب
1402/01/29 18:10باز شده تنگی دریچه آئورت داره و گرفتگی رگ الانم دوباره باید عمل باز بشه چون دریچه ای که قبلا براش مصنوعی گذاشتن کوچیک شده باید عوض کنن خیلی گریه کرد بنده خدا تموم موهای سرش سفید شده بود مشکلات دختر اون خانم دقیقا دقیقا مشکلات پسر من بود ولی با این تفاوت که اون دختر و خونوادش هجده سال بود عذاب میکشیدن صحبت که شد گفت از من به همه ی شماهایی که نوزاد بستری دارین اینه که با خدا نجنگین به زور ازش چیزی نخواین بزارین هرچی صلاحه همون بشه گفت این هجده سال ما یک روز زندگی عادی و معمولی نداشتیم خیلی سخت گذشته ولی اگه الان خدا بخواد ازم بگیرش منم میمیرم شاید وقتی که نوزاد بود اینقدر اذیت نمیشدم ولی الان دیگه نمیتونم خودشم خیلی خیلی اذیت میشه ولی اون نباشه منم میمیرم من تا اون لحظه فقط به خدا حکم میکردم میگفتم خدایا باید بچم چشماشو باز کنه خدایا من هنوز سنی ندارم نمیتونم نبودشو تحمل کنم خیلی سخته برام ولی وقتی حرفای اون خانومو گوش کردم یه تلنگری خوردم دیگه به خودم فکر نمیکردم به اون بچه ی طفل معصوم فکر میکردم که چه راه سختی پیش و رو داشت چه عمل های سنگینی باید تو سینش میشد و عذاب میکشید یه لحظه یه آه خیلی سنگین از روی سینم بلند شدو تو دلم گفتم خدایا غلط کردم من اصلا دلم نمیخواد جیگر گوشم اینقدر عذاب بکشه هر چی صلاح خودته همون بشه نمیخوام تو کارت دخالت کنم که باز بعدا که بزرگتر شد ازم بگیریش
1402/01/29 18:10سلام خانوما اول اینو بگم که معذرت میخوام اگه تعریف کردن اتفاقایی که برام افتاده شماهارو اذیت کرد خداشاهده یک درصد نمیخوام بهتون استرس بدمو ناراحتتون کنم فقط خواستم تعریف کنم که بعضی از اشتباهات منو نکنین تمام آزمایشا سونو ها هر چی که توی دوران بارداری لازمه برین که بعدا خدای نکرده اتفاقی نیوفته بیشتر عذاب بکشین.
منم از دیروز که دیگه ادامشو نزاشتم چون دقیقا اذان مغرب پسرم تصادف کرد ماشین زد بهش بیمارستان بودم وای نمیدونین چی گذشت بهم ولی خداروشکر دیشب بستری شد عکس و سی تی اسکن و آزمایش گرفتن گفتن چیزی نیس فقط سرش ده تا بخیه خورد
دیگه یه چند ساعتی هست که مرخص شده اومدیم خونه
خدا بهمون رحم کرد با ضربه ای که بهش خورده بود اتفاق بدتری نیوفتاد
1402/01/30 16:24259 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد