#part1
امیریل خشمگین به گوشهی چادر دخترک زبان نفهم روبهرویش خیره شد و لا اله الا اللهی زیر لب گفت.
تمام سعیاش را میکرد تا آرامش خودش را حفظ کند اما دخترک انگار سمجتر از این حرفا بود.
با آن صدای جیغ جیغیاش بدتر رو عصاب امیریلمیرفت.
- توروخدا فقط 300 تومن بده بخدا بابام نمیفهمه چرا نمیدی؟
امیریل خشمگین غرید:
- ببین دختر خانم بابات مغازه رو به من سپرده و منم بدون اجازهاش کاری نمیکنم چرا از خود بابات نمیگیری هان؟ اصلا برای چی میخوای؟ از این جا برو حوصله دردسر ندارم.
در دلش پوزخندی به حاج اسدالله خان زد با آن همه تعریف از خانوادهاش دخترش آب زیر کاه درآمد !
معلوم نبود دخترک با آن 300 تومن میخواست چه غلطی بکند که این قدر به امیریل التماس میکرد!
امیریل بی توجه به دخترک نگاهی به ساعتش انداخت حاج آقا دیر کرده بود و خیلی عجله داشت.
دخترک مظلوم برای آخرین بار نالید:
- بده دیگه توروخدا !
امیر محکم سرش را فشار داد سر درد داشت و تمام شب را نخوابیده بود و الان دخترک بدتر به سردردش دامن میزد!
1402/04/13 20:41