تازه هی میگه سریع بعدی رو هم بیار تا باهم بزرگ بشن😑
شبی که از بیمارستان مرخص شدم برعکس خواهرام براشون کار پیش اومد و مامانمم سرماخورده بود ترسید بیاد. گفتن خوب امشب تنها نیستی خواهرشوهرت یامادرشوهرت میان پیشت تا ما صبح بیایم
وااای شب اول تنهایی اینقدرسختم بود هیچیم بلد نبودم کلی وسیله از بیمارستان آورده بودم خونم بهم ریخته فقط اومدن بچه رو دیدن و رفتن صبحش اومد بالا گفتم خیلی اذیت شدم گفت باید خواهرات و مامانت این 10روز پیشت بمونن😑😑
حالا از قبل هی بهش گفتم امشب هیچکی نمیتونه بیاد دیگه با حرص گفتم اونام گفتن ی امشبو مادرشوهرت پیشت هست تافردا بیایم. اصلا به رو خودش نیاورد
1403/01/19 14:19