مامان های ۱۴۰۲

136 عضو

منم من کم خونی هم دارم انقد زایمان کردم رفتم بیمارستان نشستم بخیه هام باز شدن عفونت کردن یه هفتس خون ریزیم قطع شده

1402/08/04 13:11

خوبه خدا خیرش بده

1402/08/04 13:12

میگه خسته ام من زیاد چیزی نمیگم

1402/08/04 13:12

روزا ک سرکار شبا هم ک اینجوری کلا خودم نگه میدارم

1402/08/04 13:12

من همه چی میخورم اگه نخورم شیر ندارم اصلا .فقط نفخ حبوبات و میگیرم ، سیر و پیاز خام هم نمی‌خورم

1402/08/04 13:12

هیچی فقط باید یکم بزرگ بشن

1402/08/04 13:13

کاش یکی کمکت بود

1402/08/04 13:13

نباشن بهتره مامانم ک نمیاد مادر شوهرم هم ک بیاد بعدش منت نیاد بهتره

1402/08/04 13:13

زایمان کرده بودیم دعوام شد با مادر شوهرم یه حرفایی بهم زد

1402/08/04 13:14

امان ازین رفتارای مادرشوهرا

1402/08/04 13:14

اصلا دوست ندارم بیاد

1402/08/04 13:14

وا چرا

1402/08/04 13:14

جوری از چشمم اوفتادن میبینمشون دشمن خونی میبینم

1402/08/04 13:14

منم بعد زایمان داستان ها داشتم

1402/08/04 13:14

همون بهتر نیان

1402/08/04 13:15

خدا آدم نمیدونه چی بگه حالا خوبه خودشون این روزارو گذروندن

1402/08/04 13:15

من با شوهرم دعوام شده بود بعد مامانم با شوهرم بحثش شد گفت باید از خونم بره بیرون مامانت بعد دعوا بیشتر شد من جمع کردم ک باهاشون برم زنه اومد صداشو انداخت رو سرش همه چی بهم گفت گفت من نگهت داشتم من میومدم خونت رو تمیز میکردم و.... یه عالمه حرف دیگ

1402/08/04 13:15

اینا فقط منتظرن از بچه ها یه چی ببینن ب من همه چی بگن

1402/08/04 13:16

عجب😯

1402/08/04 13:16

کاش نمیکرد

1402/08/04 13:16

من اونموقع که حامله بودم مادرشوهرم یوقتا غذا میداد چون رفتاراشون و‌میشناختم و میدونستم قراره کلی منت بزاره هر بار که غذا میداد منم یه غذا درست میکردم میفرستادم

1402/08/04 13:17

واقعا من میدونستم این زنه تو بخثا کارایی ک کرده رو میگه چقد اون موقع ها ب مامانم میگفتم بیا نمیومد😞

1402/08/04 13:17

یادمه میگفتی

1402/08/04 13:18

فاطمه نمیدونی چقدر بدم میاد ازش از دیروز ک اینجاس بگو باهاش حرف میزنی اصلا باهاش نمیتونم حرف بزنم بهش نگاه میکنم یاد حرفاش میوفتم

1402/08/04 13:18

الان الان بهش نیاز دارم نمیاد الان دیروز باید اینجا میومد اما نیومد میدونم حرفا میشه بعد ها

1402/08/04 13:19