من چون گذروندم این دوران رو بهت کاملا حق میدم خیلی سخته من از 30هفتگی خودم فهمیدم
با هر سونو منتظر بودم بگم کم شده اما همش هر بار بدتر
دیکه سپردم بخدا گفتم بازم خداروشکر قلب ومغزش سالمه...دنیا اومد بازم منتظر بودم هردفعه سونو میبزم بگن کم شده اما بازم هر بار بیشتر بود...هم اسکن هم عکس رنگی انژیوکت میزنن...من همه اینا رو بالاسر بچم بودم تنها...همه میگفتن برو بیرون اما تنها موندم یعنی خدا قدرتشو میده به ادم...بعدهمه اینا وقتی دکتر نتیجه اخر رو دید و گفت عمل و نوبت عمل داد غمعالم رو دلم بوداما خب چاره ای نداشتم این راهی بود که باید بخاطر سلامتی بچم میرفتم گفتم بشینم غصه بخورم دردی دوا نمیشه
دیگه خودمو جمع و جور کردم رفتم مشهد بعدم اومدیم یزد واسه عمل
شب قبل عمل همش میگفتم خدایا من چطور بچمو بدم ببرن اتاق عمل
وقتی بعد 3 ساعت گفتن بیا تو ریکاوری پیشش که وقتی به هوش میاد پیشش باشی پاهام میلرزید وقتی میرفتم اینکه دیگه چجوری با زخم وپانسمان شیرش بدم که داشت مخمو میخورد
اما خداشاهده اینقد همه چی خوب پیش رفت...بچم یبارم گریه نکرد که بخواد اذیت کنه
همه اینمتن بلندبالا رونوشتم که به تو و مامانایی که بچه هاشون درگیر هستن بگم
کاملا درکتون میکنم اما خدا خودش نگهدار بچه ها هست و همه چیو خودش درست میکنه
غصه خوردن و استرس بیش از حد فقط و فقط باعث میشه اون لحظه هایی که میتونید خوشی کنید با بچه و خانوادتون از خودتون بگیرید
ما مادرای خیلی قوی ای هستیم
1402/11/13 20:14