The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامانای موفق

4 عضو

گروه خصوصی ساخته شد.

??????? ? ׅ
ولی هرچقدم‌ باهاشون خوب باشی،
فقط اون بعضی وقتا که خوب نبودی رو یادشون میمونه.
• ????????????? ִֶָ3>

1402/03/08 04:10

خدا تنها پناهیه که برام مونده!
تنها کسی بود که تنهام نزاشت با وجود هزاران اشتباه باز منو ببخشید و همیشه کمکم کرد و منو توی مسیر خودم قرار داد...
بعضی وقتا ازش غافل شدم و دور شدم ولی اون هیچوقت منو فراموش نکرد میخام بگم تو تنها نیستی!
اگه هیچکس نیست که باهاش حرف بزنی، خدا هست!اگه همه بهت گفتن نمیتونی، خدا هست که کمکت کنه تا بتونی!اگه از همه خسته شدی؛ خدا هست که کمکت کنه و دستتو بگیره!
خلاصه اش کنم که یادت نره یه نفر هست،
که همیشه هست، حتی وقتی تو حواست نیست»♡« «» »« «» »« ♡

1402/03/08 04:11

نسل مزخرفی بودیم!
نسل انتخاب بین بد و بدتر!...
به ما که رسید رودخانه‌ها خشکید، جنگل‌ها سوخت و ابر ها نبارید
دل به هر *** دادیم، قبل از ما دل داده بود
نسلی هستیم نه به پدرمان رفتیم و نه به مادرمان... بلکه به فنا رفتیم
نسلی هستیم از بیرون تحریم شدیم!!! از داخل فیلتر..‌.
نسل دیدن و نداشتن، خواستن و نتوانستن، رفتن و نرسیدن
نسل آرزو‌های که تا آخرش بر دل ماند
نسل آهنگ های سوزناک
نسل طلاق هفتاد درصد
نسل فیس بوک از سر بی کسی
نسل درد و دل با هر کسی
نسل ماندن سر بی‌راهی
نسلی که ناله‌های همو فقط لایک می‌کنیم
نسل خوابیدن با اس‌ام‌اس
نسل جمله‌های کوروش و دکتر شریعتی ...
نسل کادوهای یواشکی ... یادمان باشد وقتی به جهنم رفتیم بگوییم یادش بخیر آن دنیا هم‌‌ جهنمی داشتیم
سگ دو زدیم برای آغاز راهی که قبل از ما هزاران نفر به آخر خطش رسیده بودند
تنها نسلی هستیم که هرگز نخواهیم گفت جوانی کجایی که یادت بخیر!

اما....
اما...

☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
"لینک قابل نمایش نیست"
♡»« »« «» »♡« «» »« «» »« ♡

1402/03/08 04:11

انسان های امن، همان‌ها که همه چیز می‌توانی بهشان بگویی... بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند میتوانی کنارشان احساس بودن کنی...

همان ها که تا لباسی تازه تنت ببینند نمی‌پرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیست؟ چند خریده ای؟ می‌گویند: چقدر قشنگه، بهت می‌آید، من عاشق این جنس ژاکتم.

از سفر که برگردی نمی‌پرسند کجا رفتی؟ با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چه‌قدر هزینه شد؟ می‌گویند :خوش گذشت؟ سرحال شدی؟

ماشین تازه بخری نمی‌پرسند نو است یا دست دوم؟ از کجا خریدی؟ نقد یا قسطی؟ چند خریدی؟ می‌گویند راحتی باهاش؟... خوبی این ماشین اینه که... .

دانشگاه قبول شوی نمی‌پرسند کدام دانشگاه؟ شهریه‌اش چه قدره؟ وای چقدر دوره! می‌گویند چه رشته‌ای به سلامتی؟ این رشته بازار کار خوبی دارد، اگر تلاش کنی.

مشغول کاری تازه‌ شوی نمی‌پرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟ می‌گویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدم‌های خوبی هستند؟ این‌جور شغل‌ها جای پیشرفت دارد...

?کسانی که فقط خود خود خودت هستی که برایشان اهمیت داری...


☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
"لینک قابل نمایش نیست"
♡»« »« «» »♡« «» »« «» »« ♡

1402/03/08 04:12

تا حدی کوتاه میام که تبدیل به کوتاه ترین دیوار نشم!
تا حدی مهربونم،که تبدیل به انجام وظیفه نشه!
تا حدی گرم و صمیمی هستم،که انتظار بی جا به وجود نیاره!
متاسفانه آدمای قدرنشناس و منفعت طلب اونقدر زیاد شدن که باید حد و خط قرمزایی داشته باشی!
تا از روت رد نشن و آسیب نبینی!

1402/03/08 04:12

جای خالیم حس میشه؟؟؟

1402/03/08 04:12

س

1402/03/08 08:20

سلام

1402/03/08 16:02

من یادم بود توچی؟

1402/03/09 22:40

من الان فقط سه تاچیز میخوام
بغل
بغل
بغلت کنم

1402/03/09 22:41

دیگ مهم نیستی برام

1402/03/16 13:32

چون نبودم مهم برات

1402/03/16 13:32

این رابطه یه طرفه بود

1402/03/16 13:32

پارت هشتم از داستان واقعی من❤️❤️❤️
بادیدن من دیگه تحمل نکرد لخت شد پیرهنش رو در آورد و شلوارش فقط شورت پاش بود منم همچنان گریه میکردم و التماس میکردم نفسم بالانمیومد داشت شلوارم رو در می‌آورد ک یهو صدا خنده میومد و بچه ک یهو ب خودش اومد فوری لباسش رو پوشید منم جیغ میزدم میگفتم کمک ک دیدم خواهراش بودن و دختر خواهرش اومدن داخل دختر خواهرش 7سال از من بزرگتر بود وقتی اومدن داخل من با همون لباس زیرم و شلوارم پریدم بغل خواهرش التماسش کردم کمکم کن به زور منو آورده اینجا من نمیخام توروخدا کمکم کنیدبرم ک خواهرش یکی محکم خوابوند تو گوشش ک چرا تا موقع عقد صبرنمیکنی و این حرفا اونا هم فک میکردن من بخاطر عقد نکردنش با این کارش اینطوری شدم لباسامو پوشیدم گفت خودم میرسونمت اما بی خبر از اونا از خونشون فرار کردم رفتم خونمون هیچکس نبود جز خواهرم و داداش کوچیکم ب هیچکس چیزی نگفتم یواشکی رفتم و کلی قرص و شربت تویه یخچال داشتیم رو خوردم حدود 170 دونه قرص بودن همشو خوردم به 15دیقه نکشید ک حالم بد شد و جلو خواهرام افتادم ک خواهرام اومدن بالاسرم و متوجه شدن چیزی خوردم ک همون موقع بابام رسیدبعدش اول زنگ زدن


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1345450

1402/03/20 15:41

من دوشب بعد عروسیم رابطه داشتم و اقدام به بارداری کردم دلم خیلی بچه میخواست هم من هم شوهرم بیشتر دلمون دختر میخواست من عروسیم عادت بودم شب عروسیم 4 روز پریودم بود و بعد از تمیز شدن هر دوسه شب یه بار نزدیکی کردم یه هفته مونده بود به پریودی بعدیم هرروز بیبی چیک میخریدم بگم واقیتش سه تا میخریدم هرروز مصرف میکردم??یادم میاد حتی اینجام نوشتم خدایا یه بچه بهم بده خیلی ضندگیم عوض میشه تا این ک بلخره دوسه روز مونده بود به پریودیم مثبت شد دوتا خط افتاد باورم نشد باز فردا یکی دیگ زدم دیدم مثبته به خواهر شوهرم گفت ک خیلی پایه اس گفت به کسی نگو بعضی وقتی اینا اشتباه میکنن دوباره بزن مثبت شد یکی دوهفته بعد برو سونو گفتم باشه دوباره فردا زدم مثبت شد با خودم گفت مگ میشه سه تا بیبی چک اشتباه نشون بده خوشحال شدم روی بیبی چک هام تاریخ زدم و یادگاری نگهداشتم با نینی پلاس جلو میرفتم سونوهامم یکی بود با نینی پلاس این ک 5 هفته شد رفتم دکترر و سونو نوشت گفت 5 هفته ایی و قلب جنین هنوز تشکیل نشده و خیلی کوچیکه باید یکی دوهفته بعد بیایی برای قلبش منم خوشحال شدم و به خواهرشوهرم گفتی یه جیغی زد از خوشحالی ک


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1349493

1402/03/22 02:35

خانما خانواده و همسر من بی منطق هستن یه خواهر خرم گفتم گفت خوب میکنم قبول نکرد حتی زدمش ولی گفت تو جرات نمیکنی بگی پیام هاشونو نشونم داد گفت بینن چه سکسی حرف زدیم منم یعنی دیونه شدم ...اگه به پدرم میگفتم اوت خیلی خیلی کم اعصابع اون مقوع یا خواهرم میمورد یا من یا برادر شوهرم ..اگه به شوهرم هم نمیگفتم اون منو طلاق میداد همینطور که الان میگه بازم دیر گفتی و منو به خاطرش میزنه به برادر شوهرم هم نمیتونستم بگم چون بازم شوهرم دیونه میشد چیکار میکردم فک کردم شوهرم حل می‌کنه اونم جیغ و داد رفت ...
خانما دعامون کنید صدام میزنن دعا کنید جان عزیزاتون. دعا


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1354133

1402/03/23 23:39

خدایا به همین شب قشنگت قسمت میدم...



اونایی که مثل من دلشون گرفته ،اونایی که از زندگی خسته شدن،اونایی که مشکل دارن چه تو زندگی مشترک چه تو چیزایه دیگه ازت خواهش میکنم دلمونو شاد کن فقط یکم شادی بنداز تو دلمون من دیگه طاقت ندارماااااا


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1315368

1402/03/25 10:38

خانومایی که میترسین نخونین لدفن،حقشم گردن اونی که میفهمه میترسه،اما بازم میخونه و زبونش چهل متره?چن سال پیش همسایه مون بنده خدا زایمان کرده،حدود30سال پیش،این زنه چله ای بود،تو حیاط خونشون یه درخت بزرگ گل ابریشم بوده،شوهرش ماموریت بوده،این بچش نا آروم میشه نصف شبی ،میاد تو حیاط ،دچار وهم وخیال میشه،خدا میدونه چش میشه،بنده خدا بچه تو بغل همونجا سکته قلبی میزنه با بچه تو بغل،میوفته رو زمین،تا صبح روز بعد،همسایه میره در میزنه ،نگران میشه،بالاخره کسی میفرسته درب باز میکنن،بنده خدا زیر درخت با بچه مث چوب خشک شده بود،اما پسرش زنده بود،دکتر گفته احتمالا ترسیده،آخه کی زن زائو تنها ول میکنه،،باباهه هم نتونست بچه رو بزرگ کنه،دادنش به فامیل ما،شناسنامه هم به اسم فامیل ما براش گرفتن،الان پسره چن وقتی میشه ازدواج کرده


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1361105

1402/03/27 00:45

سلام ?? میخوام خاطره زایمانمو بگم 40 هفته و پنج روز بودم که مادرم اومده بود خونمونو گفت چند وقتته و منم گفتم گفت یا حسین امشب کاراتو کن فردا می‌برمت بستری گفتم بستری نمیکنن گفت کارت نباشه منم که خونه تکونی کرده بودم و وسایل خودم و بچه رو آماده کرده بودم و کاری نداشتم ولی شبش از فکر و خیال و استرس اصلا خوابم نبرد تا صبح ساعت 7 صبح با همسرم و مادرمو و مادرشوهرم رفتیم بیمارستان تامین اجتماعی تا نوبتمون رسید و متخصص معاینه کرد ساعت 3بعد از ظهر شد اصلا حتی یک سانتم باز نبودم بعد که رفتیم پخش زایشگاه گفتن بستری نمی‌کنیم باید چهار سانت بشه مادرمم گفت میبرمش ولی اگه جنین مدفوع کنه یا یدونه مو از سر دخترم کم بشه بیمارستانو خراب میکنم ? اونا ام گفتن به درخواست خودتت و با آمپول فشار میتونیم بستری کنیم تا رفتیم کارای بستری و خرید بسته زایمان و .‌.. ساعت 7شب شد ....ادامه دارد


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1378098

1402/04/03 01:11

(دلنوشته ی یه مادر دوست ندارید نخونید?)
دختر کوچولوی من که تازه یکساله شدی برای تو دارم مینویسم.
یکساله شدی و منه مادرت دیگه 22سالم‌نیست..انقد پیر شدم که دیگه فقط جسمم 22ساله س!
پدرت رو هم‌ که به قول خودش یه تار موی سفید نداشت رو هم پیر کردی دیگه تقریبا موها و ریشاش‌سفید شده همه.
هیچوقت فکر نمیکردم بچه دار شدن و مادری کردن انقدر سخت باشه.گاهی با خودم فکر میکنم شاید برای این بوده که هیچوقت برای بچه دار شدن عجله ای نداشتم و یه جورایی از این قضیه فرار میکردم.
انگار از اول داستان مادری کردن من با بقیه فرق داشت.از اول تقدیر برای من جور دیگه ای رقم زده بود..تصورم از مادری این بود که فوق وقتی کولیک داری خیلی گریه میکنی و من باید آرومت کنم،فکر میکردم وقتی واکسن هاتو بهت میزنم خیلی غصه میخورم از درد کشیدنت و اون شب خیلی بهم‌سخت میگذره.
فکر میکردم قراره کلی برامون بخندی و شادمون کنی و ما دلمون قنج بره برات.
ولی ماهلین کوچولوی مامان..وقتی هنوز سه روزت بود و پرستار ها میریختن روت و از اون دستای کوچولوت که رگش پیدا نمیشد در روز چند بار خون میگرفتن و از من مادر که فقط سه روز بود مادر شده بودم...


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1455887

1402/05/06 22:44

چون پدر مادرم نداشت خاهر برادرش میگفتن شما باید بچه بیارین و خلاصه بچه میخاستن از ما،،، خخخ ما هم عروسی کردیم ولی پنج سال اول حامله نشدم،، حرفا شروع شد چرا بچت نمیشه ودکتر برین و این حرفا اما فقط من و شوهرم میدونستیم قضیه چیه،، من هنوز تو این پنج سال دختر بودم،، یعنی رابطه رو شروع میکردیم اما نمیشد من،،، نمیزاشتم کارشو کنه اونم بلد نبود خیلی استرس کشیدم بارها خاستم این پنج سال برم دکتر مشکلمو بگم خجالت میکشیدم،، من و شوهرم حتی راجع بهش با هم صحبتم نمیکردیم،، اون هر طور بود معذرت میخام ارضامیشد ولی تو نمیرفت ک بخاد بچه تشکیل بشه،، خلاصه همه فکر میکردن


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1456943

1402/05/07 13:17

شوکه نگاهش کردم چرا باید به یه زن غریبه چیز به این مهمی رو میگفت! زنه هم گفت نه ما اصلا ارتجاعی نداریم حتما با کسی بوده? و رو به من نگاه کرد گفت با کسی قبلا دوست نبودی( قشنگ داشت میگفت یکی دیگه باهات اینکارو کرده) فقط گفتم نه و اون همچنان ادامه داد نه ارتجاعی نداریم و ... منم ساکت فقط نگاه میکردم زر زدناش تموم شد و پاشد رفت وقتی رفت دیدم مادرشوهرم گریه کرد به شوهرم گفت از جلو چشمام بلند شو گمشو تو پسر من نیستی شیری که بهت دادم غربتت نمیکنم که به مبینا جلوی یه غریبه تهمت زدی و خرابش کردی منم همچنان ساکت داشتم نگاه میکردم نمیدونم اون مبینای زبون دراز ساکت وایستاده بود شاید چون یه چیزی در من فرو ریخت با دیدن و شنیدن اون صحنه ها خواهر شوهرمم گفت آفرین که چیزی نگفتی طلا که پاکه چه منتش به خاکه اگه داد و بیداد میکردی میگفتن پس حتما چیزی بوده و من ساکت بلند شدم ماشین گرفتم رفتم خونمون و همه چیز رو به مامانم گفتم و بعدشم ازش خواستم فردا بریم دادگاه برای طلاق و اون زن و شوهرمو سپردم به خدا که خودش جوابشونو بده قلبم واقعا شکسته بود??


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1519085

1402/06/04 16:42