The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان آتیه...♡

19 عضو

بلاگ ساخته شد.

•|بسم الله الرحمن الرحیم??|•

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين??

خواندن رمان بدون عضو شدن در چنل حرام
حتی یک پارت
بزن رو پیوستن??
نویسنده: دختر جنوب(خودم هستم)

1402/04/13 20:42

#part1




امیریل خشمگین به گوشه‌ی چادر‌ دخترک زبان نفهم روبه‌رویش خیره شد و لا اله الا اللهی زیر لب گفت.

تمام سعی‌اش را می‌کرد تا آرامش خودش را حفظ کند اما دخترک انگار سمج‌تر از این حرفا بود.

با آن صدای جیغ جیغی‌اش بدتر رو عصاب امیریل‌می‌رفت.

- توروخدا فقط 300 تومن بده بخدا بابام نمی‌فهمه چرا نمیدی؟

امیریل خشمگین غرید:
- ببین دختر خانم بابات مغازه رو به من سپرده و منم بدون اجازه‌اش کاری نمیکنم چرا از خود بابات نمیگیری هان؟ اصلا برای چی میخوای؟ از این جا برو حوصله دردسر ندارم.

در دلش پوزخندی به حاج اسدالله خان زد با آن همه تعریف از خانواده‌اش دخترش آب زیر کاه درآمد !

معلوم نبود دخترک با آن 300 تومن می‌خواست چه غلطی بکند که این قدر به امیریل التماس می‌کرد!

امیریل بی توجه به دخترک نگاهی به ساعتش انداخت حاج آقا دیر کرده بود و خیلی عجله داشت.

دخترک مظلوم برای آخرین بار نالید:

- بده دیگه توروخدا !

امیر محکم سرش را فشار داد سر درد داشت و تمام شب را نخوابیده بود و الان دخترک بدتر به سردردش دامن میزد!

1402/04/13 20:41

#part2





اصلا حوصله بحث نداشت جوابش را نداد و همان طور که روی صندلی نشسته بود با پاش شروع به ضربه زدن زمین کرد.

اما دخترک از رو نمی‌رفت!

- بده دیگه!

امیریل خشمگین از سر جایش بلند شد و به سمت دخترک رفت گوشه‌ی چادرش را گرفت و اشاره به بیرون کرد همزمان غرید:

- برو رد کارت دختر خانوم تا به بابات زنگ نزدم!

دخترک با بغض چادرش را از دست امیریل کشید و حجره فرش فروشی پدرش را ترک کرد.

نمی دانست چه کند به دوستش قول داده بود پول را برایش جور می‌کند اما الان به هر دری میزد به بن بست می‌خورد!

اون از حاج خانم که آب پاکی را روی دستش ریخت این هم از فکر احمقانه‌ای که کرده بود!

نفس عمیقی کشید و راه خانه را در پیش گرفت.

امیریل دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و خودش را روی صندلی چرخ‌دار مغازه پرت کرد.

خسته بود از این همه بحث و جدل، مادرش ول کُن نبود می‌خواست تک پسرش را زن بدهد.

تک پسرش که در آستانه 30 سالگی بود! اما دل به هیچ دختری نمی‌داد!

1402/04/13 20:45

#part3




امیریل با به یاد آوردن قرار خواستگاری امشب پلک‌های خسته‌اش را محکم فشار داد دلش نمی‌خواست تغییری در زندگی‌اش ایجاد کند.

همین زندگی یکنواخت‌اش را دوست داشت!

اما نتوانست مادرش را قانع کند، مادرش نوه می‌خواست و امیر دیگر نمی‌توانست او را دست به سر کند!

برای همین کوتاه آمده بود و قبول کرده بود به خواستگاری بروند!

تمام شب را فکر کرده بود وقتش بود تغییری در زندگی‌اش ایجاد کند.

به قول مادرش همسن و سال‌هایش دوتا بچه داشتند!

با آمدن حاج آقا از فکر و خیال بیرون آمد.

و بعد از تحویل دادن مغازه آن جا را ترک کرد، خیلی کار داشت باید هر چه زودتر کارهایش را سر و سامان می‌داد و به خانه بر می‌گشت.

وگرنه حاج خانم آبرو برایش نمی‌گذاشت!

از تمام دنیا فقط عاشق مادرش بود فقط برای حاج خانوم نرم بود!

و گرنه اخلاق گندش زبان زد عام بود.

اصلا او به اخلاق گنده ش معروف بود !

تمام خواهرانش از او حساب می‌بردند، چه بزرگ چه کوچک!

چهار خواهر داشت و خودش تک پسر بود!

1402/04/14 21:42

#part4




عزیز در دونه حاج آقا و حاج خانم بود.
حرف ، حرف خودش بود و بس!

تا نزدیکی‌های غروب مشغول کارهایش بود.

با خستگی به طرف خانه راه افتاد دیرش شده بود و دلش نمی‌خواست مادرش ناراحت شود!

برای همین تماسی با حاج خانم گرفت و اطلاع داد که دارد به خانه می‌رود!

جلوی‌ خانه بزرگ ویلاییشان ترمز کرد و پیاده شد.

با قدم‌های محکم به سمت خانه راه افتاد، همان طور که حدس زده بود حاج خانم منتظرش بود!

سلامی به مادرش داد که حاج خانم با لحن مضطربی گفت:

- برو تند آماده شو پسرم زشته خانواده عروس خانم منتظر هستن!

لبخندی به مادرش زد و چشمی گفت!

حتی چشم گفتن‌هایش هم مختص حاج خانوم بود!

خیلی زود دوشی گرفت و لباس‌هایی که از قبل برایش آماده کرده بودند را به تن کرد!

اصلا نمی‌دانست عروس خانم چه کسی هست!

می‌خواست از مادرش بپرسد که پشیمان شد خودش چند لحظه دیگر او را می‌دید.

از اتاقش خارج شد ، همه منتظر او درب در ایستاده بودند.

1402/04/16 00:03