من سیزده سالم بود عموم خدابیامرز خونمون بود هاستگار اومد برام قهر کرد رفت گفت این بچس
چهارروز بعدش خودش زنش اومدن گفتن حالا که میخاین شوهرش بدین خودم میخامش برا پسرم
بابام گف مال خودت
یکماه نامزد بودیم
دوباره بابام طلاها پسفرستاد گفت نه بچه اس سع سال قهر و دعوا و عموم ک وابسته بابام بود
بابام مریضی میگیره هشتاد درصد کشنده عمم زنگ عموم زد گف اگه حسن مرد اومدی مراسم ابروت میبرم
عموم اومد بابام برد دیگه خلاصه خوب شد باز من به عقد شوهرم در اوردن
1402/04/18 12:36